هدایت شده از ✍️ علی ملازاده
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و شش: شلیک به زیبایی
انگلیسیها که تاسال ۱۸۴۹ میلادی تقریباً تمام هند را به تصرف درآورده بودند، در نخستین سالهای دهه ۱۸۵۰ چند نقطه کوچک باقیمانده را هم به قلمرو خود افزودند.
یکی از این نقاط، شهر کوچک و زیبای آغزا بود که ارتش کمپانی هندشرقی در سال ۱۸۵۳ میلادی آن را در محاصره گرفت.
شهر آغزا با دیواری بلند که آن را به قلعهای استوار شبیه کرده بود حفاظت می شد.
افسران انگلیسی انتظار داشتند مردم شهر پس از دیدن پیروزیهای آنها در سراسر هند از مقاومت دست بردارند و دروازههای شهر را باز کنند. انتظار فرماندهان انگلیسی واقع بینانه نبود، مردم شهر به سختی مقاومت میکردند و هر بار که سربازان دشمن به دیوار نزدیک می شدند با گلوله بارانی شدید آنها را عقب می راندند.
توپخانه انگلیسیها هم توان ویران کردن دیوار بزرگ شهر را نداشت. فرمانده انگلیسی تصمیم گرفت از پادگانهای دیگر کمک بخواهد.
رسیدن نیروی کمکی چند روز طول میکشید و آنها آذوقه ای را برای این مدت طولانی آماده نکرده بودند.
مقاومت مردم شهر گره بزرگی در کارشان انداخته بود تا اینکه یکی از افسران با پیشنهادی به دیدار فرمانده رفت، توپخانه آنها باید از دیوار شهر فاصله می گرفت، روی یکی از تپههای نزدیک شهر مستقر می شد و کاخهای زیبا و قدیمی شهر را نشانه میرفت.
هندیها باید تهدید میشدند که اگر به پایداری ادامه دهند توپخانه ارتش کمپانی قصرهای بی نظیر شهر را زیر آتش خواهد گرفت و نابود خواهد کرد.
فرمانده پیشنهاد افسر را پذیرفت و پیکی به سرعت روانه شهر شد تا تهدید جدید فرمانده را به اطلاع هندیها برساند.
مردم شهر یک شبانه روز فرصت داشتند تا پاسخ انگلیسیها را بدهند و بناهای تاریخی و بی همتای آغزا را نجات دهند.
سرانجام در آخرین دقایقی که مهلت انگلیسیها به پایان می رسید، یکی از دروازدهها باز شد و مردی از آن بیرون آمد.
مرد با سرعت به سوی اردوگاه انگلیسیها می دوید تا پیش ازپایان وقت، خبر تصمیم اهالی را به آنها برساند، مردم آغزا حاضر بودند تفنگهای خود را زمین بگذارند تا آسیبی به یادگارهای تاریخی و فرهنگی شهرشان وارد نشود.
انگلیسیها از اولین روزهایی که به هند وارد شده بودند، خود را مردمی متمدن معرفی میکردند که باید هندیها را هم با اصول تمدن آشنا میکردند و اکنون تنها چند دقیقه با ویران کردن یکی از گرانبهاترین میراثهای هنری هند فاصله داشتند.
مردم آغزا که مانند بقیه ساکنان هند از سوی انگلیسیها به بی فرهنگی و توحش متهم بودند برای نگهداری از یادگارهای هنری نیاکانشان، از مقاومت سرسختانه خود دست برداشتند و دروازههای شهر را به روی دشمن باز کردند.
حاکمان مناطقی مانند آغزا که به تصرف انگلیسیها در می آمدند، برکنار می شدند و شهر، کاملاً در قلمرو کمپانی هند شرقی قرار میگرفت.
این قلمرو وسیع «هند بریتانیا» نام گرفته بود، اما در بعضی بخشهای هند هم انگلیسیها حاکم محلی را با شرطها و محدودیتهایی بر سر کار نگه میداشتند.
