eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
661 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
407 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
@sarbazekoochak ۸ وضوي خون محمد بوذري در خرداد ماه سال 1365 نيروهاي عراقي اقدام به اجراي عمليـات در محور فرخ آباد مهران كردند. آنها قـصد تـصرف ارتفاعـات كلـه قنـدي و محور ارتباطي دهلران به مهران را داشتند. در آن زمان من فرمانده دسـته بودم. عمليات در ساعت ۱:۳۰ دقيقة بامداد شروع شد. ما بـراي مقابلـه و جلوگيري از تهاجم نيروهاي بعثي، در كانالي كه روي ارتفاعـات منتهـي به فرخ آباد كنده شده بود، مستقر شـديم. تبـادل آتـش شـديدي بـين دو طرف جريان داشت. شـدت آتـش نيروهـاي عراقـي بـسيار زيـاد بـود و هرگونه تحرك را از ما سلب كرده بود. وقتي تمـام نيروهـاي مـا در داخـل كانـال مـستقر شـدند، از تهـاجم نيروهاي بعثي جلوگيري كرديم؛ اما آنان با پاتكهاي مختلـف، سـعي بـر عقب راندن ما داشتند. ساعت ۱۴:۳۰ دقيقه بود. من كنار فرمانـده گروهـان در داخـل كانـال نشسته بودم. به فرمانده گروهان ـ ستوان دودانگه ـ گفتم: جناب سـروان! من ميخواهم ارتفاع را پايين رفته و خودم را به تانكر آبي كه در فاصـلة 150 متر ما قرار داشت، برسانم و وضو بگيرم و برگردم. فرمانده گروهان در ابتدا مخالفت كرد؛ اما با اصـرار مـن گفـت: خـودت مـيدانـي؛ ولـي مواظب خودت باش! من يك جست زدم و با سرعت خود را به پـايين ارتفـاع رسـاندم. از آنجا به طرف تانكر آب حركت كردم. وقتـي خـودم را بـه آب رسـاندم، باور كنيد برايم مثل آب زمزم، گوارا بـود. پـس از گـرفتن وضـو، قـصد بازگشت به كانال كردم. 50 متر كه دور شدم، يك خمپاره120 در فاصـلة نه چندان نزديك به زمين خورد و يك تركش به دست چپ من اصـابت كرد و دستم خراش سطحي برداشت. خودم را با شتاب به داخـل كانـال رساندم. فرمانده گروهان با مشاهده دست زخمي من، دسـتور اعـزام بـه عقب را برايم صادر كرد، ولي به علت اينكه جـراحتم زيـاد نبـود، قبـول نكردم و به همان پانسمان سطحي كفايت نمـودم. در داخـل كانـال يـك نماز نشسته خواندم كه واقعاً برايم لذتبخش و ارزشمند بود. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ♻️سرباز | کوچک http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
@sarbazekoochak ۱۱ نمازي كه به دل نشست اسلامعلي زارعي صبح روز سوم خرداد 1365 بود. در يكي از موضع هاي خمپاره انـداز كه بنده مسئول آن بودم، بعد از نماز صبح در حال خواندن دعـا و قـرآن بودم كه ديده بان از بنده گلوله خواست. من با برادران ديگر با نيم ساعت كار و به آتش كشيدن تانكهاي دشمن، براي سومين بار سخت مجـروح شدم و افتادم. بعد از مدت زيادي كه در بيمارستان شهيد بهشتي شيراز بستري بودم، خدا خدا ميكردم كه بتوانم بلند شوم يا حداقل از تخت پـايين بيـايم. در اين فكرها بودم كه پزشك و پرستاران بالاي سرم آمدند و به تقاضاي من و با تشخيص پزشك، اكسيژن را از روي صـورتم برداشـتند و گفتنـد: از امروز ميتواني غذا بخوري. موقع اذان ظهر بود. گفتم: بي زحمت كمكم كنيد تا پايين بيـايم و نمـازم را بخـوانم، بعـد ناهـار مـيخـورم. گفتنـد: نميتواني، جراحتت زياد است؛ حمام هم بايـد بـروي كـه فعـلاً مقـدور نيست. در همان لحظه، پسرعمويم كه افسر وظيفه بـود و در شـيراز خـدمت ميكرد، سر رسيد. ماجرا را كه ديد، بعد از احوالپرسي بـا مـن، مـرا بـه حمام برده و كمك كرد تا باقيماندة خونهاي خشكيده را بشويم. بعـد از حمام وضوي دلنشيني گرفتم و قبل از هر چيز دو ركعت نماز شـكر بـه جا آوردم و بعد؛ نماز ظهر و عصر و گفتگو با معبودم! 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ♻️سرباز | کوچک http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
