توی مسجد روستا مراسم ختم گرفتند
مردم می آمدند برای عرض تسلیت.
یکهو حاجی از مسجد زد بیرون!
فهمیدم اتفاقی افتاده
پشت سرش راه افتادم....کمی آنطرف تر از مسجد،
گیت بازرسی گذاشته بودند و مردم را میگشتند!
خیلی بدش آمد.
اخم پیشانیش را چین انداخت.
رفت و با ناراحتی گفت:
《ما سی سال کسب آبرو کردیم،
جمع کنید اینها را،
مردم باید راحت رفت و آمد کنند،
ما داریم برای آسایش همین مردم کار میکنیم،
نه اینکه اونها رو بگذاریم در تنگنا.》
📚منبع:کتاب سلیمانی عزیز
#سردار_لاله_ها
#خاطرات_شهید
🍃🌹@Sediigh_ard