eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
34 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_بیست_وپنج از کرونا تابهشت اخبار جدیدی از سرتاسر جهان میرسید وهمه خبراز واقعه ای بزرگ میداد,ا
از کرونا تابهشت انگار اشتهای سفیانی سیری ناپذیر است ,عمده ی مناطق سوریه را تحت تسلط خودش دراورده و البته با کمک اسراییل جنایتکار وته مانده های امریکای خبیث وسعودیهای کثیف. عربستان دراستانه ی تکه تکه شدن است انگار حکومت سعودیها روبه نابودیست ,خبرهای ضدونقیضی مبنی بر کشته شدن بن سلمان پخش شده اما هیچ کس از صحت وسقم ان خب ندارد.دریمن دین تشیبع درحال پیشرویست. امروز خبری پخش شد که سفیانی حاکمانی از طرف خود تعیین کرده بر سوریه گماشته وخودش راهی مصر شده,حالا در مصر چه کارهایی انجام دهد خدا میداند؟ دنبال کننده های صفحات مجازی و وب سایتم زیاد شده اند,اکثر افراد سوالشان این است ,ایا این شخصی که درسوریه به اسم اسلام قیام کرده,همان منجی اخرالزمان است؟؟ ومن بااطمینان به انها گفتم:این منجی نیست اما نشانه ای حتمی از ظهور منجی است واین قیام کننده شخصی است که درمقابل منجی می ایستد.... ماه رجب وشعبان تمام شده وما درماه رمضان قرار داریم,بچه ها درست هست که سنشان به گرفتن روزه نرسیده اما همراه من وزهرا برای سحری بیدار میشوند وروزه هم میگیرند,امروز حسن وحسین وعباس پرده از راز روزه گرفتنشان برداشتند وگفتند,نذر کردیم برای ظهور امام زمان عج روزه بگیریم ,تا نشان دهیم چقدر بزرگ شدیم ودرسپاه امام با ادمهای بد وکسانی که بابا راکشتند,بجنگیم. اشکم جاری شد...علی ....علی...کجایی؟؟بوی ظهور به مشام میرسد اما توهستی ونیستی.....هنوز ته قلبم میگوید علی زنده است اما بیرون ..... نمیدانستم ,درد بی خبری از علی خیلی کوچکتراز دردهایست که قراراست ,ببینم.... شبهای نوزدهم وبیست ویکم رمضان را با بچه ها به صحن حرم حضرت معصومه س رفتیم تا صبح شب زنده داری کردیم واز خدا ظهور حجت را طلب نمودیم,حتی حسن وحسین وزینب که تنها شش سال از عمرشان میگذرد ,مثل انسانهای بزرگ اشک میریختند ومهدی عج را میخواستند,انگار این بچه ها هم باسن کمشان متوجه وخامت اوضاع دنیا شده اند وتنها راه نجات را ظهور حجت خدا میدانند. امشب شب بیست وسوم ماه مبارک رمضان است,همراه بچه ها ,طبق معمول این چند وقت,به حرم مطهر رفتیم واز حلاوت زیارت وعبادت سیراب شدیم. نزدیک اذان صبح لقمه هایی را که همراهم اورده بودم ,یکی یکی به بچه ها دادم,سحری مختصر راخوردیم ,بچه ها مدام به اسمان نگاه میکردند وهریک ستاره ای درخشان را به دیگری نشان میداد حسن:اون بزرگه مال منه حسین:اون کناریش که خیلی نور داره مال من زینب:منم اون سه تا ستاره کنار هم رامیخوام....از بازی بچه ها لبخندی به لبم نشست ونگاهم از صورت بچه ها به آسمان کشیده شد,به یک باره نوری دراسمان به درخشیدن گرفت وصدای ملکوتی در فضا پیچید,مضمون گفته هایش اینچنین بود:هان ای مردم,بدانید وآگاه باشید حجت زنده خدا برروی زمین قایم ال محمد ص است,حق با حجت بن الحسن ,امام مهدی ع وشیعیانش هست,پس اگر طالب بهشت هستید,مهدی عج وشیعیانش را یاری کنید.... صدا خیلی واضح وشمرده شمرده وبسیارمعنوی بود...انگار زمان ایستاده بود,هیچ کس پلک نمیزد...من این حرفها را باعربی فصیح شنیدم واز برخورد اطرافیانم فهمیدم انها به فارسی شنیده اند...غوغایی به پاشد...دیگر هیچ کس درعالم خودش نبود...همه وهمه از شوق چشم شده بودند وباران رحمت الهی بود که از این چشمها میجوشید ,صورت همه مملو از خنده وسرشار,از اشک شوق بود... به خدا این همان صیحه ی آسمانی وعده داده شده بود...به والله این کلام ,کلام خدا بود که از دهان جبراییل برای مردم اورده شده بود... غوغایی به پابود ,هیچ کس نمیدانست چه کند همه از خودبیخود بودند که با صدای ملکوتی اذان که در صحن پیچید بازهم متوجه خدا شدیم وحمله کردیم به سوی صفهای نماز..... گویی هرکداممان میخواستیم اولین نفری,باشیم که سجده شکر به درگاه خدا میکنیم وازاین موهبتی که ارزانیمان داشته تشکر کنیم. نماز تمام شد,هیچ کس دل کن نمیشد که به سمت خانه هایمان برویم,من دوست داشتم این شادی راباکسی سهیم باشم,دست بچه ها راگرفتم تا برویم وبعداز چندسال بیخبری، از تلفنهای عمومی به طارق زنگ بزنم وباهم شادیمان راجشن بگیریم,هرچند از پشت تلفن...هرچند با کلامی وسخنی... اما نمیدانستم این تماس سراغاز غمهایم میشود. ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_بیست_وشش از کرونا تابهشت انگار اشتهای سفیانی سیری ناپذیر است ,عمده ی مناطق سوریه را تحت تسلط
از کرونا تابهشت تلفن عمومی رابرداشتم,میدانستم که درعراق هم ،حتما صداشنیده شده وهمه دراین صبح زود وزیبای رمضان, بیدارند...اصلا مگر خواب دیگر معنی دارد؟؟ شماره طارق راگرفتم:شماره موردنظر درشبکه موجودنمیباشد... دوباره ودوباره گرفتم وهربار همین را تکرار میکرد. شماره فاطمه راگرفتم....دوباره همین صدا شماره مورد نظر …… کم کم نگران شدم...یعنی چه؟نکنه اتفاقی افتاده؟؟ با دست پاچگی ,مخاطبین گوشی راباز کردم وشماره خاله صفیه راگرفتم . اینبار تلفن وصل شد وبا دومین بوق صدای خاله درگوشی پیچید:الو بغضم شکست:الو خاله منم سلما.... تاصدایم راشنید ,خاله صفیه بدترازمن گریه را سر داد,به طوریکه قادربه حرف زدن نبود,انگار گوشی از دستش افتاد ,یکدفعه صدای دورگه پسری درگوشی پیچید:الو... خدای من اگر اشتباه نکنم این باید عماد باشد.... من:الو عماد....منم سلما.... عماد هم مشخص بود که بغض کرده باخوشحالی گفت:سلما خودتی؟؟قربونت بشم,کجا بودی؟وباهیجانی افزون تر نگذاشت من حرف بزنم وادامه داد:سلما امروز صدا راشنیدی؟؟ اینجا یه صدا اومد مشخص بود از اسمان هست و کار بشر نمیتونست باشه,حتی ابوعلی هم که مریض بود وتازه خوابش برده بود با بلندشدن صدا از خواب بیدارشد...سلما اینجا غوغایی هست...میگن امام زمان عج داره میاد...برادرک زجرکشیده ام دیگه نتونست ادامه بده وبا گفتن این جمله بلند بلند زد زیر گریه,از گریه عماد منم گریه کردم وبچه ها هم که شاهد این ماجرا بودند اشکشان درامد.. دوباره صدای خاله تو گوشی پیچید اما اینبار با ارامش بیشتری... خاله :عزیزم توکجا بودی؟بعداز اینکه خبر شهادت علی....واینجا دوباره بغض خاله ترکید..خبرشهادت علی را شنیدیم,طارق چندین بار به ایران امد ,دوست داشت که کنارتان باشد واگه امکانش بود برگردانتتان عراق,هیچ کدام از دوستان وهمرزمان علی,که طارق میشناختشان,نبودند,تا نشانه ای هرچندکوچک از شما بگیره برای همین هردفعه که میاد ایران به یه سمت میره,فقط میدونست که توگفتی احتمالا قم ساکن میشیم,الانم چند روزی هست با فاطمه ومهدی امدن ایران,فردا قرار بود برگردند ,یه شماره داره,میدم بهت باهاشون تماس بگیر...وادامه داد:راستی مادر,عباس که پیدا شد درسته؟؟ دوباره یاد علی افتادم,با صدای گرفته گفتم اره ,علی ,جانش را برای پیدا کردن عباس کف دستش گرفت ورفت....دیگه هم برنگشت...اما عباس را برگرداند وبعد خاله با تک تک بچه ها صحبت کرد,بچه ها هم از شادیهایی که امروز درپی هم میامد ,درپوست خپد نمیگنجیدند. خیلی خوشحال بودم,بازعماد گوشی راگرفت وشماره طارق را خواند,عماد هنوز دوست داشت صحبت کند اما من به خاطراینکه دلم میخواست هرچه زودتر با طارق حرف بزنم وببینم کجاست,قطع کردم. شماره ای را که عماد برام گفته بود را گرفتم,چندتا بوق خورد وصدای طارق توگوشی پیچید:الو... از هیجان تمام بدنم به رعشه افتاده بود,بغض گلوم راقورت دادم وگفتم:الو...طارق...منم سلما... از پشت تلفن کاملا مشخص بود که طارق بهت زده شده...با لکنت گفت:س س سلما خودتی خواهرم.... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
یه نکته میبایست, خدمت شما مخاطبین گرامی عرض نمایم اینکه ما برای ظهور تعیین زمان نمیکنیم ❗️ این که یه سال بعد از کرونا ظهور اتفاق میوفته ساخته ذهن نویسنده هست و کلا کسی که برای ظهور زمانی تعیین میکنه طبق روایات دروغگو ست... درحقیقت ارزوی خود وخیلیا از شما را اینگونه بیان کردم ولی بقیه ی اتفاقات همه بر اساس روایات هستند و سند دارند,یعنی علایم ونشانه های حتمی ظهور را که در روایات متعدد باسند صحیح امده است درطول داستان به ترتیب بیان شده,تا اطلاعات ذیقیمتی به مخاطب منتقل شود. با تشکر....حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه‌جوری‌باش‌که‌سرنوشتت‌هرچی‌شد ختم‌به‌امام‌زمان(عج)‌بشه... "شهید محسن حججی" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_بیست_وهفت از کرونا تابهشت تلفن عمومی رابرداشتم,میدانستم که درعراق هم ،حتما صداشنیده شده وهمه
از کرونا تا بهشت من:اره عزیز دلم,کجایی؟؟ طارق خنده ای از ته دل زد وگفت:یه لحظه صبرکن...بعداز چند ثانیه سکوت گفت:این دومین سجده ی شکریست که الان کردم....صدای ملکوتی صبح راشنیدی؟؟ طارق هم مثل عماد زد زیرگریه وگفت:بالاخره امام زمان عج هم داره میاد....غربت مولا داره تمام میشه....غربت شیعه به پایان میرسه....سلما انتقام خون پدرومادر ولیلای جوانمرگم را میگیره..سلما باید خودمون را اماده کنیم....اقا سرباز میخواد... طارق گفت وگفت ومن همراهش اشک ریختم ودرشادیش سهیم شدم. بعداز کلی حرف زدن گفت:ما تا دیروز قم بودیم اماچون اثری ازت نیافتیم,اومدیم تهران که هم فاطمه یه ناخوشی جزیی داشت برود دکتر وهم فردا پرواز داشتیم از تهران به نجف....الان شما کجایید میخوام با کله خودم رابرسونم.. خنده ای زدم وگفتم :قم,الان دقیقا روبروی گنبد وبارگاه حضرت معصومه س,خونه مان نزدیکه... مردد بودم که ادرس بدهم یا نه؟چون میترسیدم ,هنوز انور دست از کینه وانتقام برنداشته باشد وطارق را با نیروهای خبیثش تحت تعقیب داشته باشد ,که خود طارق تردیدم رادید ودلیلش رافهمیدوگفت:نه نه ادرس نه,درست مثل ملاقاتهامون تونجف ,اما اینبار داخل حرم خانوم حضرت معصومه س.... این بهترین راه حل بود,قرار گذاشتیم برای یک ساعت بعداز نماز ظهر وروی صحن حرم... خوشحال بودم از امدن طارق وخوشحالتر برای اینکه به زودی مولایمان قدم رنجه میفرمایند....اما نمیدانستم هنوز طوفانها درپیش دارم وهجرانها میکشم وغمها میخورم... بچه ها رابردم خونه,از شوق وذوقی که داشتم نمیدانستم چکارکنم. بچه ها خسته بودند,فرستادمشان تا یه ساعتی بخوابند وخستگی درکنند وبرای بعداز ظهر سرحال باشند وباهم بریم حرم. دراین فاصله چون خواب به چشمای خودم نمیامد ,رفتم سراغ وب سایتم وصفحه های مجازی....اوه خدای من چه غوغاییست ,دنبال کننده های صفحه ها وخیلی بیشتر دیگر ,همه وهمه حرف از صدای اسمانی امروز صبح میزدند,از هرجای دنیا پیام داشتم وجالبه که این ندای اسمانی را هرکسی با زبان خاص خودش شنیده بود,بی شک اینهم نشانه ای از حقانیت امام زمان عج وشیعیانش بود. خیلیا خارج از دین ومرام ومسلکشان ,اعلام امادگی برای یاری امام مهدی عج کرده بودند واز من سوال میپرسیدند که کجا باید به خدمت ایشان برسیم... ومن جواب میدادم,ان شاالله خود حضرتش زمان ومکان را مشخص میکنند اما انچه که واضح است ایشان برای اولین بار درمکه ظاهر میشوند واز انجا خروج میکنند . نمیدانم چه حکمتیست که وقتی انسان منتظر دیدن کسی است، ساعتهایش انقدرکند میگذرد که انگار اصلا عقربه ها درحرکت نیستند...اما گذشت... نماز ظهر را خواندیم وبه سمت صحن حرکت کردیم... وارد صحن که شدیم ,چشمانم درجستجوی چهره ای اشنا بود...دست حسین وحسن را در دست زهرا دادم تاکید کردم که به هیچ وجه از کنارم تکان نخورد ودست عباس وزینب هم در دستان خودم بود....خدای من درست میدیدم,طارق وفاطمه دقیقا روبرویمان کمی دورتر بودند ودربین جمعیت دنبال ما میگشتند,یک لحظه دست عباس وزینب از دستم رها شد تا بتوانم با تکان دادن دست وعلامت دادن ,طارق وفاطمه را متوجه خودمان کنم، عباس وزینب که همیشه کشته مرده ی آب وعاشق اب بازی بودند به طرف حوض وفواره ی وسط صحن حرکت کردند,در حینی که با صدای بلند فریاد میزدم ودنبالشان میدویدم,بچه ها داخل جمعیت گم شدند وبند کیف دستی من کشیده شد وسوزشی درشکمم احساس کردم....دنیا پیش چشمانم تیره وتار شد... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهید والا مقام " محمد توسلی" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه السلام میفرمایند : إنَّ العافِيَةَ في الدِّينِ و الدّنيا لَنِعمَةٌ جَليلَةٌ و مَوهِبَةٌ جَزيلَةٌ . عافيت دينى و دنيوى، نعمتى بزرگ و موهبتى عظيم است. غرر الحكم : ۳۷۰۴ @Sedaye_Enghelab
اردیبهشت سال ۹۵ در مراسم یادواره شهدا، آقای سلیمانی را دیدم. گفتم: سردار! اون متن «یاران همه رفتند، افسوس که جا مانده منم» که توی فلان مصاحبه‌ات خوانده بودی رو از کجا آورده بودی (یک مصاحبه قدیمی از ایشان دیده بودم که در آن کلمات شعرگونه‌ای را خوانده بودند با این مضمون): یاران همه رفتند، افسوس که جا مانده منم حسرتا این گل خارا، همه جا رانده منم پیر ره آمد و رفتن آموخت آنکه نا رفته و جا مانده منم خندید و گفت: چطور فاتحانه گفتم: چون نه وزن داره، نه ردیف و نه قافیه! حالا نوبت او بود که پاتک بزند. دست گذاشت روی شانه‌ام و گفت: شعر اصلی ما در میدان جنگ است! وزن ما روی سینه دشمن! ردیف ما صف بچه‌های رزمنده! قافیه ما فریاد الله‌اکبر است! بعد رو کرد و با بقیه گپ زد و من مبهوت از این حاضر جوابی او بودم که پاتک توی پاتک زد و ناگهان رو کرد به من .... و گفت: خدا کنه شهید بشم و تو برام شعر با وزن و قافیه بگی! "شهید سردارحاج قاسم سلیمانی" @Sedaye_Enghelab
رِفیق ... برایِ شهید شدن ، هُنَر لازم است... هُنَرِ رد شدن از سیم خاردارِ نَفس.. هُنَرِ بِه خُدا رسیدن... هُنَرِ تَهذیب... تا هُنَرمَند نشی،شهید نِمیشی!! "شهید ابراهیم هادی" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_بیست_وهشتم از کرونا تا بهشت من:اره عزیز دلم,کجایی؟؟ طارق خنده ای از ته دل زد وگفت:یه لحظه صبر
از کرونا تابهشت چشمانم را باز کردم....همه جا سفید سفید بود نور لامپ بالای سرم چشام رامیزد,خواستم حرکت کنم ,سوزشی تو پهلویم پیچید,یک دفعه دستای مردی مانع بلندشدنم شد...خدای من طارق بود...لبخندی زد وگفت:خدا راشکر بهوش امدی...بزار بگم بچه ها بیان,ببیننت, خودشان راکشتند بس که گریه کردند. مبهوت بودم,باخودم گفتم من اینجا چکار میکنم؟؟چرا طارق لبش خندان بود ولحن کلامش ورنگ چشمانش گریان بود وکم کم اخرین لحظات هوشیاریم را به خاطر اوردم...حرم....عباس وزینب...کیف دستی وسوزش... دست به پهلویم کشیدم...سرتاسر باندپیچی شده بود. فاطمه با بچه ها داخل شد... به سمتم امد سرم را توبغلش گرفت ,شروع به گریه کردن کرد...,فکر میکردم گریه اش مال دوری وفراق این چندساله است,اما احساس کردم کنی بیشتر از رنج دوریست وانگار یه چیزی کم است...