این حکومتها در ظاهر مستقل بودند، اما سررشته همه کارهایشان در دست یک مأمور انگلیسی بود که «رزیدنت» یا مقیم نامیده میشد.
پولی که انگلیسیها بدون دردسر می توانستند از این حاکمان دست نشانده بگیرند، تنها علت نگه داشتن آنها در قدرت بود.
انگلیسیها از فردی به نام «میر جعفر» 40 میلیون لیره گرفتند تا او را به عنوان حکمران ایالت بنگال منصوب کنند.
میرجعفر به سراج الدوله، حاکم پیشین بنگال، که به جنگ با انگلیسیها مشغول بود، خیانت کرده بود.
مدتی بعد، از فرد دیگری به نام میر کاظم 10 میلیون لیره گرفتند و او را به جای میر جعفر به حکومت رساندند، اما سه سال بعد 25 میلیون لیره از میر جعفر گرفتند و دوباره او را بر تخت حکومت نشاندند.
دو سال پس از این، از فردی به نام نجم الدوله 11 میلیون لیره گرفتند و حکومت را به او سپردند.
فرماندار انگلیسی هند، وارنهاستینگز، از برخی حکمرانهای محلی سالی ۲۵۰ هزار لیره به عنوان کمک به خزانه کمپانی دریافت میکرد.
او تعهد کرده بود در برابر این پول، از اشغال سرزمین آنها خودداری کند. مدتی بعد هم از هر کدام مبلغی رشوه می گرفت و به حساب شخصی خودش واریز میکرد تا به این کمک سالانه چیزی اضافه نکند. اما بالاخره پیمان شکنی کرد و این ایالتها را هم به هند بریتانیا اضافه کرد.
هاستینگز، حاکم ایالت «اوز» را وادار کرد تا 5 میلیون لیره به کمپانی هند شرقی بپردازد.
تمام ثروتی که انگلیسیها به این صورت از فرمانروایان محلی میگرفتند، دسترنج کشاورزان هندی بود که حاکمان به نام مالیات با بهانههای دیگر از چنگ آنها بیرون کشیده بودند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج8 ص17
علی ملازاده
⭕همیار باشید👇
✒️https://eitaa.com/alimollazadeh
هدایت شده از ✍️ علی ملازاده
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و هفت: قفس
انگلیسیها بیش از پنجاه نوع مالیات و عوارض مختلف از کشاورزان هندی میگرفتند.
آنها زمینهای هر ایالت را به کشاورزان اجاره میدادند و مهم ترین مالیاتی که از آنها میگرفتند «نذرانه» نام داشت.
نذرانه پول زیادی بود که هر کشاورز در آغاز کار باید به انگلیسیها پرداخت میکرد. انگلیسیها کشاورزانی را که نمیتوانستند مالیاتشان را بدهند در قفسهای فلزی میانداختند و این قفسها را زیر آفتاب سوزان هندوستان میگذاشتند.
بقیه کشاورزانی را که شاهد زجر و مرگ هم وطن خود بودند، سعی میکردند از هر راهی که ممکن بود، مالیات انگلیسیها را بدهند آنها حتی بچههای خود را میفروختند تا از عهده اجاره و مالیات زمین برآیند.
بسیاری از کشاورزان که تحمل این وضع برایشان غیرممکن بود، زمین و روستای خود را رها میکردند و میگریختند. بیش از یک سوم جمعیت هندبریتانیا پس از مدتی از روستاهای خود فرار کردند و به مردمیآواره و گرسنه تبدیل شدند.
بسیاری از این آوارهها به شهرهایی میرفتند که انگلیسیها کارخانههایی را در آنجا تأسیس کرده بودند.
خوشبخت ترین آنها میتوانستند در این کارخانهها همراه همسر و تمام فرزندان خود به کار مشغول شوند. دستمزد اندک و ساعتهای طولانی کار، مخصوصاً در کارخانههای نساجی، باعث میشد این کارگران با کمترین غذا و وسایل زندگی روزگار خود را بگذرانند.
