eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه السلام میفرمایند: (النبی ص) ... مُعتَدِلَ الأَمرِ غَيرَ مُختَلِفٍ، لا يَغفُلُ مَخافَةَ أن يَغفُلوا أو يَمَلُّوا، ولا يُقَصِّرُ عَنِ الحَقِّ، ولا يَجوزُهُ الَّذينَ يَلونَهُ مِنَ النَّاسِ، (پیامبر اکرم (ص))... ميانه رو بود. كارهاى متناقض انجام نمى‌داد. هيچ گاه غفلت نمى‌كرد تا مبادا مردم، غفلت كنند يا خسته شوند. در حق، كوتاهى نمى‌كرد و از آن، تجاوز هم نمى‌كرد. عيون أخبار الرضا : ج ۱ ص ۳۱۶ ح ۱ @Sedaye_Enghelab
بسیجی هامابا کسی تعارف نداریم... تاالان پنج بار درطلائیه عمل کردیم وشکست خوردیم.کسانی که ازماهیت جنگ خبرندارند.می گویند،مگرکربلا خون میخواهد؟بله کربلا خون میخواهد فرازی ازآخرین سخنرانی حاج محمدابراهیم همت برای بسیجیان لشکر۲۷درپادگان دوکوهه دوازدهم اسفند۱۳۶۲ "شهیدحاج محمدابراهیم همت" @Sedaye_Enghelab
بچه ها از این همه جابه جایی خسته شده بودند. من هم از دست بالایی ها خیلی عصبانی بودم. به حسن گفتم « دیگه از جامون تکون نمی خوریم، هرچی می شه ، بشه . بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.»حسن خیلی شمرده گفت« بالاتر از سیاهی سرخی خون شهیده که رو زمین می ریزه.» گفتم «خسته شدیم قوه ی محرکه می خوایم.» دوباره گفت« قوه ی محرکه خون شهیده.» "شهیدحسن باقری" @Sedaye_Enghelab
یوزارسیف مامان همینطور که به ارامی روانداز را از روم کنار میزد گفت:زری جان,عزیز دلم,اگه چیزی دلت میخواد وفکر میکنی ما مخالفیم,با قهر وغذا نخوردن کار درست نمیشه,با حرف زدن هست که شاید طرفت قانع بشه... ودست کرد زیر سرم وبلندم کرد,نشستم روتخت ودر حالیکه اصلا روم نمیشد بگم اما به زور هم شده باید حرف دلم را میگفتم ,شروع کردم به گفتن:مامان راستش را بخوای من فکر میکنم مهم ترین چیزی که میتونه یه دختر راخوشبخت کنه ,تنها وتنها ایمان واعتقاد قوی طرف به خدا هست وگرنه پول وثروت که اصلا تضمین کننده ی خوشبختی نیست,خداییش اگربه جای حاجی سبحانی,علیرضا پسر حاج محمد بود نظرتون فرق میکرد مگه نه؟؟ مادر درحالیکه به من ومن افتاده بود گفت:ببین زری جان یه چیزی هست که تویه وصلت باید رعایت بشه,اونم هم کفو بودنه,اخه اگه ملت بفهمن داماد اینده ما یه...یه.... هیچی پاشو بریم شام را کشیدم سرد میشه... در حالیکه بغض گلوم را فشار میداد گفتم چی؟ادامه بدید...یه چی؟یه اخونده؟یه مردخداست؟یه شیعه است؟یه مهندس زبر وزرنگه؟یه خیر ونیکوکاره؟یا یه افغانی؟هااا؟! مادر,, من که به اصطلاح باید بله رابگم برام اصلا مهم نیست ایشون مال کجا هستند,مهم اینه که ادم مخلصی هست,مسلمان شیعه ی قلب پاکی هست ,با ایمانه وهمین یک قلم برام کافیه... مادر زیر بازوم را گرفت وبه زور بلندم کرد وگفت:من نمیدونم مادر ,من که هیچ وقت از پس زبون واستدلالهای تو بر نمیامدم ,اگه تونستی بابات راقانع کنی,من حرفی ندارم راستش ,خدارا که درنظر میگیرم ,حرف بنده های خدا که ممکنه پشت سرم صفحه بزارن به چشمم نمیاد... با شنیدن این حرف از زبان مادر,دلم ارام گرفت,یعنی اگر بحثی هم پیش بیاد ,مادرم نهایتا بی طرف خواهد بود,یه بسم الله زیر لبم گفتم وهمراه مامان به سمت اشپزخانه حرکت کردم.... اگر به صورتم دقت میکردند ,هنوز اثار خجالت در چهره ام مشهود بود,تا اومدم سرمیز بشینم بهمن یه لبخند مهربانی زد وگفت:به به مزین فرمودید عروس خانم فراری....به چهره ی بابام نگاه کردم ,با شنیدن این حرف بهمن اخمهاش بیشتر شد وبازم کلامی به زبان نیاورد واین یعنی به قول یوزارسیف هفت خوان رستم را درپیش رو داشتیم.... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما هنر شھادت‌ رو هم که ندآشته‌ باشیم.. هنر عمل‌ به وصیت‌نامه شهدا رو باید داشته باشیم :) خَلاص! @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یوزارسیف شام را درسکوت کامل خوردیم ,گرچه من میلی به غذا نداشتم وبیشتر با شام بازی کردم تااینکه بخورم. بابا سعید حتی یک بار هم سرش را بلند نکرد تا به من نگاه بیاندازد,انگار اون هم دچار نوعی شرم ودرگیر احساسات متناقضی بود ,همینطور که داشتم پامیشدم صدای در هال امد وپشت سرش بهرام امد داخل ودرحالیکه نگاهش را از من میدزدید گفت:اینقد اعصاب ادم را خرد میکنید که لپ تاپ رایادم رفت ببرم,من تاخونه خودم رفتم وبرگشتم ... اینقد دلم از دستش گرفته بود که بدون نگاهی یا حرفی پشتم را بهش کردم وبه سمت اتاقم راه افتادم. داخل اتاق شدم,لباس راحتی پوشیدم,برق اتاق را خاموش کردم وچراغ مطالعه را روشن ,میخواستم تا وقتی که همه نخوابیدن ,بیرون نرم ووقتی مطمین شدم همه خوابند برم ومسواکی بزنم. اول دست کردم زیر بالشت ,نامه یوزارسیف رابیرون اوردم ودوباره بو کشیدم وعطرش را به جان سپردم ودوباره جانی دیگه گرفتم ,بعد گوشیم را که داخل کشو میز کنار تختم گذاشته بودم,بیرون اوردم ,اوه اوه...چه همه تماس بی پاسخ وهمه هم از طرف سمیه...خیلی دلم میخواست بایکی حرف بزنم,هیجان درونم را خاموش کنم وبغض فرو خورده ام رابشکنم,اما هم دیر وقت بود وهم چون شب عید بود ,نمیخواستم با غصه های خودم ,شب سمیه هم غصه دار کنم... نامه را باز کردم واینبار یه شماره انتهای اخرین صفحه توجهم را جلب کرد... اره شماره همراه یوزارسیف بود,فوری شماره را ثبت حافظه ی گوشیم کردم ونت گوشی را وصل کردم,صفحه های مجازی که داشتم را جستجو کردم...اخی درسته یوزارسیف داخل یکی از شبکه های مجازی صفحه داشت...باورم نمیشد... ای دیش, یازینب س بود وعکس پروفایلش...درسته خودشه...عکس یه دسته گل سرخ که خیلی اشنا بود... گوشی را چسپوندم به قلبم...صدای کوبش قلبم به دیواره ی تنم ,تو تمام اتاق پیچیده بود....وای که چقد دوسش داشتم... باخودم فکر میکردم یعنی ایا عشق از این بیشتر هم میشه؟... گوشی را روی صفحه ی یوزارسیف خاموش کردم ورفتم سراغ خواندن ادامه ی نامه... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
امشب سخن ازجانِ جهان باید گفت توصیف رسولِ اُنس و جان باید گفت در شام ولادت دو قطب عالم تبریک به صاحب الزمان باید گفت امام جعفر صادق (ع) مبارک و گرامی باد @Sedaye_Enghelab
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ندا جاء الحق رسید بین آسمونا🌹 مژده که رسول خدا اومده به دنیا محمد فصولی @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهیدان والا مقام " محمد حسین و داوود فهمیده " و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه السلام میفرمایند : أرسَلَهُ داعِيا إلَى الحقِّ ، و شاهِدا علَى الخَلْقِ ، فبلَّغَ رِسالاتِ ربِّهِ غَيْرَ وانٍ و لا مُقَصِّرٍ، و جاهَدَ في اللّهِ أعداءَهُ غَيْرَ واهِنٍ و لا مُعَذِّرٍ، إمامُ مَنِ اتَّقى، و بَصَرُ مَنِ اهْتَدى . او [پيامبر صلى الله عليه و آله ] را فرستاد تا به حق فرا خواند و بر آفريدگان گواه باشد. او پيامهاى پروردگارش را رسانْد و در اين راه، نه سستى كرد و نه كوتاهى ورزيد و در راه خدا با دشمنان او جنگيد بى آنكه ناتوانى به او راه يابد، يا آن كه ذرّه اى از كوشش فرو گذارد. او پيشواى پرهيزگاران و ديده رهيافتگان است. نهج البلاغة : الخطبة ۱۱۶ @Sedaye_Enghelab
جدی‌ گرفته‌ایم‌ زندگی دنیایی را و شوخی گرفتیم‌ قیامت‌ را... کاش‌ قبل‌ از اینکه بیدارمان‌ کنند بیدار شویم... "شهیدحسین‌معزغلامی" @Sedaye_Enghelab
🌺عید زیباى برائت 🎊از عدو دارد ربیع 🌺عید میلاد دو دلدار 🎊نکو دارد ربیع 🌺موسم سرمستى 🎊دلهاى شیدا آمده 🌺مصطفى با حضرت 🎊صادق به دنیا آمده 🌺ولادت حضرت محمد(ص) 🎊و امام صادق (ع) مبارک @Sedaye_Enghelab
نام چمران که میاید ؛ واژه ها تعظیـــم میکنند .. درست مثل ِ عمار ... مثل ِ حمزه.. مثل ِ ســلمان کاش میشد "چمــران" شد ... "شهید مصطفی چمران" @Sedaye_Enghelab
یوزارسیف ادامه نامه را با چشمانم به دل کشیدم که چنین بود:جانم برایت بگوید که اقارضا ,سرنوشت من را اینجور برایم بارها وبارها تعریف کرد,به خاطر اینکه منطقه ما شیعه نشین بود ,خیلی اوقات از طرف وهابیهای تکفیری مورد هجوم انها, قرار میگرفت وهر بار خانواده هایی را عزادار میکردند ودراخرین باری که به منطقه حمله ی تروریستی شد سه خواهرم که در دبستان مشغول درس خواندن بودند,با تعداد زیادی از بچه های دیگر کشته شدند,پدرم علی سبحانی که روحانی بود واونجا معروف به (اخوند)بود ,صلاح ندید بیش از این ,این درد ورنج حمله ها را تحمل کند ,پس هر چه داشتیم ونداشتیم را بخشید یا فروخت وبه همراه خانواده ی داغدیده اش راهی سفر به ایران به قصد مهاجرت واقامت دایم شد,تعدادی دیگر از هم ولایتهای ما هم که اقارضا باخانم باردارش هم جز انها بودند به تبعیت از پدرم که اخوند انها بود,عزم مهاجرت کردند,اما هنوز به اتوبوس اصلی که باید با ان از مرز خارج میشدیم,نرسیده بودیم که در پیچ جاده به کمین سلفیها خوردیم,ما که پیش بینی این کمینها را میکردیم,سلاح همراه داشتیم ودرمقابل تکفیریها مقاومت کردیم وبعداز جنگ وگریزی سخت ودادن تلفات از کمین انها گریختیم,در این درگیری مادرم وتنهاخواهرم زهرا مجروح شد واما زهرای کوچک از,شدت خونریزی تلف شد ومادر هم در اغما فرو رفته بود,پدرم که چاره کار از دستش در رفته بود ,مرا به همراه اقارضا وهمسرش راهی ,کاروانی که قرار بود به سمت مرز ایران حرکت کند ,کرد وخودش مادرم را به مریضخانه ای در شهری که به ان رسیده بودیم برد,چون کاروان اماده ی حرکت بود وهرگونه تعلل در حرکت شاید به قیمت جان افراد تمام میشد,ما را به زور راهی کرد وقول داد به محض اینکه حال مادرم رو به بهبودی رفت انها هم در ایران به ما ملحق میشوند وچون علاقه ی شدیدی به امام رضا ع داشت وچند بار به مشهد امده بود وبه حرم اقا امام رضا ع مشرف شده بود,از اقا رضا خواست که در مشهد ساکن شود ونشانی مسافرخانه ای را داد که هرچند وقت یکبار برای خبر گرفتن به انجا مراجعه کند,یعنی ما از طریق همان مسافرخانه میتوانستیم یکدیگر را پیدا کنیم,اما پدر نمیدانست که ما چه در پیش خواهیم داشت... به اینجای نامه رسیدم ,اشکهایی که از چهار گوشه ی چشمانم به خاطر مظلومیت این انسانها وکشته شدن خواهر های یوزارسیف,جاری شده بود را با پشت دستم پاک کردم ,تا تاری چشمانم کمتر شود وادامه سرنوشت یوزارسیفم را بخوانم... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حاج حسین سیب سرخی 🎼 بهار اومد نگار اومد 🔸 میلاد رسول اکرم (ص) و امام صادق (ع) @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یوزارسیف وقتی درخیالم به کودکی مراجعه میکنم,انگار درون خوابی مبهم قدم میگذارم خوابی که از تمام خاطرات کودکی این سفر پررنگ تر از بقیه ی خاطرات است اری این سفر که مجبور شدم به تنهایی ودر غصه ی مادر وغم دوری پدر وغم از دست دادن خواهرها,سفرکنم,درخاطرم منقش است,انگار که این سفر باید حک میشد ومن از این سفر درسها میگرفتم وراه اینده ام را انتخاب میکردم,اینده ای که تصمیم گرفتم ,من به سهم خودم با هرچه تکفیری وسلفی بود باید بجنگم وبا کمک سربازانی گمنام برای امام زمانی غریب جانبازی کنیم ودنیا را از وجود نحس دیو سیرتان انسان نما,پاک نماییم. همراه اقا رضا وهمسرش خدیجه خانم که ماه های اخر بارداریش را میگذراند سوار بر اتوبوسی شدیم که ظرفیت چهل نفر را داشت اما بالغ بر هفتادنفر از بزرگ وکوچک,با باروبنه ,سوارشده بودند,حرکت کردیم,من یوسف ,کودکی پنج ساله با گذراندن روزی پراز التهاب وشکنجه ,همراه با اشنایی دور,به سمت دیاری غریب حرکت کردیم,دیاری که مشهور بود به شیعه پروری ومهمان نوازی.....ساعتی از حرکتمان میگذشت که خورشید غروب کرد وما درتاریکی شب ,سوار برماشینی که از هرم نفسهای مسافرینش ,هوایش دم کرده شده بود وهرلحظه صدای کودکی یا اواز لای لای مادری,سکوت پراز هرم والتهابش را میشکست ,من کنار شیشه ی اتوبوس به تنگی وبافشار انچنان میخکوب شده بودم که حتی قادر به تکان دادن ناخن پایم را نداشتم, خدیجه خانم درکنار من واقارضا هم چسپیده به همسرش,وسط راهرو اتوبوس قوطیهای حلبی گذاشته بودن که هرکدام محل نشستن یک مرد یا زنی با فرزندش بود,بااینکه جایم تنگ بود واصلا راحت نبودم ,اما گرمای داخل اتوبوس وسختیهای قبل از سوارشدن وخستگی ان باعث شد پلکهای چشمهایم روی هم اید وکم کم به خوابی عمیق فرو روم... نمیدانم چه مدت درخواب بودم که.... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
