خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید هسته ای والا مقام 🖤
"محسن فخری زاده"
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام رضا علیه السلام میفرمایند:
مَن أذَّنَ وأقامَ صَلّى وَراءَهُ صَفّانِ مِنَ المَلائِكَةِ ، وإن أقامَ بِغَيرِ أذانٍ صَلّى عَن يَمينِهِ واحِدٌ وعَن شِمالِهِ واحِدٌ . ثُمَّ قالَ : اِغتَنِمِ الصَّفَّينِ .
ـ به نقل از عبّاس بن هلال ـ :امام رضا عليه السلام فرمود : «هر كس اذان و اقامه بگويد ، دو صف از فرشتگان ، پشت سرش نماز مى گزارند و هر كس بدون اذانْ اقامه بگويد ، تنها يك فرشته در سمت راست او و يكى در سمت چپ او مى ايستد» . سپس فرمود : «دو صف را غنيمت بشمار!» .
. كتاب من لا يحضره الفقيه : ج ۱ ص ۲۸۷ ح ۸۸۸
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بلند بلند گریه می کردند . دخترش را که آوردند، گریه ها بلند تر شد. شانه های فرمانده سپاه می لرزید. بازوش را گرفتم گفتم « شما با بقیه فرق دارین. صبور باشین.» طاقتش طاق شد . گفت «شما نمی دونین کی رو از دست دادیم. باقری امید ما بود، چشم دل وامید ما...
"شهید حسن باقری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
سخن بزرگان
"رفقــا...!!!
کاری که برای خدا شروع بشه
خدا کمک میکنه کارش میگیره
راهش نشون داده میشه
و اهلش جمع میشن...
و کارهایی که میخواد
خــدایی شروع بشه،
از وسط سختی ها شروع میشه...
"حاجحسینیکتا"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#بخش_شصت_شش
یوزارسیف
علیرضا گوشیش را در اورد وچراغ قوه اش را روشن کرد ودرحالیکه نور چراغ قوه را داخل چشمای یوزارسیف میانداخت گفت:عه چرا از اول به فکر این نیافتادیم,حالا تو دامادی وهنگ کردی ,معلوم چرا من هلم؟؟!!
وبااین حرف یوزارسیف خنده ی ریزی کرد وگفت:علیرضا بااین خونه تاریک وتنهایی خودمون واین نور گوشیت,احساس دزدی را دارم که میخواد برای اولین بار دزدی کند....
علیرضا خنده ای زد وهمانطور که نور موبایل را به اطراف میانداخت تا اجاق گاز را پیدا کند گفت:اره اونم چه دزدی؟؟دزد کبریتی خخخخ
وناگهان نور موبایلش روی صورت من که حالا تمام قد ایستاده بودم افتاد وادامه داد:یا بسم الله....جنی جنی زادی,پری پری زادی؟!
منم هول شده بودم وحالا دیگه سنگینی نگاه یوزارسیف را روی خودم حس میکردم ,گفتم:س س سلام....
با سلام من علیرضا زد زیر خنده و همانطور که جواب,سلام من را میداد روکرد به یوزارسیف وگفت:
به به.....عجب عروس خانم را غافلگیر کردین حاج اقاااا...معلومه اصلا خبر نداشته شما خواستگارشین...من تنهاتون میذارم گویا داخل کوچه یه اتفاق خاص افتاده به وجود من احتیاج هست....
با رفتن علیرضا یه نفس راحت کشیدم ,اخه این پسر,عین سمیه ,بمب شیطنت وخنده بود وحالا با نبود اون ,تازه متوجه گر گرفتگی صورت ولرزش تمام بدنم شدم ,اخه الان من روبه روی یوزارسیف ویوزارسیف روبه روی من بود....
یوزارسیف نور گوشی خودش را روشن کرد ودر حالیکه سرشار از شوق بود وتو اون نور کم ,من میدیدم که کل صورتش میخنده صندلی اشپزخانه را تعارفم کرد وخودش نشست روی صندلی,روبه رویم...
