مطالب ما همین بود
ناشناس ما جهت گفته هاتون.
«نظرات،پیشنهادات،وانتقاداتشما»
https://harfeto.timefriend.net/17002145405446
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_150
ــ چشم خانمی .من باید برم خداحافظ
ــ خداحافظ
مهیا در را باز کرد و با ناراحتی وارد خانه شد
گوشی را با عصبانیت روی تخت پرت کرد و نگاهش را به ساعت سوق داد
ساعت پنج و نیم بامداد بود ولی شهاب تماسی نگرفته بود و مهیا به شدت نگران و ترسیده بود.
آشفته روز تخت نشست و از استرس ناخون هایش را می جوید با صدای گوشی،مهیا سریع گوشی را برداشت اما با دیدن پیامی از مریم ناخوداگاه قطره اشکی بر روی گونه هایش سرازیر شد ،پیام را خواندوآهی کشید"مهیا خبری نشد دارم از نگرانی میمیرم "
مهیا پشیمان شده بود و خود را سرزنش کرد که چرا به مریم موضوع را گفته بود واو را هم بی قرار کرده بود،سریع برایش تایپ کرد"نه هنوز"
و گوشی را روی تخت انداخت.
با پیچیدن صدای اذان لبخند غمگینی زد،سریع وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد و دورکعت نمازش را خواند کنار سجاده اش دراز کشید و به اتاق تاریک خود نگاهی انداخت همیشه اتاقش او را سرحال می کرد اما الان این اتاق برای او دلگیر بود.آنقدر خسته بود که از خستگی زیاد چشمانش گرم خواب شدند.
با صدای موبایل از خواب بیدار شد، با فکر اینکه شهاب باشد باز هم به سمت گوشی رفت اما تماس بی پاسخ از مریم بود،دیگر تحمل نداشت ساعت ۱۱ شده بود اما خبری از شهاب نبود،حتما باید به محل کار شهاب می رفت شاید خبری داشته باشند،سریع اماده شد و به طرف آشپزخانه رفت صبح بخیری
گفت و بر روی صندلی نشست با اینکه سفره را جمع کرده بودند اما مهلا خانم دوباره برای مهیا صبحانه را اماده کرد.
مهیا دستی بر گردنش کشید که از درد چشمانش را بست،اثرات خوابیدن روی زمین بود اما این درد برایش اهمیتی نداشت فقط میخواست سریع صبحانه بخورد و برود تا شاید خبری از شهاب باشد،
صدای رادیوی کوچکی که مهلا خانم در آشپزخانه گذاشته بود در فضای کوچک آشپزخانه پیچیده بود،مهیا لیوان چایی اش را برداشت وارام ارام چایی اش را می نوشید که با صدای مجری که اخبار روز را میگفت لیوان را روی میز گذاشت و شوکه به چشمان نگران مادرش خیره شد
ـــ 5شهید پاسدار وچند زخمی در عملیات آزادسازی در سوریه
در این باره و برای اطلاعات بیشتر در خصوص این خبر در خدمت سردار ...
مهیا دیگر چیزی نمی شنید و فقط جمله پنج شهید پاسدار در ذهنش میچرخید و اسم شهاب را آرام زیر لب زمزمه می کرد
مهیا سریع از جایش بلند شود و به طرف در دوید سریع کفش هایش را پا کرد از پله ها پایین رفت و توجه ای به صداکردن های مهلا خانم نکرد.
نگاهی به در باز خانه شهاب انداخت دو تا ماشین بودند و دلش فشرده شد که نکند خبری شده؟
نکند اتفاقی برای شهاب افتاده که همه به خانه ی شهاب آمدند ؟
سریع وارد خانه شد همه در حیاط نشسته بودند ،با دیدن شهین خانم که درآغوش مریم گریه می کرد
دیگر نایی برای ایستادن نداشت،پس آن ها خبر را شنیدند، اشک هایش بی مهابا بر روی گونه هایش سرازیر می شدند
محمد آقا اولین نفری بود که متوجه حضور مهیا شده بود که با نگرانی صدایش کرد:
ــ مهیا دخترم
با صدای محمد آقا همه با نگرانی به مهیا نگاه کردند حتی شهین خانم از آغوش مریم جدا شد و با چشمان اشکی به مهیا خیره شد ،سارا متوجه حال بد مهیا شد سریع به سمتش رفت و دستش را گرفت و کمکش کرد که بشیند اما مهیا دستش را پس زد و به روبه روی شهین خانم زانو زد و با چشمون اشکی و لبان لرزون خیره به چشمان بی قرار شهین خانم زمزمه کرد:
ــ شهاب
نمی توانست چیزی بگوید اما باید میپرسید
ــ شهین جون شهابم کجاست
نتوانست جلوی خودش را بگیرد بلند شروع به هق هق کرد که باعث شد شهین خانم بی تاب تر شود و اورا همراهی کند؛
ــچرا گریه میکنید ،مگه چیزی شده؟اخبار گفت پنج تا پاسدار شهید شدند نگفت که
نتوانست ادامه دهد و سرش را پایین انداخت و اجازه داد هق هق اش دل همه را به درد بیاورد
با حرف هایی که میزد میخواست هم دل خودش و هم شهین خانم را آرام کند اما ان حس بدی که گوشه ی دلش رخنه کرده بود و اورادر چشمان شهین خانم هم می دید را چه می کرد؟
🌝نویسنده : فاطمه امیری 🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_151
مگر احساس یک مادر اشتباه می کرد؟؟
ـــ بیا عزیزم ،بخور
مهیا به لیوان اب قندی که در دستان سارا بود نگاهی انداخت و زمزمه کرد:
ــ نمیخوام
صدای شهین خانم که از شدت گریه گرفته بود به گوشش رسید:
ــ بخور عزیزم ،بخور مهیا رنگت پریده بخور مادرم
مهیا لیوان را از دستان سارا گرفت و ارام به لب هایش نزدیک کرد و در همان حال به صحبت های سارا که سعی در ارام کردنش بود گوش میداد
ــ عزیزم شما که هنوز چیزی بهتون نگفتن،همینطور زود زانوی غم بغل کردید ،مگه فقط شهاب تو اون عملیات بوده؟؟کلی پاسدار و نیروهای دیگه
مهیا کمی ارام گرفته بود اما این آرامش طولی نکشید که با شنیدن صدای آیفون و تصویر چند مرد غریبه با لباس نظامی بی حال بر روی مبل نشست و چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد و با خود تکرار می کرد:
ــ اگر چیزی نشده پس اینا اینجا چیکار میکنن؟؟
آرام چشمانش را باز می ڪند ،به اطراف نگاه می اندازد تا شاید یادش بیاید کجاست؟
با دیدن ِسرم وصل به دستش و تختی که روی آن خوابیده بود ،کم کم همه ی اتفاقات که رخ داده رابه یاد می آورد.
حرف های سردار هنوز در گوشش می پیچید ،اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد!!
باورش نمی شد ،شهاب به او قول داده بود برگردد اما ....
سارا و مهلاخانم وارد اتاقش شدند، مهلا خانم با نگرانی به صورت رنگ پریده ی دخترکش نگاهی انداخت،آه عمیقی کشید و دستی بر موهای مهیا ڪشید،مهیا با گریه مقطع گفت:
ـــ دی دیدی مامان شهاب ،شهاب بهم قول داده بود برگرده اما،اما مامان تنهام گذاشت
مهلاخانم اشک هایش را پاک کرد و با نگاهی غمگین به دخترکش خیره شد و آرام زمزمه کرد؛
ــ مادر هنوز که چیزی نشده؟
چرا اینقدر به دلت بد راه میدی؟به جای توکل به خدا نشستی گریه میکنی ؟
ــ مامان نشنیدی سردار چی گفت؟از شهاب خبری نیست.یعنی شهاب برنگشته
مهیا با صدای بلند هق هق می کرد ،سارا با نگرانی سعی در ارام کردنش می کرد ،اما مهیا احساس می کرد دیگر پایان راه است و دیگر شهاب را در کنار خودش ندارد.
در باز شد و پرستار وارد اتاق شد و شاکی گفت:
ــ قرار بود اذیتش نکنید،شما حالشو که بدتر کردید،لطفا بیرون باشید
و سریع آرامبخشی به ِسرم زد و سارا ومهلا خانم را از اتاق بیرون برد .
مهیا دیگر هق هق اش آرامتر شده بود ،احساس می کرد که چشمانش کم کم بسته می شدند،هرچقدر می خواست مقاومت کند اما دیگر نتوانست و چشمانش بسته شد...
سردار به خانه شهاب آمده بود و اتفاق تلخی که همه را نگران کرده بود چه دوستان چه همکاران شهاب،را با خانواده شهاب درمیان گذاشت که مهیا و شهین خانم را،راهی بیمارستان کرده بود،شهاب بعد آن شب که عملیات با موفقیت انجام شده بود اثری از او نبود ،رزمنده هایی که همراه آن بودند ،گفته بودند که شهاب همراه گروه اول که شش نفر بودند وارد منطقه شده بودند و دیگر او را ندیده بودند،
و وقتی سراغ آن پنج نفر را گرفتند ،خبر شهادت آن ها را خبر دادند.
هیچ خبری از شهاب نبود ،نه جسدی که بدانند شهید شده ،نه خبری که شاید اسیر شده باشد ،و تنها یک جمله به همه گفته می شود "شهاب مفقود شده"
و از آن صحبت های سردار سه روز گذشته بود اما خبری از شهاب نبود....
مهیا و شهین خانم از بیمارستان مرخص شده بودند،شهین خانم به برگشتن شهاب امیدوار بود و با هربار صدای تلفن یا آیفون به امید اینکه شهاب باشد به سمت آن پرواز می کند.
اما مهیا ،عجیب امیدش را از دست داده بود،واین گونه می پنداشت که آن ها همه باهم وارد منطقه شدند پس اگر آن ها شهید شده بودند شهاب هم همراه آن ها بوده،شهاب آنقدرخوب و باایمان است،
که ماندنی نیست ،وقتی یاد آن بی قراری و شوق رفتن برای دفاع حرم حضرت زینب در چشمان شهاب می افتاد دیگر شکی بر اینکه شهاب ماندنی نیست احساس نمی کرد.
کار هر روزش شده بود که به معراج شهدا برود و کنار شهدا، از نبود شهاب و از بدقولی آن ، گله کند
و انقدر گریه می کرد که دیگر نایی برا راه رفتن هم نداشت!!
در یکی از روز هایی که به معراج آمده بود ،آرش دوست شهاب را دیده بود که بعد از صحبت کوتاهی، گفته بود که امروز به سوریه می رود و چون شهاب نیست او قرار بود عملیات را فرماندهی کند و آن لحظه مهیا یاد دختر ریز نقشی که در یادواره دیده بود که خودش را نامزد آرش معرفی کرده بود،افتاد،باخود زمزمه کرد؛
ــ یعنی الان او در چه حالی بود؟یعنی ممکن بود که آرش هم برنگردد و حال دخترک مثل من شود؟
از تاکسی پیاده شده و وارد کوچه شود خستگی وبا احساس ضعفی که داشت راه رفتن را برایش سخت کرده بود ،
همزمان که از کنار در خانه شهاب رد شد ،که در باز شد و محمد آقا از در بیرون آمد ،که با دیدن مهیا به سمتش رفت و بانگرانی گفت:
ــ مهیا؛دخترم حالت خوبه؟رنگت چرا پریده؟؟
ــ سلام،چیزی نیست خوبم
—داری با خودت چیکار میکنی دخترم؟ امیدتو از دست نده، به خدا توکل کن
مهیا به محمد آقاخیره شد و چهره ی اورا در نظر گرفت،مگر ممکنه در یک هفته ادم آنقدر زود پیر شود ؟؟
لبخند تلخی بر روی لب هایش نشاند گفت:
ــ من خوبم
ــ شهین حالش خوب نیست؟خیلی بی تابی میکنه؟سراغتو خیلی میگیره،میخواد ببینتت
ــ نه نمیتونم ،من حالم خوب نیست نمیتونم ببینمشون حالشونو بدتر میکنم
ــ اما ...
ــ لطفا ،من نمیتونم
و دیگر اجازه ای به محمد آقا نداد سریع خداحافظی کرد و وارد خانه شد
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_23
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد: شمایید هدیه خانم؟ جانم؟
با شنیدن جانم یاد صبح زود جلوی در افتادم.
محمد: هدیه خانم؟ هستید؟
_ب...بله، هستم، میخواستم ببینمتون.!
محمد: باشه کجا بیام؟
_جلوی پاساژ مدرس، منتظرتونم!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم.
از اتاق بیرون رفتم.
مامان با دیدن من گفت:
-کجا داری میری؟
_یه جایی کار دارم.
مامان: بیا صبحونه تو بخور.
_زود میام.
کفش هامو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
روبروی پاساژ مدرس نشسته بودم.
پنج دقیقه ای میشد منتظر محمدرضا بودم.
با صدای محمدرضا از جام بلند شدم و به محمدرضا نگاه کردم.
_سلام آقا محمد، شرمنده مزاحمتون شدم.
محمد: سلام، نه اختیار دارید، خوب هستید؟
_بله!
روی نیمکت نشستم و محمد هم کنارم نشست.
ضربان قلبم بالا رفته بود، نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.
محمد: خب کارتون رو بگید.
به چشم های محمد خیره شدم، دلم نمیخواست هیچوقت نگاهم را ازش بگیرم.
او هم لحظه ای خیره چشمانم شده بود اما سریع نگاهش را به زمین دوخت.
_قراره یه خواستگار فرداشب بیاد خواستگاریم.
با دیدن لبخند پررنگ محمد تمام امیدم رو از دست دادم.
محمد: راست میگید؟ چه خوب به سلامتی، آشناست؟
فکّم میلرزید، فقط محمد رو نگاه میکردم.
محمد: چیزی شده؟
قطره اشکی از چشمانم روی گونهام چکید.
با صدای لرزانی گفتم:
_م...محمد!
محمد با تعجب به من خیره شده بود.
چشمانش رو ریز کرد و گفت:
-چیزی شده؟
نفسی کشیدم و گفتم:
_من دوسِش ندارم.
وجدان: همه چیز باید خودبهخود درست بشه!
چشمانم رو محکم بستم و به صدای وجدانم توجهی نکردم.
با همون صدای لرزون گفتم:
_من تورو دوست دارم
با گفتن این جمله، قطره اشک بعدی هم از چشمانم جاری شد.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_24
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با گفتن این جمله، قطره اشک بعدی هم از چشمانم جاری شد.
محمد چشمان قهوهای سوختهاش را توی صورتم میچرخاند.
محمد: چی داری میگی؟
توی چشمانش خیره شدم و یک نفس گفتم:
_تو رو دوست دارم.
لبم رو گاز گرفتم تا گریه نکنم.
محمد از جایش بلند شد و گفت:
-دلم نمیخواست رابطه من و شما به همینجا ختم بشه، خدانگهدار!
این رو گفت و به مقصد نامعلومی قدم برداشت.
قدم هایش را انگار داشت روی قلبم میکوبید.
نتونستم رفتنش رو تحمل کنم و از روی نیمکت بلند شدم.
دستانم رو مشت کردم و جوری فریاد زدم که صدایم بهش برسد:
_مح...محمد، من دوسِت دارم♥️
با نگاه سهمگینش ضربه عظیمی رو به قلبم زد.
دیگه نگاه های دیگران که نظاره گر من و او بودند برام مهم نبود.
من فقط یک چشم رو میخواستم.
محمد نگاهش رو از من گرفت و دوباره به راهش ادامه داد.
خواستم به سمتش بدوَم که پاهایم سست شد و با فریاد اسم محمد همه جا تاریک شد.
با گردن درد عجیبی چشمانم رو باز کردم.
داخل ماشین بودم و محمد کنارم نشسته بود.
سرم رو از شیشه جدا کردم و کمی گردنم رو مالش دادم که محمد گفت:
-حالت که بهتر شد بگو ببرمت خونهتون!
نگاهش به روبرو بود و نگاهم نمیکرد.
دستم رو روی داشبورد گذاشتم و گفتم:
_میشه وقتی باهام حرف میزنی بهم نگاه کنی؟
بدون درنگ جواب داد:
-نه!
محمد ماشین رو روشن کرد و با سرعت بالا وارد جاده شد.
دستش رو محکم به فرمون فشار میداد و نگاهش فقط به روبرو بود.
_نگهدار!
با نشنیدن جواب از سمت محمد دوباره گفتم:
_نگهدار!
محمد: میرسونمتون!
_محمد نگهدار.
با متوقف شدن ماشین، از ماشین پیاده شدم و از داخل پیاده رو مشغول قدم زدن شدم.
وارد پارک بینام و نشونی شدم و روی یکی از نیمکت هاش نشستم.
هندزفری رو به گوشم زدم که این آهنگ پلی شد.
کجا باید برم؟
که تو هر ثانیهام، تورو اونجا نبینم.
کجا باید برم؟
کهبازم تا ابد، به پای تو نشینم.
قراره بعد تو، چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم.
سرم رو میان دستانم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_25
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با صدای اذان سرم رو از میان دستانم بیرون کشیدم و به مسجد روبروی پارک نگاه کردم.
بلند شدم و به سمت مسجد قدم برداشتم.
بعد از وضو گرفتن وارد شبستان شدم و چادر مشکیمو با یه چادر سفید تعویض کردم و توی صف دوم ایستادم.
بعد از خوندن نماز زانو هام رو بغل کردم که صدای زنگ گوشیم به صدا در اومد.
فاطمه بود، تماس رو جواب دادم و با صدای بغض آلودم گفتم:
_جانم؟
فاطمه: جانم و درد، کجایی؟ عمه جون میگه از صبح که رفتی تاحالا نیومدی.
_تو مسجدم.
فاطمه: سرما خوردی؟ صدات چرا اینجوریه؟
کمی مکث کردم و گفتم:
_حالم بده فاطمه.
فاطمه: چرا؟ درست بگو ببینم کجایی؟
_بیا پیشم.
فاطمه: باشه کجایی؟
_درست نمیدونم، برات لوکیشن میفرستم، فقط تنها بیا.
فاطمه: باشه!
_زود بیا، منتظرتم.!
از مسجد بیرون رفتم و مکانم رو برای فاطمه فرستادم.
روی همون نیمکت داخل پارک نشستم و منتظر فاطمه موندم.
فکر محمد، گشنگی و تشنگی رو از یادم برده بود.
حرفای محمد رو توی ذهنم مرور کردم.
(دلم نمیخواست رابطه من و شما به همینجا ختم بشه)
بعد از گذشت ده دقیقه فاطمه رو از دور دیدم.
خیلی زود فاصله بینمون پر شد و فاطمه کنارم نشست.
فاطمه دستم رو گرفت و گفت:
-چرا انقدر داغی؟ چیشده؟
نگاهی به فاطمه کردم و گفتم:
_ن...نجفی، قراره فردا شب بیاد خواستگاریم.