پارت عیدی تقدیم نگاهتون🌹
دلتون رو گــرفتار این پیچ و خم دنیا نکنید این پیچ و خم دنیا انــسان رو به باتـــلاق می برد و گـرفتار می کند ازش نـجات هـــم نمیــشه پیدا کرد. کلام نورانی امام علیه السلام درخطبه89 : «دنیا دامی است مانندسایه ای گستردہ و كوتاہ، كه تا سرانجامے روشن و معیّن یعنی مرگ آدمیان را رها نمی كند.» "شهید حاج احمدکاضمی" @Sedaye_Enghelab
یوزارسیف نامه را کمی بالاتر اوردم وادامه اش را که برایم جالب ودرد اور شده بود شروع به خواندن کردم: اری نمیدانم چه مدت از خواب افتادنم گذشته بود که با صدایی شبیهه به تیر اندازی شدید وترمز ناگهانی اتوبوس با اینکه جایم تنگ بود به جلو پرتاب شدم واز خواب پریدم. خدیجه خانم مثل گنجشکی که در دام لاشخور گرفتار شده میلرزید واقا رضا اورا دراغوش گرفته بود وسعی داشت با سخنان امید وار کننده ای که خود به انها اعتقادی نداشت,اورا ارام کند. چند مردی که مسلح بودند وقرار بود از اتوبوس ما,محافظت کنند ارام ارام به جلو خزیدند تا در نزدیکی در ورودی باشند که هنوز انها در جای خود مستقر نشده بودند ,ناگهان در اتوبوس با صدای تیراندازی وحشتناکی از هم پاشید وچندین نفر مسلح روی بسته وارد اتوبوس شدند,بااینکه بچه بودم ودرکی از جنگ وکشتار نمیباید داشته باشم اما صحنه های خشنی که قبلا پیش رویم دیده بودم ,به من هشدار میداد که باید شاهد صحنه های دلخراش وهول انگیز تری باشم....به توصیه ی اقا رضا ارام خودم را در پناه خدیجه خانم به گوشه ای کوچک اما درظاهر امن پشت صندلی جلویی کشاندم ونا گاه.... به اینجای نامه رسیدم ,استرش تمام وجودم را گرفته بود وخودم را جای یوزارسیف پنج ساله گذاشتم...به خدا قسم که اگر من بودم ,بدن کوچک وروح لطیفم طاقت اینهمه ظلم را نداشت,اخر چرا؟؟اینهمه ظلم وکشتار مظلومان به چه علت؟؟یعنی پذیرش راه حق وکلام حق وروی اوری به مظلوم ترین وحق ترین حزب الله ,اینهمه زجر کشیدن دارد؟!!! وبه راستی که شاعر چه زیبا گفته:دربیابان گربه شوق کعبه خواهی زد قدم....سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.. ولی خار مغیلان کجا وکشته شدن عزیزان کجا؟؟!! واقعا عجب صبری خدا دارد!!!! واقعا روح وجانم توان شنیدن حادثه غمبار دیگری برای یوسف را نداشت,سکوت خانه نشانه ی خواب بودن پدرومادرم بود ارام از جا بلند شدم تا با زدن ابی به سروصورتم,مهیایی خواندن ادامه ی داستان یوسف شوم... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
18.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاعر: مرتضی حیدری آل کثیر آهنگساز: علی نیک پی تنظیم: ایمان تیموریان اعضای گروه: محمدکاظم ربیعی، منطقه مرکزی حسام قانعی، منطقه فارس مرتضی شکوری، ستاد عباس دلالی، منطقه شمالشرق محمدمهدی‌شرکت، منطقه اصفهان مسلم عالی، منطقه غرب رسول تمجید، منطقه تهران کارگردان: محمدعلی اعتمادمقدم کاری از: @Sedaye_Enghelab