من هنوز شوکه از رفتن برق وترک پناهگاهم بودم ,اما یوزارسیف لبریز از مهر واماده ی سخن گفتن بود,میخواست حرفهایی را که تو دلش تلنبار شده برزبان اورد که ناگاه با صدای یاالله یاالله علیرضا وهمهمه ی جمعی که داخل حیاط بودن و به سمت درهال میامدند وصدالبته با روشن شدن برقهای,خانه ما به خود امدیم ,من هول ودست پاچه میخواستم به سمت اتاقم برم که با اشاره یوزارسیف برجای,خودنشستم ویوزارسیف درحالیکه به سمت هال میرفت گفت:اگه امکان داره همینجا بشین وخودشم رفت رومبل رو به روی من نشست ,میهمانها وپدر ومادروبرادرام وارد هال شدند,صحبتشان پیرامون برخورد موتورسیکلت با تیر برق و تصادفی بود که باعث این خاموشی شده بود وهیچ کس جز علیرضا متوجه جابه جایی حاج اقا ورنگ وروی گل انداخته اش نشد....
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت حاج قاسم سلیمانی از زندگی ساده و غیرقابل باور رهبر انقلاب
خاطره روزی که جلسه حاج قاسم در منزل شخصی رهبری برگزار شد!
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#بخش_شصت_هفت
یوزارسیف
هنوز درست رومبلها جاگیر نشده بودند که حاج محمد رو به بابام گفت:اقای قادری قرار نیست عروس خانم چای بیارن؟
بااین حرف بابا اشاره به مادرم کرد وگفت:حتما...حاج خانم بفرمایید زری جان بیان ومادرم ازجا پاشد واومد اشپزخانه ,یه سینی چای برام ریخت چند تا صلوات به جونم فوت کرد ویه بوسه به گونه ام زد وارام سرش را اورد کنار گوشم وگفت:با ارامش,بسم الله بگو وسینی را بردار.....
بسم اللهی گفتم ووارد هال شدم از لرزش دستام,استکانهای داخل سینی به لرزه افتاده بود,جراتم نمیشد به کسی نگاه کنم ,همینجور که سرم پایین بود ,از حاج محمد شروع کردم وباسلام ارامی چای را تعارف کردم....حاج خانم,همسر حاجی درست مثل اینکه مادر داماد باشه ,مدام از قد وبالام تعریف میکرد,سینی به جلوی یوزارسیف رسید ولرزش دستام بیشتر شد ,تا تعارف کردم وزیر چشمی ,نگاهم به نگاه یوزارسیف افتاد ناگهان سینی چای سرنگون شد ,اما لبخند یوزارسیف پررنگ تر شد و گفت :هرچه از دوست رسد نکوست و علیرضا ارام گفت:حتی اگر چای داغ به داغی اتش سوزان باشد...
خیلی شرمنده شده بودم وبهمن برای تغییر جو صلواتی فرستاد وبابا لبخندی زد وگفت:ان شاالله که این حادثه بعدها خاطره ای,شیرین برای فرزندانتان خواهد شد واین حرف یعنی که بابا سعید رضایت خودش را برای این ازدواج اعلام کرد وانگار تمام جمع منتظر این بله ی بابا بودند وبار دیگر صلوات جمع بلند شد وخلاصه شبی به یاد ماندی شد,شبی که حکم دامادی یوزارسیف برای اقا سعید زرگر اعلام شد...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
کارش شده بود واردات رشته های خارجی.
دونه دونه رشته ها رو از دانشگاه های خارج کشور می آورد و لیست دروس ترمیک اون ها رو تنظیم می کرد; رشته هایی که دانشجویِ ایرانیِ علاقمند, باید سختی و غربت چندساله رو تحمل می کرد تا در اون رشته تحصیل کنه.
"کاربرد پرتوها" یکی از همین رشته ها بود.
دروس ترمیک دانشگاه های خارجی رو لیست کرد. از هر کدوم چند درس و چند آزمایشگاه گرفت. همه رو کلاسه بندی کرد و سنگ بنایِ رشته جدید رو گذاشت.
رشته ای که حالا تموم دانشجوهای ایرانی می تونند به راحتی به دستش بیارن.