فاطمه: نمیخواد بگی، همه چیز رو از عمه جون شنیدم، تو چه مرگته؟
نگاه پر از بغضم رو به سمت فاطمه روانه کردم که فاطمه گفت:
-نکنه که...
لبم رو گاز گرفتم و به زمین نگاه کردم.
فاطمه: تو دلت یه جای دیگهست نه؟
_حتی اگه یه جای دیگه هم نباشه، پیش رضا نیست.
فاطمه: درست صحبت کن ببینم چیمیگی، چیشده؟
_م...محمدرضا!
نگاه فاطمه روی صورتم بود و مثل اینکه جملات بعدیم رو حدس زد.
فاطمه دستم رو فشار داد و گفت:
-ازت خواستگاری کرده؟
لبخند عجیبی زده بود و منتظر جوابم بود.
که با گفتن نه لبخند روی صورتش محو شد.
فاطمه: پس از کجا فهمیدی که.
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
_من...من دوسِش دارم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟گفت:دلالان را
گفتند: چرا ؟ گفت: از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان راضی بودم،ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.
⁉️توجیهِ گناه رو چطور پاسخ بدیم؟!👇🏻🤔
❌(من اصلا مسلمون نیستم...!)🤥
پاسخِ ما👇🏻
✅_مخلوقِ خدا که هستی!انسان که هستی ، کارِ شما زشته!
✅_مسلمون نباشی هم باید قوانین کشور رو رعایت کنی!
✅_هر دینی هم که داشته باشی نمیتونی حق بقیه رو پایمال کنی!
#خودمون_نوشت
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
بلندشو❗️
عالم🌍
منتظامامزمانه💚🌱
امامزمانمنظرآدماییهستکبلندبشنو
خودشونروبسازن❗️🙂
#سخن_بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥به دختر پسرها یه قرارداد میلیاردی پیشنهاد دادیم 💰💰
همشون از تعجب شاخ درآوردهبودن!
{🪡🧵}
•
•
#تقویتی_روح📿
گاهی دلیلِ اجابت نشدن دعاهامون
گِره خـوردن تـو کـارامون، کاراییه کـه
کردیم چه حق الناس، چــه حـق الله
بیا استغفار کنیم و از اونی که ظلم
کردیم حلالــیت بخـــوایم🤝🏻
نمیتونی؟ یـادت نیست؟🤔
براشون مغفرت بخواه، صدقه بده..
خدا بخشنده است؛ بخواهُ جبران کن❤️
آگاه باشید این پوست نازکِ تن ،
طاقت آتش دوزخ را ندارد
پس به خود رحم کنید .
[ امیرالمومنین علیهم السلام ]
#حدیث_نگار
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
شیعه !
روز ِپدر به پدر ِزمان عج تبریک گفتی ؟
مولا حق ِپدری به گردنمون دارن ..
تبریک فراموش نشه
#پدر_مهربان
#امام_زمان
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
امشب پیام های تبریک ولادت امام علی علیه السّلام ❤️ به پایان می رسد و ما می مانیم و «اعمال مان» ....
اینکه چقدر خود را با انتظارات و تاکیدات رفتاری علی علیه السّلام هماهنگ کردیم ؟
اینکه در محیط کار چقدر مردمی و فعّال هستیم؟
چقدر از رفتار ها و سبک زندگی امیرالمومنین در زندگی شخصی و اجتماعی الگو می گیریم؟
در محیط کار و روابط اجتماعی مغرور🔴 هستیم یا متواضع ؟✅
و شاخص های متعدد دیگر ...
یادمان نرود هدف اصلی اهل بیت این است که:
اخلاق و رفتار انسانی در وجودمان تقویت شود ..
وگرنه تمام پیامهای تبریک
و ادعای ارادت مان به اهل بیت
صرفا لقلقه زبان است .....
مراقب باشیم ....
#تلنگری_به_خودمان👌🏻
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