عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت224 -اصلا منو چیکار داری. تو خودت چرا
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت225
-بیخیال این چیزا بیا بریم زودتر سر کلاس که الان مسیح فقط دنبال بهانه میگرده منو از کلاس بیرون کنه..
با خنده تایید کرده و بلند می شود.
-این یکی رو بهت حق میدم. تا دیروز فکر میکردم شاید عاشقت بشه ولی این گند دماغ تر از این حرفاست..
تا به کلاس برسیم داشتم به جمله آخر نرگس فکر میکردم. شاید عاشقم بشه؟ مگر می شد؟ مسیح؟ ان کوه غرور و تکبر و خودخواه و خودپندار؟
نمیدانم چه قدر میگذرد که مسیح وارد کلاس شده و همه به احترامش می ایستند. این روزها تمام ذهن و فکرم شده بود مسیح. با اینکه به شدت روی درس ها و طرح هایم کار میکردم اما بازهم مسیح میان واژه به واژه جزوه هایم رنگ داشت.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت225 -بیخیال این چیزا بیا بریم زودتر س
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت226
از همان برخورد اول و گیر افتادن میان داعش و رفته رفته خاطرات شرکت و سفر دبی برایم پررنگ می شد!
چرا؟ چرا انقدر در ذهنم شعله میکشید؟
این بار من و نرگس جاهایمان را باهم عوض کردیم و رضا سجادپور سمت چپ من نشست. نرگس با پوزخند نگاهش را سمت مسیح داده بود. با دقت مشغول صحبت های مسیح بودم به طوری که راه می رفت، نگاه من هم با او قدم برمیداشت. به قدری معطوف او و حرفهایش بودم که یکدفعه مسیح می ایستد و با صدای مردانه و پرجذبه اش خطاب قرارم می دهد.
-خانم پناهی...
هنگ میکنم. خیلی پیش نمی آمد صدایم بزند.
-بله استاد..
-شما جزوه این کلاس رو دقیق بنویسید و بعد از کلاس بهم بدید..
متعجب میگویم.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت226 از همان برخورد اول و گیر افتادن م
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت227
-اما گفتید این درس نیاز به جزوه نویسی نداره..
مستقیم نگاهم میکند که نگاهم را به زیر می اندازم.
-اما الان میگم نیازه..
پوفی کشیده و اخم میکنم.
-باشه..
جزوه نویسی از حرف های او کمی سخت بود چون نیاز ره دقت کافی داشت. اما مجبور بودم و شروع میکنم به نوشتن..
در همین حین یکدفعه صدای کسی از کنار گوشم بلند می شود.
-خانم پناهی..
متعجب و با چشمان گرد شده سرم را بلند میکنم. سرم را به چپ و راست می برم که با دیدن رضا که سمتم خم شده بود یک تای ابرویم بالا میپرد.
-بفرمایید..
لب گزیده و با تردید یک نگاه به نرگس و یک نگاه به مسیح که مشغول نوشتن روی تخته بود میکند. اهسته کاغذ کوچکی سمتم می گیرد که روی سرم دو شاخ بزرگ بلند می شود.
-میشه ازتون خواهشی بکنم؟
-بله..
-اگر اشکالی نداره شماره مادر نرگس خانوم رو برام بنویسید..
بی اختیار لبخند کمرنگی روی لبم می نشیند. مطمئن بودم که این مرد با بقیه فرق داشت. لب میگزم و کاغذ را می گیرم.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت227 -اما گفتید این درس نیاز به جزوه ن
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت228
-چرا صبر نکردید بعد ساعت کلاس؟
-ببخشید. شما انقدر با عجله میرید که چندبار نتونستم پیداتون کنم..
-باشه مشکلی نیست. با مادرنرگس جان در میون میزارم اگر مشکلی نداشتند براتون مینویسم و خدمتتون میدم..
لبخند گرمی میزند.
-خیلی ازتون ممنونم
تا برگه را داخل جیبم بگذارم یکدفعه با صدای عصبانی مسیح در جایم میخکوب میشوم.
-خانم پناهی. آقای سجادپور بیرون!
قلبم به تپش می افتد. شیوا با پوزخند صداداری میگوید.
-از مذهبیام باید ترسید!
مسیح با عصبانیت بیشتری میگوید.
-خانم کاشانی بیرون!
شیوا هنگ میکند.
-چی؟ من استاد؟
-جز شما خانم کاشانی دیگه ای داریم داخل کلاس؟
-اما..
با ناراحتی از این تصمیم ناعادلانه مسیح وسایلم را جمع کرده و بدون هیچ حرفی از کلاس بیرون میزنم. رضا سجادپور پشت سرم می دود.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت228 -چرا صبر نکردید بعد ساعت کلاس؟ -
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت229
-خانم پناهی..خانم پناهی ببخشید..لطفا صبر کنید..
با عصبانیت سمتش برمیگردم.
-بله؟
-ببخشید تقصیر من بود..لطفا من رو ببخشید..
-نه تقصیر شما نبود. خدانگهدار!
و با ناراحتی از دانشگاه بیرون میزنم. این که جلوی دانشجوها من را طوری خطاب قرار داد که انگار دختری بی بند و بار بودم که زیر چادرم هر کاری میکردم به شدت ناراحتم میکرد. دلم میخواست مستقیم به خانه رفته و نهار گرم مامان را خورده و بعد هم بروم و زیر پتویم از ته دل گریه کنم اما نمیتوانستم سرکار نروم. لعنت به همان سرکار لعنتی که رئیسش مسیح بود. علاقه؟ دوست داشتن؟ درد بگیره هر دوست داشتنی از مسیح را..
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت229 -خانم پناهی..خانم پناهی ببخ
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت230
یکدفعه قلبم می لرزید. اگر دوستش نداری پس چرا از دستش ناراحت شدی!
با بغض سوار واحد شده و سرم را به شیشه اتوبوس تکیه می دهم.
-خدایا..خودت قلبم رو آروم کن!
**
سارا یا همان خانم اذری لیوان به دست از آبدارخانه بیرون می آید. مشغول یک سری توضیحات به منشی بودم که یکدفعه مسیح وارد شرکت می شود. با دیدنش اخم محکمی کرده و سلام زیرلبی میکنم که خودم هم به زور می شنوم!
نیم نگاهی سمتم انداخته و بی تفاوت سمت اتاقش می رود که سارا مقابلش می ایستد.
-سلام رئیس..روزتون بخیر..
می ایستد و بدون ذره ای لبخند سری تکان می دهد.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت230 یکدفعه قلبم می لرزید. اگر دوستش ن
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت231
-سلام. متشکرم..
سارا با لبخندی دلبر ماگ دستش را بالا می اورد.
-اگر مایلید براتون یک فنجون قهوه بیارم؟
همانطور که حواسم پی منشی بود اما زیرزیرکی انها می پاییدم. نمیدانم چرا از این رفتار سارا اصلا خوشم نیامد. منتظر بودم ببینم مسیح چه واکنشی نشان می دهد که یکدفعه میگوید.
-حتما. خوشحال میشم!
سارا لبخندش پررنگ تر شده و سری تکان می دهد.
-حتما..
مسیح به اتاقش رفته که منشی میگوید.
-بهتره این طرحارو ببرید و به رئیس نشون بدید. چون برای دریافتشون خیلی عجله داشتند..
من من میکنم.
-میشه زحمتشو بکشید؟
لب میگزد.
-توضیحاتشو شما میدونید. من برم ارائش بدم؟
پوفی میکشم.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت231 -سلام. متشکرم.. سارا با لبخندی د
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت232
-باشه...
سارا سمت آبدارخانه رفته و من هم سمت اتاق مسیح می روم. تقه ای به درب میزنم.
-بیا تو..
وارد اتاق که می شوم مسیح روی صندلی اش نشسته و سرش را به عقب خم کرده بود و چشمهایش را بسته بود.
-خانم آذری لطفا قهوع رو بزارید روی میز و برید بیرون..
نمیدانم چرا یکدفعه لبخند روی لبم می نشیند. از اینکه تمام افکارم پوج شده بود حالم خوب خوب بود. مسیح مغرور تر از این حرفها بود که به کسی رو بدهد. یکدفعه صدایم صاف کرده و تک سرفه ای میکنم.
-اومدم این طرح ها رو نشونتون بدم!
با شنیدن صدایم به وضوح جا خوردنش را می بینم. چشمهایش را باز کرده و پوفی میکشد.
-بزارشون روی میز..
چادرم را صاف کرده و با قدم های محکم سمت میز قدم برمیدارم. با دیدن طرح هایم پوزخند میزند.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت232 -باشه... سارا سمت آبدارخانه رفته
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت233
-اینا کافی نیست. باید حداقل دو سه تای دیگه هم باشن..
خسته می شوم.
-اما شما گفتید این مقدار..
اخم کمرنگی میکند.
-اما الان میگم بازم لازمه..
پوفی میکشم. دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم. هنوز رفتار امروزش سرکلاس فراموشم نشده بود.
-باشه. تا قبل رفتنم به خونه تحویلشون میدم...
-خوبه..
میخواهم برگردم که یکدفعه با صدایش میخکوب می شوم.
-تو به عنوان یک دختر مسلمون که انقدر ادعای مسلمونیت میشه اصلا نمیتونی الگوی خوبی باشی..
پوزخند میزنم. میدانستم از چه حرف میزد.
-من الگوی کسی نیستم و خودم رو همینطوری قبول دارم..
از پشت میز بلند شده و دست در جیب شلوارش فرو میبرد.
-با همین کارات؟
-متوجه منظورتون نمیشم..
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت233 -اینا کافی نیست. باید حداقل دو سه
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت234
مقابلم می ایستد. رخ به رخ. از بالا به پایین نگاه میکند اما نگاه من به سمت راستم و به گلدان سانسوریای زیبای گوشه اتاقش بود!
-این که شماره بدی، شماره بگیری اونم وسط کلاس و هیچ ابایی نداشته باشی کسی نگاهت کنه..به قول خودتون این اسمش بی حیایی نیست؟
احساس میکردم صدایش رگه های خشم داشت. نمیدانم چرا به جای اینکه ناراحت باشم خوشحال بودم. خل شده بودم یا دیوانه؟
-شما افکارتون منفیه و دلیلی نمی بینم به شما توضیح بدم..
-از اون بچه مثبت خوشت میاد؟ البته مذهبی هستی دیگه. دلت مذهبی میخواد. اما سجادپور بیچاره خبر داره تو مذهبی نمایی بیش نیستی؟
با خشم سرم را بلند کرده و میگویم.
-درست صحبت کنید!
کمی خم می شود.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت234 مقابلم می ایستد. رخ به رخ. از بال
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت235
-اگر صحبت نکنم؟
-دلیلی نمیبینم اینجا بایستم و حرفای مسخره شما رو گوش بدم.
میخواهم از اتاقش بیرون بزنم که با صدایش میخکوب میشوم.
-اگر خیلی اسلام محدودت کرده من میتونم کمکت کنم..
اخمم پررنگ تر می شود و با تعجب نگاهش میکنم.
-منظورتون رو متوجه نمیشم؟
نیشخندی زده و به ساعت مچی اش خیره میشود.
-برای رفع نیازهات. پیشنهاد میدم باهم ازدواج کنیم. نظرت چیه؟ دوساعت وقت داری فکر کنی..
یکدفعه میخندم. بلند هم میخندم. خنده ام که تمام می شود بریده بریده میگویم.
-چی گفتید؟
گوشه لبش کش می آید و سرد نگاهم میکند.
-نمیدونستم انقدر خوشحال میشی وگرنه زودتر بهت پیشنهاد میدادم..
با پوزخندی عصبی نزدیکش می شوم. دروغ نگویم خیلی خوشحال بودم اما مطمئن بودم این پیشنهاد مسخره اش فقط برای به سخره گرفتن من بود و بس!
-میدونید یک چیزی رو؟
یک تای ابرویش بالا میپرد.
-میشنوم..
لبخند میزنم.
-از دین اسلام خیلی ممنونم. میدونید چرا؟
پوزخندی زده و به سرتاپایش اشاره میکنم.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت235 -اگر صحبت نکنم؟ -دلیلی نمیبینم ا
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارتپایانی
-که اجازه نداده یک بانوی مسلمان با مرد مسیحی ازدواج کنه!
متعجب اخم میکند .
-و الان خیلی خوشحالم!
تا بخواهد چیزی بگوید پوزخند محکم تری زده و از اتاق بیرون میزنم و به سرعت خودم را به اتاقم می رسانم و پشت در می ایستم. نفس نفس زده و روی زمین می افتم. قلبم در دهانم میزد. خدایا، چرا انقدر به جای ناراحتی کوک بودم؟!
لبخند محوی زده و به اتفاقاتی که افتاد فکر میکنم. جرقه ای در ذهنم می خورد. از حالا به بعد برنامه ام عوض می شد!
یک برنامه بزرگ!
مطمئن بودم این اتفاق خوشایندی بود و نزدیک شدن به مسیح کار بیهوده و عبثی نبود. قطعا قرار بود قدم بزرگی بردارم..
باید دین زیبای اسلام را در نظرش زیبا جلوه می دادم. خدایا..
من رسیدن به این مسیح مغرور را میخواستم. اما من عاشق تو هستم و توی معشوقه به من اجازه رسیدن به او را ندادی. پس..
به مسلمان شدن مسیح مسیحی کمک کن!
آمین!
***
پایان فصل اول
بیست و هشت دی ماه به وقت اذان مغرب
زهرا علیپور
---------------«🍓🎬»