آنها به صورت گروهی اتاقی را در شهر اجاره میکردند و گاهی در یک اتاق کوچک و تاریک سی نفر همراه حیوانات خود زندگی میکردند گروهی از این کشاورزان آواره هم در معادنی که انگلیسیها آنها را اداره میکردند به کار مشغول میشدند.
معدنهایی که در بسیاری از آنها زنان هندی هم هر روز به عمق زمین فرو میرفتند و در کنار مردها به کندن سنگ و خاک در راهروهای تاریک معدن مشغول میشدند.
این زنها بچههای خود را باخوراندن تریاک به خوابهای عمیق و طولانی فرو میبردند تا بتوانند با خیالی آسوده تر راهی معدن شوند.
انگلیسیها در بیشتر سالهایی که هند را در تصرف داشتند، مشغول جنگ با رقیبانشان در اروپا و آمریکا بودند به همین علت معتقد بودند هندیها باید تمام این شرایط سخت را به نام وضعیت جنگی تحمل کنند؛ جنگهایی که هیچ ارتباطی به هندیها نداشت.
لرد ولزلی، یکی از فرمانداران انگلیسی هند، کتابی را تألیف کرد به نام«کتاب جیبی سرباز برای خدمت در میدان جنگ».
او در بخشی از این کتاب نوشت:«همیشه بر سر ما میکوبند و تکرار میکنند که شرافت و صداقت بهترین سیاست است. اما این جملات زیبا برای سرمشقهای کودکان دبستانی خوب است. اگر کسی بخواهد در زمان جنگ هم شرافت داشته باشد، بهتر است شمشیرش را زمین بیندازد.»
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج8 ص21
علی ملازاده
⭕همیار باشید👇
✒️https://eitaa.com/alimollazadeh
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و سیزده:
وکیل جوان
در آوریل ۱۸۹۳ میلادی یک وکیل جوان هندی از بمبئی راهی آفریقای جنوبی شد. مدتها بود گروه زیادی از جوانان هندی که پس از نابودی صنایع هندوستان شغلشان را از دست داده بودند برای یافتن کار به آفریقای جنوبی میرفتند.
وضعیت این کارگران بسیار سخت بود و سفیدپوستها حقوق آنها را زیر پا میگذاشتند.
وکیل جوان روانه آفریقای جنوبی شده بود تا شاید بتواند از حقوق هم وطنانش دفاع کند.
وکیل به شهر«دوربان» رسید و تصمیم گرفت با قطار به شهر چارلستون برود.
برای بخش« درجه یک » بلیط خرید، اما هنگامی که روی صندلی اش نشست مأمور قطار به طرف او رفت و از او خواست به واگن باری برود. وکیل گفت: « من بلیط درجه یک دارم.»
مأمور قطار تکرار کرد: « تو سفید نیستی و باید به واگن باری بروی»
هنگامی که وکیل جوان بر حق خود پافشاری کرد، مأمور قطار پلیسی را صدا زد. مأمور پلیس، بازوی وکیل را گرفت، او را از جا بلند کرد و از قطار بیرون انداخت. وکیل جوان مدتی طولانی، در سرمای ایستگاه منتظر قطار بعدی ماند، اما باز هم به او گفتند که باید به واگن حمل بار برود. او به سراغ مدیر ایستگاه رفت. مدیر ایستگاه حق را به مأموران قطار داد اما به او گفت که چون فرد تحصیل کردهای است اجازه میدهد در قطار سوم در قسمت درجه یک بنشیند و به سفر ادامه دهد.
هنگامی که وکیل جوان به شهر چارلستون رسید، تصمیم گرفت باکالسکه به مقصد برسد، اما راننده به او گفت چون سفید نیست حق ندارد درون کالسکه بنشیند و باید روی رکاب آن بایستد.