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید هسته ای والا مقام
"مجید شهریاری"
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام مهدی علیه السلام میفرمایند:
لِلأَخِ السَّديدِ وَالوَلِيِّ الرَّشيدِ، الشَّيخِ المُفيدِ، أبي عَبدِ اللَّهِ مُحَمَّدِ بنِ مُحَمَّدِ بنِ النُّعمانِ أدامَ اللَّهُ إعزازَهُ، مِن مُستَودَعِ العَهدِ المَأخوذِ عَلَى العِبادِ : بِسمِ اللَّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ، أمّا بَعدُ : سَلامٌ عَلَيكَ أيُّهَا الوَلِيُّ المُخلِصُ فِي الدّينِ، المَخصوصُ فينا بِاليَقينِ ، فَإِنّا نَحمَدُ إلَيكَ اللَّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، ونَسأَ لُهُ الصَّلاةَ عَلى سَيِّدِنا ومَولانا ونَبِيِّنا مُحَمَّدٍ وآلِهِ الطّاهِرينَ ، ونُعلِمُكَ - أدامَ اللَّهُ تَوفيقَكَ لِنُصرَةِ الحَقِّ ، وأَجزَلَ مَثوبَتَكَ عَلى نُطقِكَ عَنّا بِالصِّدقِ
امام مهدی(عج)خطاب به شيخ مفيد : به برادر استوارگام، دوستدار رشيد، شيخ مفيد، ابو عبد اللَّه محمّد بن محمّد بن نعمان - كه خداوند تكريمش را مستدام بدارد- ، از امانتدار عهد گرفته شده از بندگان . بسم اللَّه الرحمن الرحيم. امّا بعد، سلام بر تو، اى دوستدار مخلص در دين كه در باره ما به جايگاه والاى يقين، دست يافتهاى (به ما يقين دارى)! ما براى تو خدايى را مىستاييم كه جز او خدايى نيست و از او مىخواهيم كه بر سَرور و مولا و پيامبرمان، محمّد و خاندان پاكش درود فرستد. خدا توفيقت را در يارى حق مستدام بدارد و پاداشت را در گفتار راستينت از طرف ما فراوان كند!
الاحتجاج : ج ۲ ص ۵۹۶ ح ۳۵۹
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید رجایی: جهنم یک جای داره که مخصوص رئیس جمهور ایرانه!
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
یادم هست کلاس چهارم توی کتاب فارسیمون یک پسر هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه!!قهرمانی که با اسم و خا طرہ اش بزرگ شدیم!! پطروس"توی کتاب، عکسی از پطروس نبود وهیچ وقت تصویرش را ندیدیم...!!
همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود!!پطرس ذهن ما خسته بود٬ تشنه و رنگ پریدہ، انگشتش کرخت شدہ بود و...!!
سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ هانس بودہ است!!تازہ هانس هم یک شخصیت تخیلی بودہ که یک نویسندہ آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود!!
بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند!!
خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطرہ پطروس بزرگ شدیم!!
شاید آن وقتها اگر میفهمیدیم که پطروسی در کار نبودہ، ناراحت میشدیم!!
اما توی همان روزها٬ سرزمین من پر از قهرمان بود!!قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون!!
شهید ابراهیم هادی:
جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه ستارہ آنجا شد؛ کسی که پوست گوشتش، بخشی از خاک کانال کمیل شد!!!
شهید حسین فهمیده:
نوجوان سیزدہ ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد!!!
شهید حاج محمدابراهیم همت:
سرداری که سرش را خمپارہ برد...!!!
شهیدان علی، مهدی و حمید باکری:
سه برادر شهیدی که جنازہ هیچکدامشان برنگشت!!!
شهیدان مهدی و مجید زین الدین:
دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند!!!
شهید حسن باقری:
کسی که صدام برای سرش جایزہ گذاشت!!!
شهید مصطفے چمران:
دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاہ برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه دهلاویه به شهادت رسید!!!
و.......
کاشکی زمان بچگیمان لااقل همراہ با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی خودمان را هم یادمان میدادند!!
