eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.5هزار ویدیو
8 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
یوزارسیف که ناگهان صدای اهسته نا مفهوم اقا رضا من را از عالم خودم بیرون اورد:یوسف,یوسف زنده ای؟تیرنخوردی ؟؟اگر زنده ای حرفی بزن پسرک.... به ارامی اما با بغض جواب دادم :بله...زنده ام اما جام خیلی تنگه نمیتونم تکان بخورم. اقارضا اهسته خدیجه خانم بیچاره را تکانی داد,که جسم بی جان خدیجه خانم به یک طرف خم شد وبی اختیار سرش به صندلی جلویی گرفت وبه همان حالت ماند,ارام از زیر بدن خمیده ,خدیجه خانم ,خودم را به طرف اقا رضا کشیدم,اقا رضا با فرزی اما به ارامی ,جسم نحیف مرا به سمت خودش کشید وسر همسرش را صاف کرد وبرای اخرین بار به چشمان خیره واما بی جان او که هزارن هزار حرف از مظلومیتش داشت,نگاه کرد ودرحالیکه بغضش میشکست واشکش جاری شده بود,اخرین وداع را با همسر وفرزند بیگناه وشهیدش انداخت وبه من اشاره کرد که به صورت خمیده وسینه خیز به سمت در برویم,وضع خیلی اسفناکی بود خصوصا وقتی که مجبور بودیم برای رسیدن به دراتوبوس از روی جسدهای همسفرانمان بگذریم که تا ساعتی قبل زنده بودند وبه امید رسیدن به ایران ارزوها در دل داشتند. به سرعت وبا کمترین صدایی خودمان را به در رساندیم واقا رضا مرا زیر بغلش زد وبا یک حرکت ,خمیده در تاریکی خود را به بیرون پرتاب کرد وپرتاب شدن ما همزمان شد با رگباری شدیداز تیروترکش که به سمت اتوبوس به باریدن گرفت ,اقا رضا به سرعت و با تمام توانی که در بدن داشت درتاریکی بیابان ,از اتوبوس فاصله گرفت وبه سمتی میرفت که خلاف جهت تکفیریها بود ودر کمتر از دقیقه ای اتوبوس با تمام شهدای درونش وشاید برخی از,انها زخمی بودند وهنوز جانی در بدن داشتند,در شعله ای سهمگین سوخت وما که در پناه تپه ای کوچک وشنی پنهان شده بودیم ,درشعله های اتشی که اطراف را روشن کرده بود ,کمی دورتر از اتوبوس,دسته ای از تکفیریها را دیدیدم که با هر شعله ای از اتش که گر میگرفت ,قهقه ی مستانه شان بلند وبلند تر میشد... ادمیانی که در حقیقت ادم نبودند وشیاطینی بودند که در جلد انسان حلول نموده بودند.... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهید والا مقام " مرتضی ساده میری" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند: لا تَسُبُّوا الدُّنيا؛ فَنِعمَت مَطِيَّةُ المُؤمِنِ؛ فَعَلَيها يَبلُغُ الخَيرَ، وبِها يَنجو مِنَ الشَّرِّ. إنَّهُ إذا قالَ العَبدُ : لَعَنَ اللّهُ الدُّنيا، قالَتِ الدُّنيا : لَعَنَ اللّهُ أعصانا لِرَبِّهِ. دنيا را دشنام مدهيد كه نيكو مَركبى است براى مؤمن؛ سوار بر آن به خير دست مى‌يابد و با آن از شر رهايى مى‌جويد. همانا هرگاه بنده‌اى بگويد: «خداوند دنيا را لعنت كناد!»، دنيا هم مى‌گويد: «خداوند از ميان ما كسى را لعنت كناد كه در برابر پروردگارش سركش‌تر است» أعلام الدين : ۳۳۵ @Sedaye_Enghelab