وکیل گفت که از جایش تکان نخواهد خورد، اما راننده کالسکه به طرف او رفت و شروع کرد به کتک زدن او. سرانجام وکیل مجبور شد از کالسکه بیرون بیاید و روی رکاب آن بایستد.
وقتی به مقصد رسید، به طرف پیادهرو رفت، مسافتی را باید پیاده میرفت تا به خانه ای که دوستان هندیاش در آن زندگی میکردند برسد اما ناگهان سربازی به او حمله کرد و با مشت و لگد او را از پیاده رو به خیابان پرتاب کرد. وکیل نمی دانست چه اتفاقی افتاده، تا اینکه فهمید راه رفتن در پیاده رو مخصوص سفید پوستهاست و هندیها و آفریقاییها نمی توانند در پیاده رو راه بروند.
وکیل جوان ناامید نشد. او با کمک دوستانش نهضتی را در آفریقای جنوبی به راه انداخت تا کارگران هندی به حقوقشان دست پیدا کنند. اما به خوبی متوجه شد که هندیها باید در کشورشان زندگی شایسته ای داشته باشند تا مجبور نشوند به آفریقای جنوبی و مناطق دیگر جهان مهاجرت کنند.
او بعدها به کشور بازگشت و وارد کنگره ملی هند شد. این وکیل جوان «مهاتما گاندی» نام داشت سرانجام رهبری انقلاب هند را برای استقلال از انگلستان به عهده گرفت.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8ص75
✍️ ارتباط با مدیر کانال👇
https://eitaa.com/Alimollazadeh
✍ صراطالحمید
🖋همیار باشید👇
https://eitaa.com/Seraatalhamid
هدایت شده از ✍️ علی ملازاده
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و هفدهم:
باغ بی روزن
انگلیسیها که حدس میزدند نهضت ساتیاگراها ادامه پیدا کند، تلاش میکردند هندیها را هر طور که هست عصبانی کنند و به سوی خشونت برانند.
چند روز پس از آنکه سوگواری عمومی در سراسر هند برگزار شد، گروهی از روستاییان هند برای انجام مراسم مذهبی در باغی در شهر امریتسار در ایالات پنجاب جمع شدند. این باغ «جیلیان والا» نام داشت و حدود ده هزار روستایی وارد آن شده بودند.
ژنرال دابز، فرمانده نیروهای نظامی انگلستان در پنجاب هنگامی که خبر حضور این افراد را در باغ شنید، سربازانش را به طرف باغ اعزام کرد و آن را در محاصره گرفت. او بدون آنکه توجه کند هندوها برای انجام مراسم مذهبی در باغ جمع شده اند، اعلام کرد که طبق قانون رولات، برگزاری تظاهرات برای اعتراض به دولت ممنوع است و به سرعت به سربازانش دستور شلیک داد.
رگبار گلوله از هر سو باریدن گرفت. مردم به طرف درهای باغ دویدند، اما سربازها درها را بسته بودند و هرکس هم که از باغ بیرون می رفت، کشته می شد. ژنرال دابز، خودش نیز پشت یکی از مسلسل ها نشسته بود و به جمعیت شلیک میکرد.
گلوله باران ده دقیقه ادامه داشت. گلوله ها چهار هزار و هشت صد و پنجاه هندی را از پا انداخته بود که هزار و دویست نفر آن ها کشته شده بودند. ژنرال دابز دستور داد کسی به مجروحان کمک نکند و حتی سربازان مردمی را که با شنیدن صدای گلوله ها به طرف باغ آمده بودند، پراکنده کردند.
ساعتی بعد هواپیماهای انگلیسی به فرمان دابز کشتزارهای روستاییان کشته شده را بمباران کردند. سربازان ژنرال در بیرون باغ، مردم را با شلاق میزدند و آنها را در آفتاب سوزان درون قفسهای فلزی بزرگ می انداختند. بعضی از هندیها را هم برهنه کرده، بدن آنها را با آهک می پوشاندند و آنها را درآفتاب نگه میداشتند تا پوست بدنشان به شکل دردناکی ترک بردارد.
هنگامی که خبر این کشتار به گوش هندیها رسید. بسیاری از آن ها خشمگین شده، برای انتقام آماده شدند. اما گاندی که می دانست انگلیسی ها چه قصدی داشته اند مردم را آرام کرد.
کنگره ملی هند از ژنرال دابز به حکومت انگلستان شکایت کرد، اما حکومت انگلستان ژنرال را به خاطر انجام وظیفه، شایسته دریافت جایزه دانست. یک شمشیر جواهرنشان و صد و پنجاه هزار لیره به ژنرال دابز اهدا شد.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص89
علی ملازاده
⭕همیار باشید👇
✒️https://eitaa.com/alimollazadeh
📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 135: خوشبوترین درجهان
شاه عباس از همه یادگارهای پرتغالی ها نفرت داشت و توتون و تنباکو سوغاتی بود که پرتغالیها به ایران آورده بودند.
اروپایی ها با این گیاه هنگامی که آمریکا را کشف کردند آشنا شدند و وقتی لذت سرخپوستها را از دود کردن آن دیدند روی آن به عنوان یک کالای ارزشمند برای صادرات حساب باز کردند پرتغالیها با آنکه تنها جزیره کوچک هرمز را در جنوب ایران اشغال کرده بودند، اما چون بسیاری از تجار به هرمز رفت و آمد میکردند توانستند به سرعت مردم ایران را با این گیاه آشنا کنند.
چیزی نگذشت که تنباکو به مادهای ضروری در زندگی مردم تبدیل شد. در میهمانی ها اولین پذیرایی، آوردن قلیان به مجلس بود.
ثروتمندان و بزرگان دولت حتی هنگامی که سوار اسب بودند قلیان میکشیدند در مدارس و مجالس علمی هم استاد و دانشجو مشغول دود کردن تنباکو بودند حتی در ماه رمضان هم مردم روزه شان را با قلیان افطار میکردند.
بهترین نوع تنباکو را تاجران انگلیسی به ایران میآورند که به آن تنباکوی انگلیسی میگفتند؛این تنباکو در ایالت ویرجینیای آمریکا که در آن سالها در تصرف انگلستان بود کاشته میشد.
شاه عباس تصمیم گرفت جلوگیری از مصرف تنباکو را از اطرافیان خود آغاز کند به همین خاطر گروهی از آنها را به میهمانی دعوت کرد و بعد دستور داد پهن خشک و کوبیده شده اسب را به جای تنباکو در سر قلیان ها بریزند.
هنگامی که میهمانها سر جایشان نشستند، شاه دستور«قلیان»داد.
خدمتکارها قلیانها را تقسیم و میهمانها شروع به کشیدن کردند.
شاه به آنها گفت: «این تنباکو چطور است؟ آن را حاکم همدان برای من فرستاده و مدعی است بهترین تنباکوی دنیاست.»
میهمان ها مجبور بودند از آنچه شاه به آنها تعارف کرده تعریف و تمجید کنند جمله هایی مانند «عالی است» و «در جهان بی نظیر است دائماً در مجلس تکرار میشد.
شاه از قورچی باشی که یکی از سرداران لشکرش بود پرسید:« جناب عالی بفرمایید چگونه است؟» قورچی باشی گفت:«به سر مبارکتان قسم که از هزار گل خوشبوتر است.»
شاه با بیزاری سری تکان داد و گفت: «نفرین بر چیزی که نمیتوان آن را از پهن تشخیص داد. » و بعد دستور داد در سراسر کشور مصرف توتون و تنباکو ممنوع شود.
اصرار شاه عباس بر ممنوع بودن مصرف تنباکو به اندازه ای بود که حتی به سفیران خارجی هم به شکلی گوشزد میکرد که از دود کردن آن دست بردارند.