ما که خودمان قهرمان داشتیم!!!
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#بخش_شصت_هشت
یوزارسیف
اون شب دیگه اتفاق خاصی نیافتاد ,اخه با اون همه حادثه وقت گذشته بود ووقتی حاج محمد از جواب مثبت خانواده ما به یوزارسیف مطمین شد ,بدون اینکه فکر کند عروس داماد باید باهم حرف بزنند ,مجلس را پایان داد وهیچ کس هم حواسش به این موضوع نبود ,میدونستم که دل یوزارسیف هم مثل دل من به شدت میتپه و من خیلی بیشتر مشتاق گفتگو بودم که هنگام رفتن با اخرین حرف یوزارسیف دلم قرار گرفت.حاج اقا رو به بابا کرد وگفت:اقای قادری اگر اجازه بدهید من فردا عصر مزاحم خانواده تان بشوم وبا لبخند پدر و اینکه گفت منزل خودته پسرم....دلم ارام ارام شد ,اما از طرفی شرم از دیدار دوباره واحساسات عاشقانه ی دخترانه به جانم افتاد..
برخورد بهمن خوب بود اما برخورد بهرام طوری بود که بازهم ناراضی به نظر میرسید و انگار کسر شأنش میشد که یک افغانی دامادشان باشد اما با وجود اتفاقاتی که افتاده بود ,جایی برای عرض اندام وابراز وجود پیدا نکرد ومهرسکوت بر لب زده بود...
امروز میهمان ویژه من, پا به خانه مان گذاشت وانگار دل من همراه قدمهایش میتپید ووقتی که شنیدم از پدرم اجازه میگیرد تا محرمیتی بخواند واخر هفته هم عقد رسمی کنیم ,قلبم بیشتر به تپش افتاد باورم نمیشد ,ازدواجی که برایم رؤیا شده بود اینچنین اسان صورت گیرد.بابا که اجازه را صادر کرد,روی مبل دونفره هال کنار یوزارسیف نشستم درحالیکه بابا ومامان وبهرام وبهمن حضور داشتند,خطبه ی محرمیت جاری شد وبا کلمه کلمه ی خطبه انگار خروار خروار مهر وعطوفت برای من سرازیر شده بود در خلصه ای شیرین فرو رفته بودم که با صدای مادرم به خود امدم:زری جان ,حاج اقا را راهنمایی کن اتاقت...
وای...مامان چی میگفت؟...اتاق؟؟من؟؟یوزارسیف؟؟ سخت دست پاچه شدم وتمام بدنم گر گرفته بود انگار اتشی سوزان ولذت بخش در وجودم روشن کرده بودند...اری تمام تن وجانم غرق عشقی زمینی شده بود,عشقی که نمیدانستم در تندباد حوادث مرا به کجا خواهد کشانید....عشقی که برای من مقدس بود وبرای دیگران باورنکردنی وشاید مسخره مینمود...اما من خواه ناخواه غریق این دریا شده بودم ,با پاهای لرزان بلندشدم به طرف اتاقم راه افتادم ویوزارسیف با گفتن با اجازه ای به دنبالم روان شد...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#بخش_شصت_نه
یوزارسیف
دراتاق راباز کردم ومنتظرشدم تا یوزارسیف وارد بشه اما ,یوزارسیف با لحن پراز محبتی گفتند اول خانمها وچشمکی زدند وادامه دادند ,درضمن اول صابخونه,شما مالک تمام ملک این اتاقید پس اول شما...
با خجالت وارد شدم,هاج وواج وسط اتاق ایستادم,احساس میکردم یه جای غریبه هستم,نمیدونستم چکار کنم که یوزارسیف نزدیکم شد,به ارامی چادر را از سرم برداشت وگفت:دیگه لازم نیست پیش من بپوشیش ودرحالیکه خیلی با سلیقه تاش میکرد وگاهی مثل پر گلی به دماغش نزدیکش میکرد ونفسش را داخل میکشید اشاره کرد به طرف تخت وانگار که اتاق خودشه,مبل کنار تخت را تعارفم کرد,مثل میهمانی سربه زیر,با گونه هایی گل انداخته روی مبل نشستم ویوزارسیف,هم با کمال پررویی روی تخت من چسپیده به مبل نشست,اصلا باورم نمیشد,این حاج اقا بااون حاج اقایی که مدتها میشناختم خیلی فرق داشت,اون حاج اقا خیلی با حجب وحیا وسربه زیر بود که نگاهش فقط زمین را سیر میکرد اما این حاج اقا مثل جوانهای امروزی که با کمال پررویی خیره توچشمات میشن, بود اما نگاهش مثل نگاه اون جوانا اذیتم نمیکرد,بلکه یه جور گرما داخل وجودم میریخت.
چند دقیقه ای بود که درسکوتی مطلق نشسته بودیم ,تنها صدایی که به گوشم میرسید صدای نفس کشیدن وتپش قلب خودم بود,کم کم شک کردم اصلا یوزارسیف داخل اتاق هست یا نه؟اهسته سرم را بالا اوردم وناگاه درنگاه خیره ومهربانش غرق شدم,میخواستم سرم را دوباره پایین بیاندازم که با برخورد دست یوزازسیف با پوست صورتم که چانه ام را,به بالا میداد دوباره هول ودست پاچه شدم...
یوزارسیف سرم را گرفت بالا وگفت:بانو....زری بانو.....بانوی زندگیم....اومدیم حرف بزنیم مگه نه؟؟؟ وخنده ای زد وادامه داد:یا به قول شما ایرانیها سنگامون را وا بکنیم...نه اینکه همش خجالت بکشیم وسرخ وسفید بشیم...
حالا مثل یه دختر خوب یه حرفی بزن تا صدای خانمم را بشنوم....
بااین حرفش دوباره تمام تنم غرق عرق شد وناخوداگاه گفتم:اخه...میدونی...یوزارسیف...
تا این حرف از دهنم پرید ,کل صورت یوزارسیف پراز خنده شد....وبا لحنی که خالی از شیطنت هم نبود گفت:خدا را شکر....پس من یوزارسیف شدم...چشمکی زد وگفت حتما شما هم زلخیا هستی؟؟ان شاالله جگرت مثل جگر زلیخا نباشه...
خندم گرفت,ریز خندیدم واینجوری بود که کم کم حال طبیعی ام را به دست اوردم..
یوزارسیف حرفهای اصلی وجدی اش را شروع کرد,هرچه که بیشتر حرف میزد ,ببشتر به روح بزرگ وباطن پاکش پی میبردم....
یوزارسیف پاک پاک بود مثل ایینه, باطنش سفید سفید بود مثل برف......
از من خواست هرخواسته وشرط وشروطی دارم براش بگم وخودشم یه سری شرایطی داشت که هرچه بیشتر میگفت ,بیشتر اشک توچشام حلقه میزد....
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
"عباس زرگری"
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
مخاطبین و دوستان همراه کانال باشهدا گم نمیشویم لطفا در نظر سنجی زیر جهت ارزیابی کیفیت محتوایی کانال مشارکت کنید.
❇️EitaaBot.ir/poll/z6m?eitaafly
و نیز اگر نقد و پیشنهادی برای ارتقای عملکرد کانال دارید با آیدی زیر در میان بگذارید:
@karbala_12
امام علی علیه السلام میفرمایند:
أقرَبُ الآراءِ مِنَ النُّهى ، أبعَدُها عَنِ الهَوى .
نزديك ترين رأى ها به خردمندى ، دورترين آنها از هواپرستى است .
غرر الحكم : ۳۰۲۲
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با اینکه کوچهای که در آن
سکونت داشتند کوچهای طولانی بوده است..
ولی ایشان هیچوقت موقع رفتن
به محݪ کارشان در اولِصبح
موتور را درب منزل روشن نمیکردند..
برایِ اینکه صدایِ.موتور همسایهها را
اذیت نکند موتور را دست گرفته
و تا سر خیابان میبردند و بعد
آن را روشن کرده و سوار میشدند..
"شهید حمید سیاهکالی مرادی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab