eitaa logo
اخبار برگزيده
218 دنبال‌کننده
59.1هزار عکس
59.4هزار ویدیو
92 فایل
گزیده ای از مهمترین اخبار ایران و خاورمیانه و جهان با رویکرد انقلاب اسلامی ایران اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/Selected_newss
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زاغ سفید
💠 برای اولین بار سخت‌ترین ماموریت عمرم را بر عهده گرفتم؛ باید به او میگفتم.... ۵ سالی بود که در بیمارستان مشغول کار بودم. بعد از سال‌ها خدا دختری به ما داده بود. هر بار از او می‌پرسیدندبزرگ شدی میخواهی چه کاره شوی؟ میگفت: "میخوام مثل بابا دکتر بشم" گاهی با خودم فکر میکردم این دختر، با این شیرین زبانی و این همه احساس چگونه ممکن است دکتر شود!! آن هم در جایی که بیش از آنکه درمانی باشد، تلاش برای قدری بیشتر زنده نگهداشتن است، وسط خون و دست و پاهای قطع شده، صحنه ی دلخراش و صورت های سوخته... با خودم میگفتم تا بزرگ شدن غنوه حتما قانعش میکنم که باید یک خانم معلم شود. آره بابا جان ما اینجا به پزشک بیشتر از معلم نیاز داریم اما من نمی توانم دخترم را وسط خون و آتش تصور کنم. یادم هست یک بار که از بیمارستان به خانه برگشتم غنوه را دیدم کنار یک قاچ هنداونه روی زمین خوابیده! فاطمه را صدا زدم؛ گفتم این چرا اینجا خوابیده؟ گفت: از بیرون هندوانه خریدم، بچه ها همه خوردند اما غنوه می‌گفت تا بابا نیاید نمی‌خورم. من سهمم را نگه میدارم تا بابا بیاید. خواستم هندوانه را در یخچال بگذارم اما نگذاشت. گفت: همینجا باشد تا بابا بیاید، با هم بخوریم و همینجا خوابش برد. غنوی من دنیای احساس بود. این روزها هر بار که صدای این بمب‌های لعنتی در گوشم می‌پیچد در ذهنم مرور میکنم: غنوه بابا دیدی گفتم نباید پزشک شوی؟ دختر من باید معلم شود. هر جای دنیا شاید دکتر شدن کسب و کار باشد و افتخار، اینجا اما فقط رنج دارد و غم... روز چهارم جنگ بود؛ وسط فریادها و گریه های از سر درد و در شلوغی بیمارستان، کسی آمد در گوشم چیزی گفت و رفت! ناگهان همه چیز متوقف شد. دنیا روی سرم خراب شد! مگر میشود؟ این کار از من برنمی‌آید! اما مگر کس دیگری هم می‌توانست انجامش دهد؟! خدای من چطور باید به اویس بگویم دست از کار بکشد و به سردخانه ی بیمارستان برود و عزیزش را در میان شهدا ببیند اشک هایم امان نداد... ماسکِ روی صورتم و نفس های به شماره افتاده ام باعث شده بود روی شیشه ی عینک را بخار بگیرد. آرزو کردم کاش یکی از آن بمب‌های لعنتی همین حالا همین جا وسط این بیمارستان بخورد تا زندگیم تمام شود و مجبور نباشم این ماموریت سخت را انجام دهم اما مگر میشود اینجا را بزنند؟ چه خیال ترسناکی! اینجا بیمارستان است و پر از انسان نیمه جان هیچکس وسط میدان جنگ بیمارستان را هدف نمی‌گیرد. رفتم کنار اویس، آرام گفتم: اویس، همسرت مجروح شده، باید برویم جلوی درب ! اویس تعجب کرد! مجروحان را می آورند همین جا؛ پس چرا جلوی درب بیمارستان؟ التماس میکردم به اشکهایم که نریزند من تاکنون خبر شهادت به کسی نداده بودم. میخواستم کم کم او را برای پذیرش خبر شهادت همسرش آماده کنم که مادرش شیون کنان و با چهره ای غبارآلود از راه رسید... اویس همانجا روی زمین نشست، خوشبختی کوچکش آوار شده بود و تمام او را در آغوش گرفتم و پا به پایش کردم میگفت من اینجا به مجروحین کمک کردم، نمیشد خدا ثواب‌ هایم را بگیرد و از همسرم محافظت کند؟ حال بدی بود. نمیدانستم چگونه باید آرامش کنم درحال حرف زدن با او بودم که خبر رسید بیمارستان شفا را زدند. برگشتم به سمت کسی که خبر را میگفت نگاه کنم. که در همان لحظه دخترکی با موهای طلایی را از جلوی چشمانم بردند به سمت اتاق عمل. چشمانم تار شد، ذهنم از مکان و زمان پاک شد! غنوه! دخترم! او اکنون کجاست؟ دخترک مو طلایی فرزند واحد کناری ما بود و هم سن و سال و همبازی غنوه. خدایا نکند نفر بعدی غنوه باشد. وسط بیمارستان بر زمین نشستم. پاهایم قوت نداشت. چشمانم نمیدید. چگونه باید به خدمت ادامه میدادم. خبرهای بد تمامی نداشت در همین حال کسی گریه کنان خبر آورد که خانه‌ی ما را هم زده اند و غنوه از طبقه چهارم بیرون افتاده! باورم نمیشد، دختر سه ساله ام با وجود سقوط از آن ارتفاع سالم بود..... غنوه را به بیمارستان آوردند. جراحتی سطحی برداشته بود تا آن لحظه در عمرم این اندازه گریه نکرده بودم. خدا غنوه را دوباره به من داده بود... . ✍️ روایتی که امشب برایتان گفتم برگرفته از یک ماجرای واقعی بود؛ داستان آقای بلال طبیب و دخترش غنوه در غزه! خداوند دختران سرزمینم را حفظ کند، شیطان را در تلاویو نابود، روح شهدای غزه را شاد، و برگرداننده ی آرامش به این شهر باشد. 🎙@zaghsefid