از بالای سر فاطمه ,نگاهم دنبال بچه ها بود,زهرا که یه پسربچه روبغلش بود احتمالا مهدی پسر طارق بود,خدای من زهرا چرا اینقدر گرفته است؟؟ این از حسن واونم حسین و.... سرم را برگرداندم طرف طارق,کنار طارق کسی نبود,باصدای ضعیفی گفتم: عباس وزینب کجان؟نمیبینمشان؟ از نگاه هایی که بینشان رد وبدل میشد فهمیدم باید اتفاقی افتاده باشد...وای اصلا چرا من را چاقو زدند؟ وای نه....انور... روی تخت نشستم وبا گریه گفتم:طارق,فاطمه...بچه هام کجان؟ سرشان پایین بود...روبه زهرا:زهرا ,داداش وابجیت کجان؟زهرا اشک میریخت وچیزی نمیگفت... حسن وحسین اومدن نزدیکم وگفتند:مامان عباس وزینب گم شدند…… وای نه...دیگه تا تهش راگرفتم...دنیا دور سرم میچرخید...نه....خدا...وای علی...کجایی؟بیا ببین دوباره جگرگوشه هات را دزدیدند... طارق امید میداد که پیداشون میکنند,اما من میدونستم محاله....انوروافرادش خیلی کینه توزن...اینبار بچه هام را نکشند؟!!...,عباس بعداز ازادیش خاطراتی از انور وکارهاش تعریف میکرد که موبر تنم راست میشد...انواع واقسام جنایتها را جلوی چشمهای بچه بینوا انجام داده بود تا به اصطلاح ازش یهودی صهیون بسازه... دست به پهلوم گرفتم بلند شدم وگفت:باید بریم حرم...شاید بشه کاری کرد...شاید با بازبینی دوربینها چهره ربایندگان مشخص بشه وبا چهره نگاری مانع خروجشان از کشور شد .... طارق:بشین خواهرم,تمام این کارها را درمدتی که عملت میکردند وبیهوش بودی من انجام دادم...تصویر دوربین خیلی واضح نیست,یه زن وشوهر بودند که عباس وزینب را بغل کردند ویه مردکه باچفیه صورتش راپوشانده بود به توحمله کرده... فقط یه عکس از بچه ها میخواستند که من نداشتم به پلیس بدم..., اه عکس....کیف...کیفم کجاست؟ زهرا کیفم را که روی دوشش انداخته بود به طرفم داد...اخه من همیشه عکس علی وبچه ها را داخل کیف پولم داشتم...,درنیمه باز کیف رابازکردم,دنبال کیف پولم بودم که چشمم به کاغذی مچاله شده داخلش افتاد.... باتعجب گفتم این چیه؟؟ ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_بیست_ونه از کرونا تابهشت چشمانم را باز کردم....همه جا سفید سفید بود نور لامپ بالای سرم چشام
از کرونا تابهشت طارق کاغذ مچاله شده را برداشت وبازش کرد وچون چیزی ازش نفهمید ,گرفتش طرف من وگفت:نمی دونم چی نوشته...ببین میتونی سر در بیاری... نگاه کردم,آه خط عبری...خدا لعنتت کند انور,یه نامه ی کوتاه نوشته شده بود,که باخواندنش اتش گرفتم. اینجور نوشته بود: امیدوارم ضربه ی چاقویی راکه به من زدی,باز پس گرفته باشی... من عادلانه رفتارمیکنم,چون جان شوهرت راگرفتم,ازجان توگذشتم. بچه ها هم دوتا مال تو ,دوتا مال من... نترس اینبار نمیخوام یهودی صهیونیست بارشون بیارم,انسانی که مادرش مسلمان باشی ,نمیتونه یهودی بشه...اونم بچه های تو که انگاربه جای نان واب,صفحه ی قران به خوردشان دادی... بچه هات را نگه میدارم برای قربانی به درگاه عزازییل عزیز ...توی روزی که برای ما وابلیس یک نوع جشنه...بچه های تو پیش کش ما هستند به درگاه ابلیس بزرگ....دریک روز خاص...یک مکان خاص...با خاص ترین یاران عزازیل ویک هدیه وپیشکشی خاص... خدای من این ابلیس کثیف چی میگفت...نه....حالا میفهمیدم که جان بچه هام واقعا درخطره وقراره چه مرگ جانگدازی داشته باشند.. نه...نه....نه..... ودوباره دنیایم تاریک شد. ادامه دارد... چشامم که باز شد....طارق کنارم بود,سریع دستم را تودستش گرفت وگفت:سلما جان,عزیزم ناراحت نباش,اگه علی نیست,شهید شده,من که هستم ,قول میدم تمام دنیا را زیروروکنم وعباس وزینب را سالم به دستت برسانم... با لحنی ضعیف گفتم...نه طارق,کار تونیست... خودم باید برم. طارق ,انور یک حیوان بالفطره هست ,میخواد بچه هام را زجرکش کنه,میدونی منظورش از قربانی برای عزازییل چی بود؟ طارق سرش رابه علامت نفی تکون داد.. ادامه دادم:یه چیزایی راجب این جشن ,زمانی که داخل,اسراییل بودم شنیدم...میدونی داداش,اسراییل وتمام سردرمدارانش درظاهر یهودین اما کلا شیطان پرست هستند وتمام تلاششان را برای حفظ قدرت شیطان ونابودی حزب خدا میکنند,هرکاری را که باعث خوشحالی شیطان باشه انجام میدهند,دقیق نمیدونم اما گویا هرچندسالی یک بار مراسم جشن شیطان پرستی دریک نقطه دورافتاده وبه قول اونا امن,انجام میشه,میهمانانش همه از سناتورهای شیطان پرست غربی وامریکایی واسراییلی هستند,قوانین خاصی داره ومراسمات خاصی دراین جشن انجام میشه,یکی از مراسماتش اینه که یک اتش بزرگ داخل دهان مجسمه ی سنگی جغدی,غول پیکر درست میکنند وچندبچه شیعه را که به بلوغ نرسیده باشند داخل دهان این جغد میاندازند وازجان دادن وجزغاله شدن بچه ها لذت میبرندواین بچه ها قربانیی هستند برای هدیه به شیطان تا درمجلسشان شرکت کند... طارق...الهی بمیرم برای عباس وزینبم...انور خیلی واضح گفته ,بچه های من را میخوادبسوزونه...واز استیصالی که داشتم دست به یقیه ی طارق انداختم میکشیدم واز ته سرفریاد می زدم....نه....خدا.....به چه گناهی..... ادامه دارد @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً "شهید محمود رضا بیضایی" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی از کرونا تابهشت طارق کاغذ مچاله شده را برداشت وبازش کرد وچون چیزی ازش نفهمید ,گرفتش طرف من
از کرونا تابهشت طارق برای اینکه ذهن من را منحرف کند گفت:سلما ,خواهرم,نگران چی هستی؟مگه صبح نشنیدی,مهدی زهراس قراره بیاد...مگر نمیدانی که یکی از کارهای مولامون از,میان برداشتن ابلیس وتمام شیاطین جنی است,پس مطمین باش انها ارزوی این جشن را به گور خواهند برد . گوشی خودش را از,جیبش دراورد وادامه داد:نگاه کن لشکر شیاطین به تب وتاب افتاده,تمام صفحه های مجازی وشبکه های ماهواره ای همه شان قفل شدند واین عبارت روی همه شان حک شده,گوشیش را طرفم گرفت نگاه کردم وبا دیدن عنوان روی,صفحه درعین غم ,خنده ام گرفت,عبارت بزرگی که به چندزبان دنیا نوشته شده بود(ای مردم بدانید حق با سفیانی وشیعیان او است) این شیاطین ادم نما میخواهند به جنگ خدابروند ودر مقابل ندای اسمانی صبح ,این ندای زمینی را نوشته وپخش کرده اند برای عده ای مردم ساده وزود باور ولی براستی که چراغی را که ایزد بر فروزد ,هرانکس پف زند ریشه اش بسوزد. یک هفته در بیمارستان بستری بودم وطارق ,ادرس خانه را گرفت وبچه ها را به خانه برد. چون دیگر مطمین بودم انور با ربودن عباس وزینب به خواسته اش رسیده ودیگرخطری ما را تهدید نمیکند...آخ بیمیرم برای عباس وزینبم که خطر رابه جان خریدند وجان بقیه را نجات دادند. سفیانی درمصر همچنان حکومت میکند وان روی سکه نمایان شده ودقیقا مثل داعشیها میکشد وسرمیبرد وغارت میکند وناموس مسلمانان را به تاراج میبرد وبیشتر کشته شدگان هم از شیعیان مظلوم است تا اینکه.... سفیانی پارا از این هم فراتر گذاشت وبعدازخون ریزیهای زیاد در سرزمین مصر, با لشکرش راهی عراق شده بود,فکراینکه وطنم دوباره دست خونخوارانی مانند داعش بیافتد ومردم هموطنم را دوباره سرببرند وبکشند وبه کنیزی ببرند ,از زندگی سیرم میکرد اما بوی مهدی زهراس به کالبد خسته ی جانم نوید زندگی نویی را میداد. ,من دوران نقاهتم را میگذراندم ,طارق وفاطمه همچنان ایران بودند,از غم وغصه ی عباس وزینب,روزم مثل شب تاربود,باید کاری میکردم. پلیس ایران میگفت احتمالا بچه ها را از کشور خارج کرده اند وادعا داشت که از طریق پلیس اینترپل پیگیر ماجرا است ,اما از نظر من پلیس بین الملل ,جیره خوار همان یهودیهای کثیف هستند وکاری به نفع من ,نخواهند کرد. خودم باید دست به کار میشدم,من اسراییل را مثل کف دستم میشناختم,زبانشان رامیدانستم وچندسال از زندگیم را درعمق لانه ی عنکبوتشان گذارنده بودم ,با چند نفراز,همکاران علی که همان سربازان گمنام بودند درتماس بودم واز انها خواستم تا شرایط را برایم مهیا کنند تا بتوانم به دنبال جگر گوشه هایم بروم...امیدم به خدا بود ومدام از امام زمانم استغاثه میکردم... در دل به بخت بد خودم گریه میکردم ,چرا که الان نسیم کرامت وزیدن گرفته وباران رحمت الهی با بوی ظهور مولا برمردم باریدن گرفته ,من میبایست به همراه فرزندانم مشق سربازی کنیم برای خدمت درلشکر مهدی زهرا س,اما انچنان غم دوری فرزندانم برمن وما چیره شده که نمیدانم روزم از کجا میاید وبه کجا میرود....اما درناامیدی بسی امید است اگر پناه گاه امنت,نگاه مهربان خدا باشد... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهید والا مقام " اسماعیل کرمی" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام على عليه ‏السلام میفرمایند: مَن لم يَحْتَمِلْ زَلَلَ الصَّديقِ ماتَ وحيدا كسى كه لغزشهاى دوست را تحمّل نكند [ به تدريج از آنها مى‏‌بُرد و] تنها مى‏‌ميرد غرر الحكم ، ح ۹۰۷۹ @Sedaye_Enghelab
شهیدعزادارنمیخواهد، رهرو میخواهدهمانطورکه‌من‌رهرو خون‌برادرم‌بودم‌شماهم با قلم و زبانتان پشتیبان‌انقلاب‌و‌امام‌عزیز باشید؛آنان‌که‌پیروخط‌سرخ‌امام‌خمینی نیستندوبه‌ولایت‌اواعتقاد‌ندارندبرمن نگِریند! "شهید موحد دانش" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجاهد یک ظواهری در ابعاد مختلف دارد پایه‌ۍ اول این صفات نمــاز اسـت.... بــرادر عزیز! شما نباید نافِــلِه‌ۍ شب را ترک کنید این یک صفایی دارد "شهید سردار حاج قـاسـم سلیمانی" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی_ویک از کرونا تابهشت طارق برای اینکه ذهن من را منحرف کند گفت:سلما ,خواهرم,نگران چی هستی؟مگ
از کرونا تابهشت سفیانی وارد عراق شده وچنان کشتاری راه انداخته که نه چشمی,تابه حال دیده ونه گوشی شنیده,گویا به,سمت کوفه ونجف درحرکت است ,وای که اگر به کوفه برسد ,چه سرهایی از شیعیان که دوباره بالای نی برود...مظلومیت شیعه مدام تکرار میشود وتکرار میشود....خدایا کجاست منتقم کرارت؟؟ طارق پارا درون یک کفش کرده که به عراق برود ودرلشکر مقابل سفیانی بجنگد اما من سخت مخالفم وپیشنهاد دادم به طریقی خاله وابو علی وعمادرا به ایران وکنار خودمان اورد ,چون درحال حاضر,ایران وخصوصا قم امن ترین مکان خاورمیانه است. هرچند که ایران هم از تجاوز سفیانی در امان نمانده وچندین بار بوسیله ی موشکهای سفیانی خاک ایران خصوصا اهواز ومناطق جنوب وجنوب غرب ,هدف قرارگرفته وتلفاتی هم داده اند. طارق مثل بچه ای لج کرده ومیخواهد برود,بهانه میاورد که به دنبال خاله و...میرود اما من میدانم شوق جنگیدن ودفاع از وطن وناموسش وادار به رفتنش میکند,اما طارق باید بماند تا درلشکر مهدی زهراس خدمت کند,هرچه به اومیگویم بهانه ای دیگر برای رفتن میتراشدتااینکه, با تلفنی که به من شد,پای رفتنش سست شد وفعلا تا روشن شدن وضعیت من در ایران مانده است... تلفن از طرف دوستان علی,بود,گوییا تعدادی رزمنده میخواستند اعزام کنند به جنگ باسفیانی وچون من اصرارکرده بودم ,هروقت خواستید مدافع بفرستید من رااز قلم نیاندازید,به من خبردادند تا تصمیمم رابگیرم. برای رفتن بهترین راه بود,من در تل اویوو هم اموزش نظامی دیده بودم,چون یکی از قوانینش هست وهم دوسال اموزش پزشکی دیده بودم پس میتوانستم به عنوان امدادگر راهی بشوم. طارق اولش که نقشه ام را متوجه شد به شدت مخالفت کرد ,اما وقتی,ابعاد قضیه رابرایش روشن کردم وگفتم تنها راه وامید نجات فرزندانم درهمین اعزم هست,از حرفش کوتاه امد وبا نارضایتی پذیرفت که من بروم وقرارشد طارق وفاطمه کناربچه ها بمانند واز ان طرف هم عمادوخاله وابوعلی به قم بیایند تا همگی دور هم باشند. امروز روز اعزام است,حسن وحسین وزهرا به پهنای صورتشان اشک میریزند واز من دل کن نمیشوند ,طارق حسن رامیگیرد....,حسین به اغوشم پناه میاورد,فاطمه حسین رامیگیرد...,زهرا محکم مرا چسپیده,بالاخره با وعده ی پیدا کردن عباس وزینب وبرگشتن همه مان,بچه ها را ارام وراضی کردم واز خانواده ام خدا حافظی نمودم وراهی شدم . ,داخل هواپیما را که نگاه میکنم ,به جز من پنج نفر دیگر ,زن هست که احتمالا انها هم برای,امدادگری وپرستاری اعزام میشوند... از چهره ی تک تک افراد معنویت ونورانیت میبارد,هرکداممان پرچم سیاهرنگی که روی ان یا لثارات الحسین حک شده به دست داریم...شور وشوقی زیادی در جریان است. درهمین هنگام مردی محجوب با چهره ای اسمانی ولباس سربازی بلند گو را به دست گرفت وگفت: ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی_ودو از کرونا تابهشت سفیانی وارد عراق شده وچنان کشتاری راه انداخته که نه چشمی,تابه حال دید
از کرونا تا بهشت بلند گو را در دست گرفت واینچنین شروع کرد:بسم الله القاصم الجبارین...خوشحالم که این سعادت نصیبم شد که در معییت شما بزرگواران رهسپار جنگ با شیاطین زمان بشویم,بنده برادر کوچک شما هستم برای خدمت به مردم,دوستان مرا شعیب صدا میزنند...شما هرجور دوست دارید صدا بزنید... دیگر چیزی از حرفهایش نمیشنیدم زیرا نا م شعیب...شعیب ...در گوشم زنگ میزد....به خدا درست است...نشانه ی ظهور...لشکری از خراسان با فرماندهی شعیب بن صالح با پرچمهایی سیاه رنگ برای مبارزه با سفیانی به عراق وارد میشوند,من این روایت را بارها وبارها در کتابهای مختلف خوانده ام ,ولی هیچ وقت به ذهنم خطور نمیکرد که من هم جزیی از لشکر شعیب بن صالح باشم ,اخر این لشکر خراسان وفارسیان بود ومن یک زن عراقی.... خدایا شکرت... چندین هواپیما با ما به پرواز در امده بودند وهمه در فرودگاه متروکی در نزدیکی کوفه به زمین نشستند... آه کوفه....ای سرزمین من تو سالیان دراز درطول تاریخ شاهد چه چیزها که نبودی....تو فرق شکافته ی مولا علی ع را دیدی ,تو دعوت کوفیان را شاهد بودی تو بی وفایی کوفیان را نظاره کردی,توسر برنی دیدی تو.زن وکودک آل طه را در بند وزنجیر دیدی,تو انتقام مختار را دیدی واینک ظلم وجور یزیدیان زمان را میبینی ودراخر انتقام منتقم ال محمدص را به نظاره مینشینی... بعداز کمی استراحت چند گروه شدیم,یک گروه پیش رو بود که به قلب دشمن میزد ,چون همه مشتاق حضور دراین گروه بودند,بین امدادگران ,قرعه زدیم ودر دل یک ختم صلوات نذر کردم که قرعه به نام من بیافتد چون با نقشه ای که در ذهنم ترسیم کرده بودم من باید خود را به مقر دشمن میرساندم وانگار خدا هم به این رفتن رضایت داشت وقرعه ی من ودو خانم دیگه به اسمهای ,راضیه وکیمیا افتاد وما خوشحال ازاین شانس مثلث شادی تشکیل دادیم ویکدیگر,راغرق بوسه کردیم. درتاریکی شب حرکت کردیم ,هرچه جلوتر میرفتیم صدای گلوله بیشتر میشد...خیلی تا کوفه فاصله نداشتیم وتا طلوع افتاب هم راهی نمانده بود,وضوگرفتیم ودربیابان خدا وزیرسقف اسمان با نورستاره های درخشان به نماز,ایستادیم. خورشید طلوع کرده بود که به روستایی نزدیکی کوفه رسیدیم... از دور بوی دود وسوختگی مشام را میازرد... به محض ورود به روستا باصحنه ای مواجه شدیم که روح ادمی را میازرد واز,زندگی سیرش میکرد... خدای من باورم نمیشود... ادامه دارد.... @Sedaye_Enghelab