"بســم‌ربّ‌الشہدا" 👈🏻 به مناسبت هفته دفاع مقدس 🔹عمو محسن، مصطفی را در آغوش گرفته بود. به چشم هایش نگاه میکرد: «چشم‌ های این بچه نشون میده که مرد بزرگی می شه. » مصطفی عمو محسن را ندید، ولی همیشه عاشقش بود. 🔹عموی مصطفی ازدواج نكرده بود و مي گفت به جای قنداقه فرزندم ترجيح ميدهم قنداق تفنگم را برای دفاع از دينم و وطنم بر دارم. 🔹شهید محسن احمدی روشن اواخر دی ماه ١٣٦٠ در جبهه نوسود قله شمشير عمليات محمد رسول الله به شهادت رسيد و پیکرش هیچ وقت بازنگشت... و سي سال بعد دی ماه ٩٠ مصطفی به شهادت رسيد... منبع: سخنان مادر شهید / کتاب یادگاران @sarbazekoochak
@sarbazekoochak سيداسداللَّه لاجوردي در سال ۱۳۱۴ ش در تهران به دنيا آمد. وي در نوجواني دروس دبيرستان را نيمه كاره رها كرد و همراه پدر به كار و فعاليت پرداخت. بعدها به دروس حوزوي روي آورد و تا حد كفايه پيش رفت. با آغاز نهضت اسلامي مردم به رهبري امام خميني، شهيد لاجوردي نيز به اين جريان پيوست و در تاسيس و ايجاد جمعيت‏هاي مؤتلفه اسلامي در سال ۱۳۴۱ نقش مهمي ايفا كرد. وي به همراه شهيدان بهشتي و مطهري تصميم به ائتلاف بر ضد رژيم گرفت و فعاليت زيادي در اين زمينه از خود نشان داد. اين مبارز انقلابي، اولين بار پس از اعدام انقلابي حسنعلي منصور، نخست‏وزير پهلوي، بازداشت شد و مبارزه عليه رژيم پهلوي و زندان‏هاي پياپي او تا زمان پيروزي انقلاب اسلامي ادامه يافت. شهيد سيداسداللَّه لاجوردي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، از طرف شهيد دكتر بهشتي به دادستاني انقلاب اسلامي منصوب گرديد و پس از آن رياست سازمان زندان‏هاي كشور را عهده‏ دار شد. منافقين بارها كمر به قتل او بستند تا اينكه در اول شهريور ۱۳۷۷، در سن ۶۳سالگي در محل كار خود در بازار تهران، به دست منافقي مزدور به شهادت رسيد. @sarbazekoochak وقتی می شد که حاج اسدالله سیستم جدیدی برای امور اداری زندان اوین راه اندازی کرده بود. دیوارهای طبقه دوم ساختمان را برداشتند و سالن بزرگی ایجاد کردند. چندین میز اداری چیدند و همه مسئولین سازمان زندان ها در پشت آن میزها مستقر شدند. هر کس از پله ها بالا می آمد، درست مقابل رویش میزی می دید که سه نفر پشت آن نشسته بودند. غالبا در اولین برخورد فکر می کردی مثل همه اداره ها میز اطلاعات و راهنمای مراجعین است. چه بسا همین طور هم بود. جلو که می رفتی، مرد مسنی با لبخندی بسیار زیبا سلام و احوال پرسی می کرد و با همین لحن می پرسید: - چیه عزیزم با کدوم قسمت کار داری؟ نامه ات را می گرفت، زیر آن چیزی نوشته و امضا می کرد، بلند می شد و از همان جا مسئول مورد نظر را صدا می زد و می گفت که کارت را راه بیندازد. و اگر شکایتی داشتی، نامه ات را می گرفت، خودش بلند می شد همراهت می آمد تا میز مربوط و دستور می داد که مشکلت را رفع کن. و چه بسا اکثر مراجعه کنندگان که خانواده زندانیان بودند، متوجه نمی شدند آن که این گونه دنبال کارشان است، کسی نیست جز حاج اسدالله لاجوردی رئیس کل سازمان زندان های کشور! @sarbazekoochak وصیّتم به صاحبان قدرت و نفوذ این است که اگر حرکتشان را دوست می دارند ، به جای شعارهای مردم فریب و سیاستمدارانه ، توصیه هایی را که تلفنی و شفاهی در جهت استخلاص ضد انقلاب و مَلَأ و مترفین و حرامخواران و حرام اندوزان اعمال می دارند ، با شهامت و رشادت ، برای مردم بازگو کنند و از هر نوع توجیه و ماستمالی کردنهای حفظ سمت و استمرار موقعیت صدارت ! بپرهیزند. ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
پیش از انقلاب، یکبار او را دیدم که برای خرید میوه، از خیابان ایران به میدان ژاله (شهدا) می رفت. گفتم: برای خریده میوه چرا این همه راه میروی؟ گفت: آنجا دوستی دارم که دکّه دار و میوه فروش است. همراهش تا همانجا رفتم و دیدم این بزرگوار بعداز خوش و بش کردن با میوه فروش، دور ازچشم او، میوه های له شده و معیوب را در پاکت می ریزد.  تعجب کردم و برای کمک به او، چند میوه خوب و سالم را در پاکتش ریختم، امّا ایشان بی آنکه میوه فروش متوجه شود، آنها را از پاکت در آورد و به جای آنها، میوه های معیوب را در پاکت ریخت! بعد از پرداخت وجه در بین راه پرسیدم: قصه چه بود؟ اول چیزی نخواست بگوید، اما در برابر اصرارم گفت: این مرد دو پسر داشت. یکی در جریان مبارزه شد و دیگری اکنون در به سر می برد. ما و برخی از دوستان در طول هفته، بی آن که او بداند، به قصد به این پدر تنها و دلسوخته، از ایشان به این شکلی که دیدی میوه می خریم. ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
یک‏بار در حین پرسش و پاسخ مسؤولان، با شنیدن ظهر، خطاب به حضار و جمع گفت: اگر خبر داده باشند برای مدت بیست دقیقه ضرورت دارد ارتباط تلفنی با مرکزی برقرار کنم، آیا اجازه هست که همین جا صحبت را متوقف و ادامه آن را به بعد از تلفن موکول کنیم؟ حاضران که از پیشنهاد غیرمنتظره شهید رجایی غافلگیر و شگفت‏ زده شده بودند، گفتند: اختیار دارید. بله قربان!  او گفت: هم‏ اکنون دستگاه بی‏سیم الهی  خبر از انجام داده است. ما فعلاً وظیفه داریم با ، این ارتباط را برقرار کنیم.  سپس بدون تکلف، لحظه‏ ای بعد در برابرنگاه ناباورانه حضّار، با جمعی به نماز ایستاد و این تکلیف الهی را سروقت انجام داد. ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
یکی از معجزات الهی که منجر به پیروزی عملیات فتح‌المبین شد آخرین شناسایی شب قبل از عملیات بود. من، حسین قجه‌ای و محسن وزوایی برای یافتن بهترین سیر هدایت گردان به پشت جبهه دشمن و تصرف توپخانه آنها به مأموریت رفتیم. پس از اتمام کار شناسایی برای استراحت دور هم نشسته، کمپوتی را باز کردیم و در حالیکه آرام صحبت می‌کردیم مشغول خوردن شدیم و به یکدیگر تأکید می‌کردیم که قوطی خالی را با خود ببریم تا نشانی از خود به جا نگذاشته باشیم. با خوشحالی به مقر بازگشتیم و پس از ارائه گزارش کار، ناگهان به خاطر آوردیم که غفلت کرده و قوطی را همانجا گذاشته ایم. دیگر کاری نمی‌توانستیم بکنیم و فقط به خدا توکل کردیم. 💠💠💠💠 اوایل شب بعد، چند ساعتی پس از حرکت گردان، محسن وزوایی با بیسیم اعلام کرد که راه را گم کرده است. همه نگران بودند حتی فرمانده‌مان حاج احمد متوسلیان به سجده رفته و با گریه به پروردگار التماس می‌کرد. چند لحظه بعد خبر داده شد که گردان راهش را پیدا کرده و عملیات با رمز فاطمه الزهرا سلام الله علیها آغاز شد. بعدها فهمیدم فرمانده گردان مسیر را از روی همان قوطی جامانده پیدا کرده است. همیشه می‌گفتم خداوند اینگونه شری را به خیر رقم زد. راوی: خود شهید ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از  ابوذر ۳۱۳
راديو دفاع مقدس_5920042299282162114.mp3
2.88M
🔈 بشنوید | رهبر معظم انقلاب از روز ۳۱ شهریور ۵۹ و آغاز جنگ تحمیلی 🇮🇷آغاز هفته دفاع مقدس گرامی باد.🌷 🔝 @SAboozar313
هدایت شده از  ابوذر ۳۱۳
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر پدر داشت روزهای پایانی را می‌گذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار می‌بردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و به‌تدریج به بدن تزریق می‌شد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند. این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو می‌برد؛ حالتی اغماء گونه ... از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بی‌هوش و هوشیار در نیمه‌های شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه می‌کنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظاره‌گر واقعه‌‎ای بوده که من از آن بی خبرم. می‌گویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمی‌گرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز می‌شود. از شلیک اولین موشک‌ها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره می‌گوید «علی بیا!». اشاره می‌کند که «سرت را جلو بیار». سرم را می‌چسبانم به دهانش. باصدای بی‌جوهره‌ای می‌گوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ می‌شود. می‌گویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او می‌کنم و عبور میکنم ... تا این‌روزها که اولین موشک‌ها با جسارتی وصف‌ناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگه‌ای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک می‌کشد برای همه کشتی‌های اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صف‌آرایی و آبروداری می‌کند. باز صدای پدر را می‌شنوم: «یمن را دریاب ...!» @SAboozar313