ای امت حزب اللهی! اسلام مکتب انسان سازی است و انقلاب اسلامی با رهنمودها و رهبری صحیح امام امت (خمینی بت شکن) می رود تا جهانی شود و تمامی ابرقدرت ها را نابود کند و انقلاب را به صاحب اصلی اش امام زمان (عج) تحویل دهد پس بر همه شما وظیفه شرعی است که در هرکجا که باشید از اسلام و جمهوری اسلامی دفاع کنید "شهید سید جمال دربان فلک" @Sedaye_Enghelab
فرزند‌شهید... گاهی اوقات یک نفر ‎پدر ندارد اما یک لشکر عمو دارد که اگر لب ترکند برایش به علقمه میزنند "شهیدمحسن‌حججی" @Sedaye_Enghelab
یوزارسیف سلفیها که از اتش هنرنمایی شیطانیشان سرمست شدند ,سوار بر ماشینهایشان به سمتی حرکت کردند وبا رفتن انها من واقا رضا از پناهگاهمان خارج شدیم وبا پای پیاده,درتاریکی شب ,با دلی داغدار عزیزانی که مظلومانه به دست تکفیریها کشته شده بودند,طی مسیر کردیم,گاهی اشک راه دیدگانمان را میگرفت ودنیای تاریکمان را تاریک تر میکرد وگاهی نفسمان به تنگ میامد وساعتی استراحت میکردیم,اقا رضا دست راستش تیر خورده بود اما خیلی عمیق نبود وبا شالی که بر کمرش,بسته بود ,دستش را باند پیچی کرد,ان شب انقدر رفتیم تا از دور کور سو نور ابادی در چشممان امد,اقا رضا مرا زیر بغل زد تا زودتر طی مسیر کنیم ودر پناه دیواری مخروبه ,چشمانمان گرم شد... من درست به خاطر ندارم اما اقا رضا میگفت بالاخره پس از گذشتن سه روز,از ان حادثه با هر بدبختی که بود خود را به مرز,رساندیم,مادرم اوراق هویت من را درجیب لباس زیرینم پنهان کرده بود ,بعداز طی مراحل قانونی از مرز گذشتیم و وارد کشور ایران شدیم. با ماشینهای باری که در مرز,بودند به زاهدان امدیم وچون پول وپله ای در بساطمان نبود ,اقا رضا تصمیم گرفت مدتی در زاهدان مشغول کار شود تا بتواند سرمایه ای به اندازه ی رسیدن به مشهد فراهم کند بااینکه زخم دستش خوب نشده بود وزخم دلش هنوز التیام نیافته بود ,کار میکرد وکارمیکرد وهرکاری انجام میداد. یک ماه در زاهدان ماندیم وبه هر کاری روی اوردیم ودقیقا روز سی ویکم ورودمان به ایران ,همزمان شد به رسیدن به دیار غریب الغربا,امام رضا ع... دل در دلم نبود در عالم کودکی خیال میکردم تا به شهر مشهد وارد شوم,گنبد وبارگاه اقا امام رضا ع را درجلوی خود میبینم ,اما وقتی که در گاراژ از ماشین پیاده شدیم جز جمعیت زوار ودود ودم ماشین ودستفروشهای اطراف جدولها چیزی که مرا به بارگاه امام راهنمایی کند دیده نمیشد,پرسان پرسان با فارسی دری راه حرم امام را پیاده طی میکردیم که بالاخره بعد از ساعتی پیاده روی گنبد طلایی اقا امام رضا ع شروع به درخشیدن در پیش چشممان کرد وانگار داشت به سمت ما چشمک میزد... ادامه دارد.... @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هم قد گلوله توپ بود … گفتم : چه جوری اومدی اینجا ؟ گفت : با التماس ! گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟ گفت : با التماس ! به شوخی گفتم : میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟ لبخندی زد و گفت : با التماس ! تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده … "شهید مرحمت بالازاده" @Sedaye_Enghelab
یوزارسیف چشمم که به گنبد امام رضا ع افتاد ناخوداگاه عقده ی چندین وچند روزه ام ترکید وبغض فروخورده ام جان گرفت وبی صدا اشک میریختم اما چون کودک بودم وخجول یک دستم به دست اقا رضا بود با استین دست دیگرم اشکهایم را پاک میکردم تا مبادا اقا رضا متوجه گریه ام شود,نگاهم را به صورت اقا رضا دوختم ووقتی چشمهای خیسش را دیدم ,کمی از شرمم شکست,هرچه که نزدیک تر به صحن وسرا میشدیم ,دل در دلم بی قرار تر میشد,بااینکه بچه بودم اما عشق امام در وجودم انگار سالهای,سال از سن من بزرگتر بود. خودمان را به حرم رساندیم وقتی ضریح مبارک جلوی چشممان امد ,دلگویه هایم شروع شد...اقاجان ما هم مثل شما در این دیار غریبیم,اقا جان درد غربت بد دردیست ودرد مظلومیت در وطن از ان هم بدتر است...اقاجان توکه ضامن اهو شدی,ضامن ما هم بشو تا در دیاری غریب,رهسپار اینده ای غریب تر شویم... بعداز زیارت ونماز ودعا ,حال کمی سبکبال تر شده بودیم وبا احساس قدرتی بیشتر باید به دنبال زندگی جدیدی میشدیم,اقا رضا پرسان پرسان نشانی مسافرخانه ای را که پدرم گفته بود پیدا کرد ودم دمهای غروب خودمان را جلوی مسافرخانه ی شیخ طبرسی در عمق یک بازارچه ای,شلوغ یافتیم... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح "شهدای گمنام" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. تلاوت سوره برای 🕊 عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند: إنَّ اللّهَ طَيِّبٌ يُحِبُّ الطَّيِّبَ، نَظيفٌ يُحِبُّ النَّظافَةَ . خداوند پاك است و شخص پاك را دوست دارد، پاكيزه است و پاكيزگى را دوست دارد. سنن الترمذي : ۵ / ۱۱۲ / ۲۷۹۹ @Sedaye_Enghelab
ازسرداربگو سلاماً عَلَی مَن حـٰارَبو الّیل و عِند الصّبـٰاح بالاکفانِ قَدعادو... سلام بر‌کسانے کھ شب را می‌جنگند و صبح هنگام با کفن باز مۍگردد... @Sedaye_Enghelab
عجیب ترین چیزی که من تابه حال دیده ام این بوده که چرابعضی هاانقد دیر دلشان برای امام زمان عج تنگ میشود.... "شهیدصدیقی" @Sedaye_Enghelab
یوزارسیف با اقا رضا وارد مسافرخانه شدیم ,مکان خیلی شلوغی بود اما اغلب مسافرینش از افاغنه بودند,اقا رضا به اتاق مدیر مسافرخانه رفت ودرحالیکه جویای اتاق خالی میشد از پدرم که اینجا هم معروف به اخوندعلی سبحانی بود خبر میگرفت ومتاسفانه ایشان با اینکه پدرم را به خوبی میشناخت اما از او بی خبر بود,انگار پدرم هم هنوز موفق به امدن به ایران نشده بود. به سمت اتاقی که اقارسول به ما داده بود راه افتادیم,کلید قفل اویز را به ان انداختیم که ناگهان از روبه رو مردی با لهجه ی افغانی صدا زد,رضا سبحانی؟؟خودتی مرد؟ودر,بین بهت وحیرت من اقا رضا وحیدر که حالا میفهمیدم علاوه بر همولایتی بودن قوم وخویش هم هستیم,یکدیگردر اغوش گرفتند.... دراتاق راباز کردیم وحیدر هم همراه ما داخل شد.