شاه که به روابطش با کشورهای خارجی اهمیت زیادی میداد نمیتوانست این عادت بعضی از سفیران را تحمل کند.
در رجب سال ۱۰۲۸ هجری قمری سفیری از سوی جهانگیر پادشاه هند به ایران آمد. این سفیر به کشیدن تنباکو معتاد بود و آن را با چپقی که طول آن به حدود یک متر و نیم میرسید دود میکرد.
شاه این سفیر را همراه سفیران اسپانیا، انگلستان و عثمانی به خانه امام قلی خان حاکم فارس برد.
یکی از شبهای گرم تابستان بود و میهمانان برای استراحت روی بام خانه رفتند سفیر هند هم به سرعت چپقش را روشن کرد و دود آن را در اطراف پخش کرد.
شاه عباس که نمی خواست مستقیماً به سفیر بگوید چیقش را کنار بگذارد از سفیر اسپانیا پرسید: « در کشور شما چه کسانی تنباکو میکشند؟
سفیر اسپانیا که منظور شاه را فهمیده بود گفت: «فقط بردگان سرخپوست آمریکایی و سیاه پوست افریقایی»
شاه با صدای بلندی خندید و نیم نگاهی به سفیر هند انداخت. اما سفیر هند بی توجه به آنها به کار خودش مشغول بود.
شاه از جا بلند شد و به سوی دیگر بام رفت و در راه دستار امام قلی خان را هم از سر او برداشت سپس در گوشه ای دراز کشید و دستار را زیر سرش گذاشت اما نمی توانست چپق کشیدن مرد هندی را فراموش کند.
برای همین امام قلی خان را صدا کرد و از او خواست دوباره از سفیر بپرسد چه کسانی در اسپانیا تنباکو دود میکنند. سفیر اسپانیا جوابش را تکرار کرد و این بار همه حاضران همراه شاه شروع به خندیدن کردند.
اما سفیر هند همچنان به همه آنها بی توجه بود و دود چیقش را به هوا می فرستاد.
گویا شاه عباس که دستور داده بود دماغ و لب کسانی را که قلیان و چیق میکشند ببرند، نمی خواست از خانه یکی از سردارانش در شبی که خودش هم میهمان آن خانه بو دود و بوی تنباکو در اطراف پخش شود.
شاه نمی توانست قبول کند هر سال مقدار زیادی از سکه های طلای ایران برای خریدن ماده ای از کشور خارج شود که هیچ نفعی برای مردم ندارد.
پس از مرگ شاه عباس مصرف تنباکو به تدریج از سر گرفته شد و بسیاری از مردم به آن معتاد شدند.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص48
✍️ ارتباط با مدیر کانال👇
https://eitaa.com/Alimollazadeh
✍ صراطالحمید
🖋همیار باشید👇
https://eitaa.com/Seraatalhamid
📜برگی از داستان #استعمار
💎قسمت 147: یخشی دور....
هنگامی که سلطان حسین جانشین شاه سلیمان شد وضع کشور از این هم بدتر شد این پادشاه حوصله رسیدگی به بسیاری از کارها را نداشت وزیر و زنان حرمسرا در بیشتر تصمیم های او دخالت میکردند و اگر هم برای انجام کاری نظر او را میپرسیدند فقط جواب میداد یخشی دور...
این جمله در زبان آذری یعنی خوب است.
اگر کسی به او شکایت میکرد شاه با گفتن «یخشی دور...» نظر او را تأیید میکرد و هنگامی که فرد مقابل هم به شاه مراجعه میکرد همین جمله را از او میشنید!!!
مردم به او شاه یخشی دور... میگفتند و شعری هم برایش سروده بودند:
آن زِ دانش تهی، زغفلت پُر
شاه سلطان حسین یخشی دور
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص99
✍️ ارتباط با مدیر کانال👇
https://eitaa.com/Alimollazadeh
✍ صراطالحمید
🖋همیار باشید👇
https://eitaa.com/Seraatalhamid