زیـباییبہداشتنیڪصورٺقشنگنیست!..
بہداشتنیڪذهن،قـلبوروحقشنگہ🍂؛
#حـرفقشنـگ
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
من یک بسیجی ام، یک بسیجی پابرهنه انقلاب،
یک بسیجی صفر رهبری، و آماده ام در
هرکجای این کره خاکی، تحت فرمان او
جان خویش را فدا نمایم!
#شهیدحسنعبداللهزاده
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
من اعتقاد دارم که خدایِ بزرگ
انسان را به اندازهی درد و رنجی که
در راه خدا تحمل کرده است پاداش میدهد!
#شهیدمصطفیچمران
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
♥️͜͡✌️🏻
•|ـدرقاموسشھادٺترسمعناندارد
💣¦⇠#چریڪیونآسیدعلی
📿¦⇠#بسیجـی
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
🍁کجا گلهای پرپر میفروشند؟
☘شهادت را مکرر میفروشند؟
🍁دلم در حسرت پرواز پوسید🕊
☘کجا بال کبوتر میفروشند؟
#پنجشنبههای_شهدایی🕊⚘
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
قسمت هشتاد و پنجم🌱 «تنها میان داعش» از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها
قسمت هشتاد و ششم🌱
«تنها میان داعش»
و او زیر لب حضرت زهرا (س)را صدا میزد. هر کس به
کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال
حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از
دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم
روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت
خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر
ناموسش آمده بود، دستان مردانه اش میلرزد. اینهمه
تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک
چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید
سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک
جمله گفتم :»دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت کنم
و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت
در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت
عذاب عدنان را به چشم دیده ام که با صدایی شکسته
خیالش را راحت کردم :»قبل از اینکه دستش به من برسه،
مُرد!« ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل
امیرالمؤمنین (ع) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :»مگه
نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (ع) امانت سپردی؟ به خدا
فقط یه قدم مونده بود...« از تصور تعرض عدنان ترسیدم،
زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم
نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از
نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید
:»زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن
وَ آمــدهایم برای تلاشِ
پُر نبرد و پر رنج،
در راه تکاملِ خویشــــتن
و انـسانیت..!
#شهیدبهِشتی
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
روز مهندس مبارک
شهید ابومهدی المهندس!
مهندس تویی که اینقدر قشنگ آخرتت رو مهندسی کردی
بقیه اداتَم نمیتونن در بیارن
شادی روحشان صلوات
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
روز مهندس مبارک شهید ابومهدی المهندس! مهندس تویی که اینقدر قشنگ آخرتت رو مهندسی کردی بقیه اداتَم نم
شهید حاج ابومهدی المهندس:
فرقی نمیکند به دست آمریکا شهید شوم یا اسراییل و داعش؛ هر سه یکیاند....
مهندس باشی
و شهید شوی
معلوم است
راهی به آسمان
خواهی ساخت!
معـادلات زندگی را
با منحنیِ ایمـان و ایثار
بہ پیش بردند
و نقطہ پرگار عشـق شان را
بر مدار شهـادت چرخاندند
و چہ خوب مهـندسی ڪردند
دو روز دنیا را . . .❤️
🌷#شهـدای_مهـندس
#دفاعمقدس_تا_مدافعانحرم
#روز_مهنـدس_گرامــی_باد✨
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
Γ📲🍃••
#استوری| #پروفایل| #خام
.
.
دلتنــگتوامڪهبہداددلمبرسے(:♥️
.
.
#شبجمعهحرمتآرزوست✨
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
#حـرفقشنـگ
هروقـتڪسیڪہبراتون
بـاارزشہبهـتوݩگفـت:فداٺشـم،،
شمـابهـشبگیـد:فداۍِحُسـین"ع"بشـے:)
همینقدرقشنگ🌷
فقـطیادتونباشہبرایِهرڪسے
بہڪارنبرید😉
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
ڪجایـے ڪہ هیچـ چیز...
قشنگتࢪ از تماشاے تو نیست💔
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
هذا یوم الجمعه💛 محبوبم شما آفریدهی بلورید ، نگاهتان برق میزند از قلب من مراقبت کنید«🍃🌼» ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
یاران شتاب کنید
گویند قافلهای در راه است
که گنهکاران را در آن راهی نیست،
اما پشیمانان را میپذیرند!
#شهیدآوینی
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
اطراف کلمه شهید را هاله ای از قدس و تعالی احاطه کرده است.
#شهیدمطهری
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
Γ📲🍃••
#استوری| #پروفایل
.
.
دشمنانانقلاببدانندوقتیماازجانمانگذشتیم
دیگرهیچراهیبرایشڪستماندارند!
.
.
#شهادت . . .🕊
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
قسمت هشتاد و ششم🌱 «تنها میان داعش» و او زیر لب حضرت زهرا (س)را صدا میزد. هر کس به کاری مشغول بود
قسمت هشتاد و هفتم🌱
«تنها میان داعش»
و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده
بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم
را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :»دیگه
نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین (ع)
بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!« و آنچه
من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که
سری تکان داد و تأیید کرد :»حمله سریع ما غافلگیرشون
کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن
سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!«
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش
بردارم که عاشقانه نجوا کردم :»عباس برامون یه نارنجک
اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون
نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...« که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد
:»هیچی نگو نرجس!« میدیدم چشمانش از عشقم به
لرزه افتاده و حالاکه آتش غیرتش فروکش کرده بود،
الله های دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت
عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت
ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با
تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا
ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان
میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع
شدند. با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز
از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت
و دیدم یکی از فرمانده ها را در آغوش کشید.