اتاق ما اتاق کوچک وتقریبا ده متری بود که.با فرشی نخ نما پوشیده شده بود وگوشه اش دودست رختخواب کثیف ورنگ ورو رفته روی هم تلنبارشده بود,از خستگی نای ایستادن نداشتم وبه محض ورود به اتاق,به توصیه ی حیدر که میخواست سر درد دل وسفر را با اقارضا باز کند, دراز کشیدم ودیگر هیچ از اطرافم نفهمیدم ودرخوابی عمیق فرو رفتم.. ادامه دارد @Sedaye_Enghelab
اهل شهادت‌ که باشی هرجای این‌کره‌خاکی باشی شهید‌خواهی شد... اهل‌شهادت‌هستی؟! @Sedaye_Enghelab
یوزارسیف چند روزی در مشهد به گشت وسیاحت وزیارت گذشت وبعد به توصیه واصرار حیدر که خود از افاغنه ای بود که مقیم ایران شده بود ودرقم ساکن بود,به سمت قم حرکت کردیم واینچنین بود که من یوسف سبحانی یکی از افغانیهایی که به ایران مهاجرت کردم ,,شدم,همشهری شما وساکن قم...سالهای زیادی در رنج وکار وتلاش گذشت واقا رضا خیلی برای من زحمت کشید ومن هم برای خوشحال کردن او هرکاری میکردم ووقتی متوجه شدم ارزوی او درس خواندن وبه جا ومقامی رسیدن برای من است,تمام تلاشم را کردم وهمزمان در حوزه ودانشگاه درس خواندم. اقا رضا سال پیش, سرکارش از نردبان افتاد ومتاسفانه به رحمت خدا رفت ومن ,یوسف سبحانی را تنها گذاشت,بااینکه بیش از بیست سال از زمان مهاجرت ما میگذرد اما هرچه جستجو کردیم هیچ نشانی از پدر ومادرم نیافتم ,حتی بوسیله زنگ وتلفن وپیغام و...از,شهر بامیان خبر گرفتیم وهیچ کس ,اخوند علی سبحانی را بعداز ترک انجا ندیده وخبری از ان ندارد,پس من در این دنیای بزرگ تنهای تنهایم وجز خدا وتعداد معدودی دوستان مهربان, هیچ کس را ندارم,حال اگر مرا انطور که هستم,بپذیری وقبول کنی بانوی کلبه ی محقر زندگی ام وشاه بانوی قلبم باشی,بسم اللهی بگو ومرا غلام حلقه به گوش خودت فرما.... اگر مقبول افتم,خدا راشاکرم واگر رد فرمایی ........ ارادتمند شما....یوسف سبحانی.. ودراخر هم شماره همراهش رانوشته بود.... نامه را ارام به صورتم نزدیک کردم تا هم ببویمش وهم ببوسمش که اشک چشمانم با عطر نامه وخط یوزارسیف در هم امیخت..... باخود گفتم یوسف سبحانی...تو بنده خدایی ومنم بنده خدایم ,چه توافغانی هستی وچه من ایرانی...همانا در پیشگاه خدا انکس مقرب تراست که ایمانش قوی تر باشد ومن شرم دارم بنده ی باایمان وپاک ومخلصی مثل تورا از خود برانم...همسفرت میشوم حتی اگر قرار باشد هفت خوان رستم را طی کنم ....حتی اگر قرارباشد به کل ایل وطایفه وکل کشورم بازخواست پس بدهم....من تورا که هدیه ای از جانب خدا هستی از دست نخواهم داد.... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهید مدافع حرم والا مقام "محمد حسین محمدخانی" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام صادق علیه السلام : وَهَبَ [ اللّهُ ] لِأَهلِ مَحَبَّتِهِ القُوَّةَ عَلى مَعرِفَتِهِ ، ووَضَعَ عَنهُم ثِقلَ العَمَلِ بِحَقيقَةِ ما هُم أَهلُهُ . [خداوند] به اهل محبّتش نيروى شناختش را بخشيد و [به لطف محبّت و شناخت خويش ، ]گرانىِ بار عمل به حقيقتِ آنچه را كه شايسته آن اند ، از دوش آنان برداشت . الكافي : ج ۱ ص ۱۵۳ ح ۲ @Sedaye_Enghelab
در لشــگـــر 27 محمـــد رســـول اللــه ' ص ' بـــرادری بـــود کـــه عـــادت داشـــت پیشـــانی شهـــدا را ببـــوســد ! وقـتــی خــودش شهیــد شــد بچـــه هــا تصمیــم گرفتنـــد بـــه تلافــیِ آن همــه محبـت ، پیشـــانی او را غـــرقِ بــوســه کننـــد . پارچـــه را کـــه کنـــار زدنـــد ، جنـــازه ی بـــی ســـر او دل همـــه شان را آتـــش زد . "شهیـــدحـــاج محمد ابراهیـــم همــت" @Sedaye_Enghelab
اولین شهیدی که تفحص شد ،مختاری بود؛ مصطفی مختاری از سبزوار گویا به اختیار خودش برگزیده شده بود... به مادرش خبر دادند؛ گفت: اینها پنج نفر بودند باهم، نمیتوانم تنها او را بپذیرم. حسین را هم از روی قرآنش شناسایی کردند.مادرش بوی مادر وهب گرفته بود؛«هدیه داده شده ،پس گرفته نمی‌شود» عزیزم را در همان میدان نبرد و محل شهادتش همانند صاحب نامش دفن کنید. "شهید سیدحسین علم‌الهدیٰ" @Sedaye_Enghelab
یوزارسیف نامه را با دقت تازدم وبلند شدم گذاشتم لای,قران داخل قفسه ها و ارام چشمام را بستم..... صبح روز بعد دیرتراز همیشه از خواب بیدار شدم,چه خوابی...چه خوابی...تا بعداز خواندن نماز صبح از فکر وخیال یوزارسیف و اینده ای نامعلوم ودلی بی تاب خواب به چشمانم نیامد ودم دمهای صبح از شدت خستگی پلکهایم فرو افتاد.... قبل از اذان ظهر با صدای زنگ گوشی ام از خواب پریدم...با چشمایی نیمه باز روی گوشی نگاه کردم,سمیه بود...بااینکه هنوز خواب الود بودم گوشی را وصل کردم... صدای جیغ جیغو سمیه از پشت گوشی پرده گوشم را لرزاند:سلام...سلام...عیدت مبارک نگو تا حالا خواب بودی که فی الفور با یه پارچ اب خنک بالا سرت ظاهر میشم... من:سلااام...حالا خیالت راحت,زنگ بی موقعت همون کار پارچ اب خنک را کرد.. سمیه:چه خبرا؟میخواستم برم تا بیرون یه دوری بزنیم,یه پارکی بریم,هستی یانه؟؟ بابی حالی گفتم:پارک؟؟اصلا اسمش رانیار.... سمیه با تعجب گفت:طوری شده زری؟؟انگار سرحال نیستی? همینطور که نیم خیز,میشدم گفتم:اگه توهم دیشب مجلس خواستگاری داشتی تا خود صبح کلی,فکر وخیال به سرت میزد,الان وضعت بدتر... ناگهان سمیه پرید وسط حرفم وگفت:خوااااستگاری...برای کی؟ خندم گرفت وگفتم:واسه بابام خخخ,خوب معلومه برا خودم خله.... سمیه قهقه ای زد وگفت:هیچی نگو...اصلا نمخواد بگی طرف کی بوده,از یک تا ده بشمار ,من درخونه تان ظاهر میشم,اخه موضوع به این مهمی را که نباید تلفنی گفت وگوشی را قطع کرد... میدونستم که سمیه الان خودش را میرسونه,پس باید یه اب به سروصورتم.میزدم...حس شیطنتم گل کرد ویه نقشه ی خوب برا سمیه کشیدم تا لااقل شیطنتهای این چندوقته اش را که سرم هوار کرده بود جبران کنم.... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab