#کار_فرهنگی
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
یکی از مسؤولان آمده بود دانشگاه سخنرانی کند. برنامه که تمام شد، دوره اش کردیم و آوردیمش توی دفتر بسیج. می خواستیم بودجه و امکانات بگیریم برای کارهای فرهنگی. مدام طفره می رفت. می گفت بودجه نداریم. یکی از بچه ها گفت «شما که رئیسید، یه کار واسه ما بکنید دیگه.»
بنده ی خدا از دهانش درآمد گفت «...من اونجا رئیس نیستم، جارو می زنم!»
حالا مگر مصطفی ول می کرد؟ رفت از گوشه ی اتاق جارو را برداشت، بلند باخنده گفت: «...حاجی، پول که به مون نمی دی، بیا اینجا رو یه جارو بکش ببینیم بلدی؟» شانس آوردیم صدای بچه ها بلند بود و آقای رییس نفهمید. دو سه نفری با چشم و ابرو به مصطفی رساندیم که «...تو رو خدا بی خیال شو!»
جلویش را نگرفته بودیم، جارو را داده بود دستش. با کسی تعارف نداشت.
يادگاران، جلد 22 كتاب شهيد مصطفي احمدي روشن ، ص 29
@sarbazekoochak
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
شخصیت مورد علاقه اش در میان فرماندهان جنگ ، جاوید الاثر احمد متوسلیان بود . دو تا نقطه ی تلاقی با ایشان داشت .
✅یکی خط شکنی و خدشه ناپذیری در رسیدن به هدف .
✅دیگری دشمنی با رژیم صهیونیستی . برای حمایت از مردم مظلوم فلسطین.
دو سه بار کمپین راه انداخت . برون مرزی هم فکر می کرد . ایمیل گروهی از فعالان سیاسی مسلمان را در آمریکا و اروپا داشت . دست کم در دو سه مقطع جریان سازی حسابی ای کرد . هنوز کسی از این دست سناریوهای آقا مصطفی خبری ندارد .
@sarbazekoochak
#بسیجی
#بیت_المال
#شهيد_مصطفي_احمدي_روشن
💠شب ها ساعت ده توی اتاق بسیج خوابگاه سوره ی واقعه می خواندیم. یک شب من و مصطفی زودتر رفتیم. مسؤول اتاق آمده بود، برق روشن کرده بود و نوار مداحی گوش می داد. مصطفی بهش گفت «...این اتاق بسیجه، ساعت ده هم باید برای سوره ی واقعه باز بشه. تو الان نشستی برق و چراغ و ضبط رو روشن کردی. درست نیست، اینا بیت الماله.»💠
يادگاران، جلد 22 كتاب شهيد مصطفي احمدي روشن ، ص 23
@sarbazekoochak
#کار_فرهنگی
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
💠 یکی از مسؤولان آمده بود دانشگاه سخنرانی کند. برنامه که تمام شد، دوره اش کردیم و آوردیمش توی دفتر بسیج. می خواستیم بودجه و امکانات بگیریم برای کارهای فرهنگی. مدام طفره می رفت. می گفت بودجه نداریم. یکی از بچه ها گفت «شما که رئیسید، یه کار واسه ما بکنید دیگه.»
بنده ی خدا از دهانش درآمد گفت «...من اونجا رئیس نیستم، جارو می زنم!»🤔🤔🤔
💠💠💠
حالا مگر مصطفی ول می کرد؟ رفت از گوشه ی اتاق جارو را برداشت، بلند با خنده گفت...
😂😂😂«...حاجی، پول که به مون نمی دی، بیا اینجا رو یه جارو بکش ببینیم بلدی؟»
😳😳😳شانس آوردیم صدای بچه ها بلند بود و آقای رییس نفهمید. دو سه نفری با چشم و ابرو به مصطفی رساندیم که «...تو رو خدا بی خیال شو!»
☺️☺️☺️جلویش را نگرفته بودیم، جارو را داده بود دستش. با کسی تعارف نداشت.💠
📚يادگاران، جلد 22 كتاب شهيد مصطفي احمدي روشن ، ص 29
@sarbazekoochak
#بسیج
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
💠رفتیم کتاب بگیریم. کتابخانه ی مدرسه دست بچه های بسیج بود، بامرام بودند. خیلی زود رفیق شدیم.
سیزده آبان اسم ما را هم نوشتند برای رژه. لباس بسیجی به مان دادند. بزرگ بود برایمان. کوچک کردیم تا اندازه شد. اسلحه هم به مان دادند. حسابی رفته بودیم توی حس و حال جنگ و شهادت، افسوسی می خوردیم که کاش ما هم زمان جنگ بودیم، جبهه می رفتیم و شهید می شدیم.
برای کنکور رفتیم جزوه های رزمندگان را خریدیم، به عشق رزمنده ها.💠
📚یادگاران، جلد 22 كتاب شهيد مصطفي احمدي روشن ، ص 5
@sarbazekoochak