سفر باید...
در انتظار برگه های وصال
ساعتها بر دستان متصدی گذر نامه نگاه میکردم
و گوش به صدایی که بخواند نام مرا
و چه مشتاق این انتظار به سر رسید...
در پاسی از شب
با چشمانی اشکبار
سوار بر بالهای شوق
رهسپار جاده عاشقی شدم...
آه نپرس از آنهمه شوق دیدار
که دیوانه تر میکند این مجنون را...
و نپرس چه شد که عاشق شدم ...
به گمانم عشق مرا با خود برد
گویا که نگاهم کرد با گوشه چشمی...
اخر من کجا و این جاده کجا
مگر من چه گفته بودمت ،
که این روسیاه را اینگونه قبولم کردی...
میدانی؛
پاهایم توان راه رفتن را نداشت،
همه می گفتند تو با این پا
چطوری میخواهی ۱۴۵۲ عمود راه بروی؟
راحتی کفشهایم بهانه بود
تو مرا بردی
این را خوب میدانم...
که تو
از اولین عمود تا آخرین عمود دستم را گرفتی...
عشق تو شد عصای دستانم...
راه رفتم و رفتم و رفتم ....
بی خستگی
بی شکوه
بی ناراحتی
بی.....
من تشنه تو بودم فقط تو را میدیدم...
و لحظه وصال که چشمانم تار...
و پاهایم بدون درد...
چه خوب مهمان نوازی کردی حسین جانم...
و منم این یادگاری از تو که فقط میسوزاندم
ای کاش برای پاهایم نیامده بودم...
و فقط تو را میخواستم
فقط تو را ....😭
#دلنوشتهایکههرروزمرورمیشود...
#وکرامتارباببهاینحقیر
#ارسالی
#من_الغریب_الی_الحبیب💔