eitaa logo
💎 ثروت ایمان 💎
7.5هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
29 فایل
💎 #ثروت_ایمان💎 کوششی همه جانبه جهت رشد و ارتقای فردی 💎 @Servat_iiiman (روبیکا،تلگرام،ایتا) اینستاگرام 👇 https://instagram.com/servat_iman ✍⁦تجربیات اجرای قانون 💎 @Chaleshetaghirat کانال هلال پربرکت💫 @helal1402 🆔 @Gharibtooos
مشاهده در ایتا
دانلود
📃 از در مسجد که بیرون زد، احساس کرد سبک شده. مثل پرنده‌هایی که دور گنبد فیروزه‌ای تاب می‌خوردند. مثل ابرهای نازکی که آسمان صحن را پوشانده بود. دیگر از آن‌جور زندگی‌کردن بریده بود. می‌خواست خوب باشد و حالا احساس می‌کرد یک فرصت دوباره بهش داده‌اند. شب به جلال پیامک داد که می‌خواهد کنار بکشد. که دیگر تصمیم گرفته نان حلال دربیاورد. که می‌خواهد گذشته را جبران کند. جلال بهش زنگ زد. تهدیدش کرد که اگر فردا سروکله‌اش پیدا نشود، خونش پای خودش است. می‌دانست که جلال بلوف نمی‌زند. می‌دانست که با کسی شوخی ندارد. تا فردا شب یک لحظه هم نتوانست پلک روی پلک بگذارد. آخرش هم حریف ترسش نشد. کوله‌ و شاهکلیدها و چراغ‌قوه‌ و ماسکش را برداشت و راه افتاد. از خانه که زد بیرون، دید دارد باران می‌آید. یادش افتاد به لباس‌هایی که روی پشت‌بام پهن کرده بود. خواست به جلال پیام بدهد که چند دقیقه دیرتر می‌رسد ولی نداد. می‌دانست که تاخیر عصبانی‌اش می‌کند. عوضش پله‌های نردبان را دوتا یکی بالا رفت و با عجله لباس‌ها را از روی بند جمع کرد. آخرین پیراهنش را که برداشت، یک دفعه توی آن تاریکی چشمش افتاد به چراغ‌های مسجد جمکران که از دور دست می‌درخشیدند و یاد قول و قرارهایش با آقا افتاد. چند ثانیه بی‌آن‌که کاری بکند همان‌جا ایستاد. بعد لباس‌ها را به حال خودشان رها کرد و تلفنش را خاموش کرد و نشست لبه‌ی بام و زیرباران تا حوالی طلوع خورشید زل زد به گنبد. صبح که با صدای در از خواب پرید، مثل کسی که با لباس زیر دوش حمام رفته باشد، همه‌ی لباس‌هایش خیس خیس شده بودند. با عجله از پله‌های نردبان رفت پایین. با خودش گفت لابد جلال است که آمده سروقتش. راهی نداشت. باید با عواقب تصمیمش روبه‌رو می‌شد. ولی جلال نبود. یکی از هم‌محلی‌ها بود که می‌گفت:«جلال رو دیشب سر دزدی دستگیرکردن. پلیسا براش کمین گذاشته بودن» عجل الله تعالی فرجه 🆔 @jamkaran_ir 💎@Servat_iiiman
📃 یک. آمده بودند عیادتش. یکی از زن‌ها با لحنی دلجویانه پرسید: «حالت چطور است؟» می‌خواستند با این‌جور سوال‌ها همه چیز را عادی نشان بدهند. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. بدون این‌که نگاهشان کند، با ته‌مانده‌های توانی که برایش باقی مانده بود گفت:«از دنیای شما متنفرم. از مردهای شما هم همین‌طور. آن‌ها دشمنان منند» لبخند مصنوعی زن‌ها روی صورتشان ماسید. ادامه داد:«به خدا سوگند که اگر کار به دست علی می‌افتاد، مردم به سرچشمه‌های زلال و گوارا می‌رسیدند» حرفهایش که تمام شد، با چشمهای خیس از زن‌ها رو برگرداند و گفت:«بروید و با دنیای خودتان خوش باشید» دو. لحظه‌های آخر بود. فضه مرتب روی پیشانی داغش دستمال خیس می‌گذاشت، اما تبش پایین نمی‌آمد. بچه‌ها با نگرانی دست‌های نحیفش را گرفته بودند. به بچه‌ها و فضه اشاره کرد که چند لحظه بیرون باشند. دلش نمی‌خواست گریه‌اش را ببینند. با علی که تنها شد تازه بغضش ترکید و قطره‌های اشک روی گونه‌اش جاری شدند. علی پرسید: فدایت شوم! چرا گریه می‌کنی؟ گفت: گریه من برای توست علی! برای آن‌چه که این قوم بعد از من بر سر تو می‌آورند... سه. هیچکس مثل تو که تمام آن سال‌ها را با علی زیر یک سقف نفس کشیده بودی، قدر با علی‌ زیستن را نمی‌دانست. هیچکس مثل تو دنیای با علی‌ بودن را ندیده بود. همان دنیایی که همه چیزش یک‌طور دیگر بود. همان‌دنیایی که حتی صدای پرنده‌هایش، حتی شکل طلوع‌کردن خورشیدش، حتی حال و‌هوای روزهای بارانی‌اش فرق داشت. همان دنیایی که تو برای همه می‌خواستی‌اش و نگذاشتند و نشد. همان دنیایی که آخرین پسرت یک روز از نو می‌سازدش. از آخرین لبخند تو خیلی سال گذشته دختر پیامبر خدا. اما آن روز لبخند تو دیدنی خواهد بود... سلام الله علیها علیه‌السلام 🆔 @jamkaran_ir 💎@Servat_iiiman
📃 مثل تمام شب‌هایی که مینا تب کرده‌ و تا صبح یک دقیقه هم چشم روی چشم نگذاشته‌ام، مثل تمام ساعت‌هایی که پشت اتاق عمل، راهروی بیمارستان را زیر مهتابی‌های چشمک‌زن بالا و پایین کرده‌ام، مثل تمام ثانیه‌هایی که در راه آزمایشگاه، پشت چراغ قرمزهای شهر، گوشه‌ی ناخن‌هایم را جویده‌ام، مثل تمام وقت‌هایی که دم ظهر از توی بالکن خانه منتظر مانده‌ام تا مینا با دوستهایش از مدرسه برگردد، توی این هشت سال و اندی که مادر شده‌ام، فهمیده‌ام که برای آدم منتظر هیچ‌چیز کشنده‌تر از زمان نیست. که برای آدمی که نمی‌تواند چشم از در بردارد، تحمل یک ثانیه فرقی با تحمل هزارسال ندارد. من کندی لحظه‌ها را، من تکان‌نخوردن عقربه‌ها از سرجایشان را، من کش‌آمدن نگرانی‌های کوچک را و تبدیل‌شدنشان به بزرگترین نگرانی‌های دنیا را، با پوست و گوشت و خونم لمس کرده‌ام. دیشب که نجیبه بهم پیامک داده بود:«یلدا فرصتی است تا یک دقیقه بیشتر منتظرش باشیم»، با خودم فکر کردم که چه‌قدر دقیقه‌ها برای بعضی‌ها واحد زمانی کوچکی‌اند. که چه‌قدر بعضی آدم‌ها با ثانیه‌ها، با ساعت‌ها، با هفته‌ها، با سال‌ها راحتند. که چه‌قدر منتظرماندن برایشان مثل یک کار روزمره معمولی است که بالاخره از لیست کارهای روزانه تیک می‌خورد. من اما راستش ترجیح می‌دادم این یک دقیقه‌ی بیشتر را با تو باشم. نه این‌که توی این یک دقیقه تو نباشی و من به یادت انتظار بکشم. من راستش خیلی توی تاب‌آوردن شب‌های طولانی خوب نیستم. مرا ببر به آنجا که تو هستی و خبری از منتظرماندن نیست. مرا ببر به صبحی که سروکله‌ی خورشید پیدا شده و دیگر هیچکس سراغ طولانی‌ترین شب‌های دنیا را نمی‌گیرد. 🆔 @jamkaran_ir 💎@Servat_iiiman
📃 پیراهن چروکش را پوشید و از خانه زد بیرون. پیش خودش گفت:«دیگه از همه خسته شدم. می‌رم جمکران از خود آقا می‌خوام.» توی این سه ماهی که اجاره‌خانه‌اش عقب افتاده بود، حتی رسیدگی به سرووضعش را هم فراموش کرده بود. توی آینه تاکسی تازه فهمید موهایش ژولیده است. با خودش گفت:«اشکالی نداره. آقا همین‌جوری هم قبولم می‌کنه» اول‌های بلوار پیامبر اعظم موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس را که روی صفحه‌ی شکسته‌ی گوشی دید دوباره داغ دلش تازه شد. شش ماه بود که می‌خواست تعمیرش کند اما موجودی حسابش قد نمی‌داد. پشت خط یکی از دوستهای دوران دبیرستانش بود. چند وقت بود باهاش حرف نزده بود؟ پنج سال؟ ده سال؟ پانزده‌سال؟ تا جلوی مسجد برسد، قصه‌ی ورشکستگی‌اش را با هزارجور خجالت برایش تعریف کرد. دوستش بعد از کلی‌ دلداری‌دادن گفت می‌تواند برای اجاره‌ عقب‌مانده کمکش کند. یک دفعه انگار دنیا را بهش داده باشند، همه‌ چیز را فراموش کرد. با دوستش برای دو ساعت دیگر قرار گذاشت و از همان‌ جا دوباره تاکسی گرفت تا برود خانه و به سرووضعش برسد. حتی فراموش کرد رو به مسجد سلام کند. یک هفته بعد مشکل‌اجاره‌خانه‌اش حل شده بود و برای باقی بدهی‌ها هم توانسته بود با کمک یکی از همکارهای سابقش از جایی وام بگیرد. احساس می‌کرد زندگی دوباره دارد روی آسان‌ترش را بهش نشان می‌دهد. تا این‌که یک روز صاحب‌خانه توی راه‌پله جلویش را گرفت و گفت:«پسرم داره با خانومش میاد پیشم. بهتره برای سال بعد دنبال یه خونه جدید باشید» این را که شنید یخ کرد. هرچه‌قدر برای مهلت بیشتر به صاحبخانه اصرار کرد، قبول نکرد. صاحبخانه که رفت همان‌جا روی پله‌ها نشست. شبیه کسی که بی‌هوا زیرپایش خالی شده باشد، احساس بی‌وزنی می‌کرد. تازه یادش افتاد به قرار آن شبش. به آن شب و روزهای بعدش که به همه رو زده بود، غیر از او. عجل الله تعالی فرجه 🆔 @jamkaran_ir 💎@Servat_iiiman