eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷خيلى شوخ بود . هر وقت بود خنده هم بود . هر جایی بود در هر حالتیدست بردار نبود . 🌷خمپاره كه منفجرشد تركش خورد گفت: «بچه ها ناراحت نباشيد ، من می‌روم عقب، امام تنهانباشد!! » 🌷امدادگرها كه می‌گذاشتندش روی برانكارد، از خنده روده بر شده بودند. "شهید گمنام" @Sedaye_Enghelab
🌷همیشه همسرداری اش خاص بود؛ وقتی می خواستیم با هم بیرون برویم، 🌷لباس هایش را می چید واز من می‌خواست تا انتخاب کنم و از طرف دیگر توجه خاصی به مادرش داشت. 🌷هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمی دید، تعادل را رعایت می کرد به خاطر دل همسرش ، دل مادرش را نمی شکست و یا به خاطر مادرش به همسرش بی احترامی نمی کرد. "شهید مهدی نوروزی" @Sedaye_Enghelab
🌷مهدی یک جعبه مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتاب‌هایمان را چیدیم داخل آن. 🌷می‌گفت: «اگر وقت نمی‌کنم بخوانم، اقلاً چشمم که به آنها می‌افتد خجالت می‌کشم.» 🌷 به من سپرده بود از المعجم آیات ایثار و شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم. هر بار می‌آمد، چیزهایی که درآورده بودم، می‌دادم بخواند. "شهید مهدی باکری" @Sedaye_Enghelab
🌷معمولا اکثر اوقات که با او همراه بودم ، بیشتر تاکید می کرد که کارها با هدف صورت گیرند و هر کاری که بدون هدف انجام شود نتیجه نمی دهد. 🌷 معمولا دوست داشت که بهترین بچه ها را برای نسل آینده سپاه تربیت کند، 🌷 وی همیشه دنبال تربیت متخصص در رشته های مهم برای امورات سپاه بود. "شهیدمحمد علی الله دادی" ✍ راوی: همرزم شهید @Sedaye_Enghelab
🌷وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. 🌷 ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.» 🌷ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ. "شهید حسین خرازی" @Sedaye_Enghelab
🌷معلم وارد کلاس شد، چشمش به نوشته ی روی تخته افتاد: ” ورود خانم های بی‌حجاب به کلاس درس ممنوع!” 🌷عصبانی شد و به دفتر رفت، مدیر به کلاس آمد، اول با زبان خوش پرسید: چه کسی این جمله را نوشته؟ کسی جواب نداد. 🌷مدیر عصبانی شد و بچه ها را خارج کرد، به صف کشید و تا توانست با چوب به کف دستشان زد، باز کسی چیزی نگفت. "شهید محمد رضا توانگر" @Sedaye_Enghelab
🌷وقتی خبر شهادت محمودرضا بیضایی به اکبر رسید خودش را بالای سر محمود رساند و گفت: «باید برش گردانم ». آن روز خیلی بی تاب شده بود. 🌷صبح فردای شهادت محمودرضا بیضایی، به فرمانده گفت: «اگر اجازه بدهید من لباس های رزم بیضایی را بپوشم.  فرمانده گفت: «اگر لباس شهید را بپوشی تو هم شهید می‌شوی؟!!!  گفت: هر چه خدا بخواهد همان می شود.  🌷بعد از صبحانه زد به خط. وقتی یک مقدار از مقر فاصله گرفت یک خمپاره ۶۰ او را مورد اصابت قرار داد و پهلویش را شکافد. همرزمان بالای سرش که رسیدند نفس های آخرش بود. ساعت ۱۰ صبح شهید شد و همان روز به ایران برگشت. "شهید مدافع حرم اکبر شهریاری" @Sedaye_Enghelab
🌷خودم نیروی داوطلب بنیاد شهید بودم هر جا در مشهد کار بود می رفتیم در بیمارستان دکتر علی شریعتی به مجروحین کمک می کردیم یا می رفتیم معراج، شهدای خاکی را با گلاب می شستیم که مادراشون اذیت نشن تو سردخونه مثل میدون بار میوه شهید میاوردن. 🌷مهدی هم کلاسی پسرم بود می گفت عمه دوست دارم اولین نفر باشی در سردخونه منو می بینی 🌷یک شب خواب دیدم دو تا کبوتر خونمون بود رفتم بگیرمشون پریدن گردن یکیشون خونی بود 🌷تعبیرش پسرم و مهدی بود از گردن زخمی شد 🌷بیمارستان بودم که فهمیدم شهید آوردن تماس گرفتم و اسم بچه ها رو دادم مدتی بعد تماس گرفتن یکی از اسمایی که دادی توی شهداست بیهوش شدم "شهید مهدی حقانی" ✍راوی: عمه شهید @Sedaye_Enghelab
🌷يك شب خواب شهيد سيد مجتبي علمدار را ديدم كه از داخل كوچه‌اي به سمت من مي‌آمد و يك جواني همراهشان بود. شهيد علمدار لبخندي زد و به من گفت امام حسين(ع) حاجت شما را داده است و اين جوان هفته ديگر به خواستگاري‌تان مي‌آيد. نذرتان را ادا كنيد. 🌷 وقتي از خواب بيدار شدم زياد به خوابم اعتماد نكردم. با خودم گفتم من خواهر بزرگ‌تر دارم و غير ممكن است كه پدرم اجازه بدهد من هفته ديگر ازدواج كنم. غافل از اينكه اگر شهدا بخواهند شدني خواهد بود. 🌷فردا شب سيد مجتبي به خواب مادرم آمده و در خواب به مادرم گفته بود. جوانی هفته ديگر به خواستگاري دخترتان مي‌آيد. مادرم در خواب گفته بود نمي‌شود، من دختر بزرگ‌تر دارم پدرشان اجازه نمي‌دهند. شهيد علمدار گفته بود كه ما اين كارها را آسان مي‌كنيم. 🌷خواستگاري درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسی كه زده بودم پدرم مقاومت كرد اما وقتى همسرم در جلسه خواستگاری شروع به صحبت كرد، پدرم ديگر حرفى نزد و موافقت كرد و شب خواستگاری قباله من را گرفت. 🌷پدر بدون هيچ تحقيقی رضايت داد و در نهايت در دو روز اين وصلت جور شد و به عقد يكديگر درآمديم. "شهید مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی" ✍ راوی: همسر شهید @Sedaye_Enghelab
🌷می خواستیم توی عملیات کربلای ۱۰ شرکت کنیم 🌷علی اکبر رو دیدم که داشت به بچه ها می گفت: با وضو باشید ! هر لحظه مرگ در کمینه ... 🌷قبل از عملیات اومد تدارکات و گفت: یه پیراهن میخواهم امانت می برم و بعد از عملیات پس میدم. چند ساعت بعد دیدم پیراهن رو برگردوند، گفت: من توی این عملیات شهید میشم اگه این امانت رو پس ندم و از دنیا برم ، فردای قیامت چیکار کنم؟ 🌷پیراهن رو تحویل داد و رفت همونطور که می گفت توی همون عملیاتم شهید شد... "شهید علی اکبر پرک" ✍ راوی: همرزم شهید @Sedaye_Enghelab
🌷گرماى هوا همه رو از پا انداخته بود بيمارستان پر شده بود از آدمای گرما زده حاج حسین هم گرما زده شده بود و بستری اش کردیم دكتر بهش سرم وصل کرد و گفت: بهش برسيد. خيلى ضعيف شده براش کمپوت گیلاس آوردم اما هر کاری کردم نخورد گفتم: آخه چرا نمی خوری؟ گفت: همه ی اینایی که اینجا بستری شدند مث من گرما زده شدند من چه فرقی باهاشون دارم که باید کمپوت گیلاس بخورم؟! گفتم: حسين آقا! به خدا به همه گيلاس داديم. اين چند تا دونه مونده فقط گفت : بچه های لشکر چی؟! هر وقت همه بچه هاى لشكر گيلاس داشتند بخورند، من هم مى خورم... " شهید حاج حسین خرازی" @Sedaye_Enghelab
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توی تاکسی نشسته بودم. نوجوون دبیرستانی کنارم، رو کرد به سمتم و گفت: حاج آقا! چرا حکومت دست از سر مردم بر نمی داره؟ پرسیدم: منظورت کدوم مردمه ... 1️⃣ توی یه 🎤صوت 4 دقیقه ای برامون یه بگین در دفاعی که از 🇮🇷کشور عزیزمون و دستاوردهاش کردید و یا ظلم های دشمنای کشورمون رو در اون برای طرف مقابلتون توضیح دادید! 2️⃣ اون رو به آیدی @modaafe14 بفرستین و 3️⃣ از 🎁هدایای متبرک مثل پلاک منقش به اسم زیبای صلی الله علیه بهرمند بشین! ضمنا این مسابقه رو حرم مطهر امام رضا علیه السلام برگزار می کنه! ☺️ @Sedaye_Enghelab