eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
13.1هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
2 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #چهارصد_ونود _دلم بی تابی میکنه مهراد.. دست خودم نیست... کمکم کن ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 به سختی راضیش کردم که دل از دیدن بچه هاش بکنه و به اتاقش برگرده... مامان کنار آسانسور ایستاده بود ودیدن ما گفت: _حالشون چطوره؟ بچه هام خوبن؟ _خوبن مادر خداروشکر.. شما چرا اینجا وایستادین؟ فشارتون میوفته... _آی مادر... نه پای آومدن داشتم نه دل رفتن... گفتم همینجا بمونم تا خبری از نوه هام بهم بدین... صحرا که انگار از خوشحالی روحیه اش بهتره شده بود گفت: _مادرجون مهراد میگه تا چند روز دیگه میتونیم‌ بچه هامونو بغل کنیم... _خداروشکر عزیزدلم.. آروزی من دیدن خوشبختی و وخوشحالی شماست... داشتیم به طرف اتاق صحرا می رفتیم که تلفنم زنگ خورد... فورا صداشو قطع کردم و جواب دادم: _بله؟ _جناب مهرآذر؟ _خودم هستم، بفرمایید ؟ _فرهانی هستم از اداره ی آگاهی... باشنیدن حرف هاش از صحرا جدا شدم.. _بفرمایید؟ _اگه امکانش هست تا اداره تشریف بیارید.. گویا ضارب پیدا شده.. _جدی؟ عمدی بوده؟ کی پیداشده؟ _تشریف بیارید همه چی رو توضیح میدیم! _بله.. حتما... اساعه خدمت میرسم! بی اراده توی مدتی که مشغول حرف زدن بودم دست هام مشت شده بود... خیلی دلم میخواست اون عوضی رو پیدا کنم وتموم عقده های این ۱۰ روزو ازش خالی کنم... برگشتم پیش صحرا ومامان... روبه صحرا گفتم: _عزیزم برگرد داخل اتاقت.. من باید به شرکت سر بزنم موضوع مهمیه... روبه مامان کردم و ادامه دادم: _میشه لطفا پیش صحرا بمونی؟ من فورا برمیگردم... _آره عزیزم چرا که نه.. تو برو به کارهات برس شب هم نیومدی نیومدی... لبخندی زدم وگفتم: _چطور میتونم طاقت بیارم ونیام وقتی همه ی زندگی من توی این بیمارستان خلاصه شده! صحرا_ برو استراحت کن عزیزم... من خوبم... _نه قربونت بشم زود برمیگردم مواظب خودت باش... ازشون خداحافظی کردم و به طرف در خروجی حرکت کردم... _دعاکن دستم بهت نرسه وباهات روبه رو نشم لعنتی... فقط خدامیدونه تموم این مدت چه نقشه هایی داغون کردنت کشیدم... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #چهارصد_ونود_یک به سختی راضیش کردم که دل از دیدن بچه هاش بکنه و به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _امروز صبح خودشو معرفی کرده و اونطور که توی اظهار نامه نوشته، عذاب وجدان داشته و اومده خودشو معرفی کرده... درحالی که دندون هامو روی هم می ساییدم گفتم: _چرا این کارو کرده؟ میتونم ببینمش؟ _قبل از دیدنش لطفا اظهارات ایشونو برسی کنید و برگه ای رو به طرفم گرفت... برعکس تصورم کیف قاپ نبود... بادیدن اسمی که توی برگه نوشته شده بود چشم هام از تعجب و عصبانیت تا حد ترکیدن بازشد... "مهناز ستوده" _چطور ممکنه... سرگرد_ با شخص آشنایی مواجه شدید؟ _خاله ی من! چطور ممکنه آدم اجیر کنه بچه های من رو از بین ببره؟ چطور ممکنه؟ توی برگه نوشته بود شخصی به نام مهناز ستوده به مردی به نام ابراهیم پناهی پول داده که بچه هارو از بین ببره و مرد هم چندروزی در تعقیبمون بوده و در آخر غالب کیف قاپ به صحرا چاقو زده وفرار کرده... با عصبانیت ودست هایی که به شدت میلرزیدن بلند شدم وگفتم: _همین الان ازاون لعنتی شکایت دارم.. همین الان بیاریدش اینجا! _آروم باشید لطفا... قبلش باید یه توضیحاتی به ما بدید... _قبل هرچیزی میخوام ضارب رو ببینم... اولش راضی نشد و بعد که فهمیدم اگه به عصبانیم ادامه بدم امکان دیدنش نیست خودمو آروم نشون دادم اما بازم تا موقع دادگاهی اجازه ی دیدنشو نداشتم! میدونم با اون زنیکه ی آشغال چیکار کنم... میدونم با جفتشون چیکار کنم‌... با مامور رفتیم در خونه مهناز متاسفانه هیچ اثری ازش نبود... شماره ترلان رو گرفتم و منتظر جواب شدم... بعداز چندثانیه جواب داد: _مهراد؟؟ باور کنم خودتی؟ _متاسفانه باید باور کنی خودمم... _سلام خوبی؟ چی شده یادمن افتادی پسرخاله؟ _کجا میتونم ببینمت؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #چهارصد_ونود_دو _امروز صبح خودشو معرفی کرده و اونطور که توی اظهار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _منو؟ چیزی شده؟ با صحرا دعوات شده؟ فکمو روی هم فشار دادم و به سختی خودمو ریکس نشون دادم وگفتم: _نه.‌‌. مگه واسه دیدن دخترخاله ام با زنم دعوام شده باشه؟ خندید وگفت: _چه بدونم گفتم شاید بازم میخوای واست نقش بازی کنم! درهرصورت باید صبرکنی برگردم، تهران نیستم با دوست هام‌ اومدم‌ شمال... دستمو بیشتر مشت کردم و فشار دندون هام روی هم بیشتر شد... _خاله هم پیشته؟ _نه! مامان بامن نیست... چیزی شده مهراد؟ واسه مامانم اتفاقی افتاده؟ _فعلا نه‌‌... گوشی رو قطع کردم و با حرص چندبار کوبیدم روی فرمون و داد زدم: _لعنتییییی! پیدات میکنم... بعداز قطع کردنم چند بار زنگ زد و جوابشو ندادم... اینجوری نگران میشد و واسه پیدا کردن مادر بی شرفش تلاش میکرد و منم زود تر به هدفم میرسیدم! تاشب توی کوچه شون پرسه زدم شایدبرگرده اما خبری نشد... باورم نمیشد خاله ی من بخواد جون بچه هامو بگیره... چطور ممکنه قصدجون نوه های خواهرشو رو بکنه... مگه من یا صحرا چه ضرری به این آشغال ها رسونده بودیم... داشتم توی خیابون اطراف خونشون دور میزدم لحظه دلم به شور افتاد.. کسی که یک بار قصد جونشونو کرده باشه برای بار دوم وسوم هم این کارو میکنه‌... صحرا تنهابود.. مغزم سوت کشید... بسم اللهی زیرلب گفتم و باسرعت روندم سمت بیمارستان وشماره ی عباسو گرفتم (یکی از دوست های قدیمی) _به به ببین کی زنگ زده... _سلام عباس جان خوبی داداش؟ _سلام.. نوکرتم مشتی چه عجب یادی از ما کردی! _کارم گیرته عباس یه زحمتی واست دارم! _امر بفرما آقا مهراد! _سلامت باشی... یه آدرس بهت میدم دونفرو بفرست درخونشون منتظر باشن صاحب خونه اومد به من خبر بدن... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #چهارصد_ونود_سه _منو؟ چیزی شده؟ با صحرا دعوات شده؟ فکمو روی هم فش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ده دقیقه ای خودمو به بیمارستان رسوندم و اول به بخشی که بچه ها بودن رفتم و بادیدنشون خیالم راحت شد.. بماند که با مسئول بخش چقدر بحث کردم و آخرشم کارم به خواهش کردن کشیده شد! به طرف اتاق صحرا رفتم.. دراتاق بسته بود و تنها مردی رو که توی بخش زنان راه میدادن من بودم که اونم ماجراهای خودشو داشت... آروم تقه ای به در اتاق زدم و رفتم داخل... مامان روی صندلی همراه خوابش برده بود اما صحرا سر جاش نبود! ترسیده قلبم شروع به تپیدن کرد... دلم به شور افتاد واومدم برگردم که صداشو پشت سرم شنیدم! _اومدی نفسم؟ چشم هامو بستم و نفس راحتی کشیدم! غرور مردونه ام بهم اجازه نمیداد بهش بگم شنیدن صداش تنها آرامشیه که طوفان قلبم رو آروم میکنه! به طرفش برگشتم که فورا سلام کرد.. _سلام خانومم.. کجا رفته بودی؟ _میخواستم مانی و مایسا رو ببینم اما پرستاری اجازه ندادن... هنگ کرده از حرفش چشم هامو یه بار باز وبسته کردم وگفتم: _کیا رو ببینی؟ خجالت زده سرشو پایین انداخت وگفت: _اگه تونخوای عوضشون میکنیم... لبخندی از جنس خوشبختی روی لبم نشست.... _ناقلا تنهایی اسم واسه بچه هام انتخاب کردی؟ اونم ترکی؟ مگه من ترکم؟ داشتم اذیتش میکردم وگرنه قشنگ ترین اسم هارو انتخاب کرده بود... _نه اما من... خب اشکالی نداره که... هرچی توبگی میذاریم.. _هرچی من بگم؟ سرشو بلند کرد و با چشم های نازش بهم زل زد وگفت: _فقط چنگیز و کوکب انتخاب نباشه! با این بلند زدم زیر خنده که مامان بیدارشد و باچشم های گرد به ما نگاه کرد! ازوقتی فهمیده بودیم بچه ها دوقلو هستن چنگیز و کوکب صداشون میکردم و صحرا کلی حرص میخورد... به مامان سلام کردم و همراه صحرا رفتیم وروی تختش نشستیم! مامان_ چرا اومدی پسرم؟ من که گفتم پیش صحرا میمونم! میخواستم بگم قربون اون موندنت بشم که متوجه نشدی صحرا توی اتاق نبوده اما دلم نیومد.. صورتشو بوسیدم وگفتم: _تاهمیجاشم شرمنده کردی مهری خانم! طاقتم نگرفت اومدم بچه هارو ببینم! که دیدم صحرا خانم واسشون اسم هم انتخاب کرده! _آره اسم های قشنگی انتخاب کرده من که خیلی خوشم اومد.. _ع؟؟ پس فقط من جا موندم! نخیر مادرمن اسم بچه هام چنگیز وکوکبه وسلام! مامان که انگار جدی گرفته بود دستشو با تعجب جلو دهنش گرفت وگفت: _پناه بر خدا... پسرم اسم های قاجاری رو ازکجا میاری گناه دارن نوه هام! این اسم ها دیگا واسه بچه ها نیست! خلاصه مرغ من یه پا داشت و یک ساعتی رو باهاشون بحث کردم و سربه سرشون گذاشتم! یه کم که گذشت صحرا توخودش رفته ودنبال اسم میگشت که گفتم: _شوخی میکردم عشقم... قشنگ ترین اسم هارو واسه فندق های من انتخاب کردی! با این حرفم خوشحال شد.. چشماش برق زد.. با لبخند دلنشین پرسید: _جون من؟ جدی میگی؟ چشمکی زدم و گفتم: _اوهوم.. مرسی که با اول اسم من انتخاب کردی! دست هاشو دور گردنم انداخت وبالذت گفت: عاشقتمممم زندگی من! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #چهارصد_ونود_چهار ده دقیقه ای خودمو به بیمارستان رسوندم و اول به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چندروز بعد... باکمک بنفشه و سمانه بچه ها و صحرا رو آوردیم خونه... مامان وباباهم بودن.. امروز خیلی خوشحال بودم... امروز واسه اولین بار بچه هامو بغل کرده بودم... خیلی کوچولو و ضعیف بودن... خدا تموم هنرشو توی زیبایی بچه هام به خرج داده بود... ازخوشحالی صحرا هرچقدر بگم کم گفتم.. خنده روی لب هاش نمیرفت... انگار تازه متولد شده بود.. جلوی در ورودی میثم و آرشا جلوی پای صحرا و بچه ها گوسفند قربونی کردن و چون میدونستم صحرا بادیدن خون حالش بد میشه فورا ازاونجا دورشون کردم! وارد ساختمان شدیم.. کلیدو به در انداختم که صدای فیلم بردار دراومد که باید زنگ بزنیم و منتظر باشیم دررو باز کنن! دیگه داشتم از دستش عصبی میشدم از صبح یک بند درحال جیغ جیغ کردنه که چیکار کنین وچیکار نکنین! اما امروز روز عصبی شدن نبود! مامان اینا خونه بودن.. از چند ساعت قبل رفته بودن که خونه رو آماده کنن... صحرا نگران اتاق خالی بچه ها بود وماهم بهش نگفته بودیم که سیسمونی بچه هارو خریده بودیم و توی اتاقشون چیده شده.. میخواستم سوپرایزش کنم! یه سوپرایز دیگه هم داشتم واسش اما یه کم نگران بودم.. میترسیدم بادیدن سوپرایز دومش خوشحال میشه یا از خودم میرنجونمش! فیلم بردار گفت بچه هارو بغل کنیم! صحرا مانی رو بغل گرفت و منم مایسا رو بغلم گرفتم... مامان اسفند به دست در رو باز کرد... خیلی لحظه شیرینی بود... خوشحالی رو توی سلول به سلول تنم حس میکردم.. با بسم الله و خوندن آیت الرکسی وارد شدیم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #چهارصد_ونود_پنج چندروز بعد... باکمک بنفشه و سمانه بچه ها و صحرا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صحرا؛ دلم میخواست ازخوشحالی پرواز کنم وبرم از خدا شخصا تشکر کنم... مانی رو بغلم کردم و دلم بیقرار مایسا شد... کاش جای بخیه هام درد نمیکرد و میتونستم هردوشونو توی بغلم بگیرم... مادرجون پر بود ازخوشحالی و لب بخند پررنگش از روی لب هاش کنار نمیرفت... آقا جون مثل مهراد بود... مردونه و مغرور... مردونه میخندید و احساس غرور میکرد... پیشونیمو بوسید وبهم خوش آمد گفت.. فیلم بردار گفت به طرف اتاق بچه ها بریم و من دلم یه دفعه ای گرفت... با اون همه اتفاقی که واسمون افتاده بود نشده بود سیسمونی رو تهیه کنیم... کاش اونقدر دیر اقدام به خرید سیمونی نمیکردیم... تقصیرمن بود که اونقدر عقبش انداختم.. کاش منم مثل بقیه دخترها.... ولش کن امروز نمیخوام یاد نداشتن هام بیوفتم و باید خداروشکر کنم واسه داشتن شوهر وبچه هام! میخواستم به فیلم بردار بگم همینجا فیلم رو قطع کن اما مهراد اونو به طرف اتاق بچه ها راهنمایی کرد... با چشم های گرد شده نگاهش کردم و کنار گوشش گفتم: _اون اتاق خالیه فیلمو خراب میکنه... دستشو پشتم گذاشت و گفت: _اشکالی نداره تو فیلم توضیح میدیم که فردا وسیله هاتون میرسه! _نه مهراد اینجوری نمیشه جون من خرابش نکن! _حرف نباشه راه بیوفت الان باز میخواد غر بزنه به حدکافی ازدستش جری شدم! بانارضایتی به طرف اتاق رفتم ودرشو باز کردم! بادیدن اتاق روحم از خوشحالی پرکشید.. همون سیسمونی که دفعه اول پسندیده بودم.. همون رنگی که دلم میخواست.. یه لحظه بغضم گرفت... به طرف مهراد که کنارم ایستاده بود برگشتم... _مهراد..... _جونم؟ خوشت اومد؟ _خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد! نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم! خندید... دستشو پشتم گذاشت وخیلی آروم گفت بریم بچه هارو بذاریم تو تختشون تابیدار نشدن.. تنها شدیم یه تشکر ویژه ازم بکن خستگی هام دربره‌! باحرف منظوردارش منم خندیدم... ازته دلم... قشنگترین نوع سوپرایز رو انتخاب کرده بود... ادامه دارد..... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #چهارصد_ونود_شش صحرا؛ دلم میخواست ازخوشحالی پرواز کنم وبرم از خدا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 من مانی رو توی تختش گذاشتم و به گفته فیلم بردار آروم بوسیدم و نوازش کردم... مهرادم مایسارو توی تختش گذاشت و بوسید ونوازش کرد... درآخر اومد منو بغلم کرد و پیشونیمو ب.وس.ید! فیلم تموم شد! فیلم بردار زن خیلی غر غرویی بود اما توی کارش حسابی مهارت داشت و میگفت یکی از بهترین فیلم ها میشه! میخواست بره که مهراد مانع شد... _میشه چند لحظه صبرکنید؟ میخوام یه فیلم جدا هم از همراهامون توی همین روز ثبت کنیم! _اوکی من مشکلی ندارم! بازم غم توی دلم نشست.. من همراهی نداشتم واین کار مهراد اصلا باب میل من نبود اما دلم نمیخواست به زبون بیارم و ذوقشو کور کنم‌! _اوکی پس هروقت گفتم شروع کنید لطفا شروع کنید و دست منو گرفت و گفت: _بریم عشقم.. بغ کرده دنبالش ازاتاق رفتم بیرون... سرمو بلند کردم و دوباره شکه شدم... این بار خوشحال نشدم.. قلبم به درد اومد... تموم سوپرایز هاش خوب بود بجز این یه دونه! ناباور به مهراد نگاه کردم... مهربون گفت: _دیگه وقتشه کینه هارو کنار بذاریم... دیگه مامان شدی و بچه هامون حق دارن خانواده ی کاملی داشته باشن! _چرا این کارو کردی؟ _چون توهم مثل مانی ومایسا به مامان و خواهر وبردار نیاز داری! بخاطر بچه هامون هم شده کینه هارو دور بریز... به خاطر من! _مهرااااد..... مامان اومد نزدیکم.... چشم ها وصورتش خیس از اشک بود... انگار ساعت ها گریه کرده بود... خیلی پیرترشده بود.. موهای سفیدش که از روسری زده بود بیرون نشون میداد خیلی وقته رنگشون نکرده! پاهام به زمین چسبیده بود و قدرت جلو رفتن نداشتم اما میل به بغل کردنش اونقدر زیاد بود که نتونستم مانعش بشم! اومد جلو وباگریه بغلم کرد... نتونستم جلوی دست هامو بگیرم و بغلش نکنم! بلند گریه میکرد و میگفت که ببخشمش! روزم خراب شد.. لبخندم پر کشیده بود وجاشو به گریه داده بود... منم گریه میکردم اما حرف نمیزدم! صورتمو نوازش میکرد و جای جای صورتمو با گریه می بوسید... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #چهارصد_ونود_هفت من مانی رو توی تختش گذاشتم و به گفته فیلم بردار آ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 قربون صدقه ام میرفت و من فقط بیصدا گریه میکردم... _مبارکت باشه مادر شدنت قربونت بشم.. خداروشکر میکنم که اینقدر خوشبختی.. دلم توحسرتت داشت می مرد مادر... توروخدا منو ببخش! اونقدر گریه کرد که ضعف کرد و نشست روی زمین... اومد زانو بزنه که با عجله نشستم و مانعش شدم! _نه مامان... نکن این کارو... خواهش میکنم... گریه میکرد... _می بخشی مادر بی وفاتو؟ باگریه سرمو تند تند تکون دادم وگفتم: _می بخشم! محکم بغلم کرد ومنم همینطور... دلم براش تنگ شده بود.. عمیق بوش کردم.. بوی مادرمو میداد... سبحانم اومد.. اونم به پهنای صورت گریه میکرد... ساراهم همینطور... حتی ستایش و پژمان هم گریه میکردن... همگی معذرت خواهی کردن... همه رو بخشیدم.. سبحان ازهمه بیشتر گریه کرد وبه پاهام افتاد... چنان گریه میکرد که آقاجون ومادرجون و سمانه وبنفشه هم گریه میکردن... بخشیدمش اما نیاز به زمان داشتم کارهاشو فراموش کنم... مراسم گریه کنون (آشتی کنون) که تموم شد مهراد به بنفشه گفت شیرینی هارو پخش کنه وبه فیلم بردارهم گفت شروع کنه! ستایش روی پاهام نشست و از مدرسه اش تعریف میکرد... مامان گلرخ هم توی راه بود و تاشب میرسید... خیلی دلم براش تنگ شده بود و خیلی خوشحال بودم که داره میاد... مهراد بهترین مرد دنیا بود... خداروشکر میکنم که اجازه نداد زندگی اشتباهی رو انتخاب کنم ومنو وارد زندگیش کرد! درسته که با زور و از راه غلط منو به دست آورد اما خداروشکر میکنم که همه ی اونا از سر دوست داشتن بوده و عشق واقعی و خوشبختی رو بهم نشون داد @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #چهارصد_ونود_هشت قربون صدقه ام میرفت و من فقط بیصدا گریه میکردم...
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دوماه بعد.... باصدای گریه ی مایسا بیدارشدم و با حرص گفتم: _دوقیقه میذاشتی از خوابیدن مانی بگذره بعد بیدار میشدی! اومدم بلندشم که مهراد دستمو گرفت وگفت: _بگیر بخواب من میرم! دلم ضعف میرفت واسه دلبری هاش... مایسا کپی مهراد بود... حتی انگشت های دست وپاهاشم به مهراد رفته بود اما مانی ترکیبی بود.. یه کم شبیه من ویه کم شبیه مهراد! مهراد اما میگفت دلبری های مایسا شبیه خودته... یکی نیست بگه آخه بچه دوماهه دلبریش کجا بود که آقا تشخیص میده! ساعت ۴ونیم صبح بود و ما داشتیم بخاطر پر رویی مهراد بحث میکردیم که بالاخره دخترمون موفق شد با سروصداش بردارش رو هم بیدار کنه! منومهرادم مجبورشدیم دوتایی واسه آروم کردنشون دست به کار بشیم! کارهمیشگیمون بود و توی این مدت یه شب خواب آروم نداشتیم ازدست این وروجک ها! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #چهارصد_ونود_نه دوماه بعد.... باصدای گریه ی مایسا بیدارشدم و با ح
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باصدای زنگ تلفن خونه ازخواب بیدارشدم.. کنار تخت بچه ها خوابمون برده بود و واسه اینکه صدای زنگ بیدارشون نکنه باعجله به طرف تلفن رفتم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم... _بله؟ _سلام خانم مهرآذر صبح بخیر! _صبح شما هم بخیر.. ببخشید بجا نیاوردم! _پیروز هستم وکیل پرونده خانم مهناز ستوده! _آهان.. عذرمیخوام جناب نشناختم بفرمایید؟ _آقای مهرآذر تشریف دارن؟ اومدم بگم نه که موضوع رو به خودم بگه که دیدم مهراد باچشم های نیمه باز بالای سرم ایستاده! _بله گوشی خدمتتون! گوشی رو به طرف مهراد گرفتم و گفتم؛ _وکیله.. ابرویی بالا انداخت و صداشو صاف کرد وجواب داد... تلفن رو زد روی بی سیم ورفت توی اتاق‌! وا... خب چرا به من چیزی نمیگن؟ مثلا اصل کاری منما! خودمو به پررویی زدم و پشت سرش راه افتادم! مهراد_ نه نه اصلا... همین الان خودمو میرسونم.. حتما میخوام خودمم اونجا باشم! ............. _اوکی تا یک ساعت دیگه میرسم ممنون که خبر دادید! خداحافظی کرد وگوشی رو قطع کرد! _چی شده؟ _سلامت کو عشقم؟ _ع مهراد نپیچون بگو چی شده جون صحرا! _امروز دادگاهی اون زنیکه اس وکیل زنگ زد خبربده.. گفتم خودمم باید باشم! _خب منم میام! _نمیشه توبیای... بچه هارو میخوای کجا بذاری؟ نکنه میخوای دنبال خودمون راشون بندازیم! _زنگ میزنم مامانم بیاد... منم میام میخوام بدونم چرا این کارو کرده! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #پانصد باصدای زنگ تلفن خونه ازخواب بیدارشدم.. کنار تخت بچه ها خواب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ساعت ۷صبحه خانومم مادرتو الکی توزحمت بندازی که چی بشه؟ خودم میام تعریف میکنم واست دیگه! _توروخدا منم ببر من اینجوری دق میکنم که! _خدانکنه این چه حرفیه؟ به جون خودت هرچی شد واست تعریف میکنم! دلم راضی نبود اما بخاطر بچه ها مجبوربودم قبول کنم! مهراد رفت وتا ساعت پنج بعدازظهر گوشیش خاموش بود و دل من هزار راه رفت و بی قرار بودم... خداکنه بلایی سرش نیومده باشه! بیشترازاین ها از اینکه ترلان هم اونجا بود بیشتر عصبی بودم... مامان اومده بود پیش بچه ها ومن اصلا نمیتونستم از استرس زیاد به بچه هام رسیدگی کنم... کلافه گوشی رو کوبوندم زمین وگفتم: _لعنتی خاموشه! مامان درحالی که مانی توی بغلش درحال خوابیدن بود آروم گفت: _چته تو؟ خب رفته دادگاه گوشی رو میگیرن ازشون چرا اعصابتو الکی خورد میکنی؟؟؟ _مامان ساعتو ببین! تا الان آخه؟ یه چیزی میگیا! _حتما طول کشیده.. بیخودی بیقراری نکن صداتم نبربالا بچه ها میترسن! یک ساعت دیگه گذشت که مهراد خان کلید به درانداخت واومد داخل! عصبی بدون اینکه سلام کنم گفتم: _چه عجب آقا مهراد! بالاخره تشریف آوردین! به مامانم سلام کرد و به طرف من اومد! _عزیزم میشه بذاری پام به خونه برسه بعد معاخذه کنی؟ _واسه چی گوشیتو خاموش کردی؟ نمیگی من اینجا ازنگرانی پس میوفتم! _ببخشی.. وقت نکردم روشنش کنم درگیر بودم! _میخوای بگی تا الان دادگاه بودی؟ _نه.. بیمارستان بودم.. _چی؟ بیمارستان واسه چی؟ دستمو گرفت و باهم نشستیم روی مبل! _خودکشی کرده بود وتوی دادگاه ازحال رفت! تا رسوندنش بیمارستان چند بار احیاش کردن و آخرشم فوت شد! باچشم های گرد شده و وحشت زده آب دهنمو قورت دادم و گفتم: _خاله ات؟ مرد؟ باناراحتی سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد! مامان_خاک برسرم! _اما... اما من... من نمیخواستم اینجوری بشه! من اصلا نمیخواستم اونجا بمونه.. من... من میخواستم رضایت بدم... بخدا... _صحرا جان تو تقصیری نداری لازم نیست خودتو اذیت کنی! هیچکدوم ما مقصر نیستیم.. فقط من موندم چطور خبرشو به مادرم بدم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #پانصد_ویک _ساعت ۷صبحه خانومم مادرتو الکی توزحمت بندازی که چی بشه؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _حتمامارو مقصر میدونه... خیلی ناراحت میشه... قلبش بدجوری میسوزه... به گریه افتادم وادامه دادم: _به جون خودت مهراد من تصمیم داشتم رضایت بدم فقطم بخاطر مادرجون چون خواهرش بود! _گریه نکن صحرا... اونی که اجازه ی رضایت نمیداد مادرم بود! چراخودتو مقصر همه چیز میدونی؟ _من راضی به مرگ حتی دشمنمم نیستم مهراد! _میدونم خانومم.. میدونم عشقم.. اما اون راضی به مرگ تو ودوتا طفل معصوم بود چون دخترشو نگرفته بودم و خوشبختی ما اذیتش میکرده! همه ی آدم ها به مهربونی تو نیستن قشنگم! مامان که اینارو میشنید مانی رو برد توی اتاق وبرگشت! _خدارحتمش کنه اما بچه های بیچاره ی من اگه خدا بهشون رحم نمیکرد بخاطر خودخواهی اون خانم الان دور ازجونشون مرده بودن! _آره درسته.. واسه همینم دلم واسش نسوخت.. یه کم بیقراری مادرم اذیتم میکنه که اونم میسپرم به آقاجون! دلم میخواست درمورد ترلان بپرسم اما دلم نمیخواست بیشترازاین مهرادو معذب کنم! پنج ماه بعد... باغرغر مایسا رو دادم به بنفشه وگفتم: _دودقیقه این بچه رو بگیر الان دیونه میشم! باخنده مایسا رو بغل کرد و گفت: _ازصبح داری خودتو به درو دیوار میزنی خب بجای این کارها پاشو برو اماده شو! _نمیدونم به کدوم کارم برسم من اخه!!! _برو دوش بگیر بریم آرایشگاه لباستم مهراد میاره بچه هاروهم تا دوش میگیری آروم میکنم... شماره مهرادو گرفتم و همزمان به طرف حموم رفتم... _جانم؟ _سلام عشقم کجایی؟ _سرکارم نیم ساعت دیگه میام عشقم! _وای مهراد توروخدا الان بیا این دوتا زلزله دست به یکی کردن نوبتی گریه کنن ونذارن من به کارم برسم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