🌹#پوستر/ خون عماد
♦️قطعا خون #عماد_مغنیه اسرائیل را ساقط خواهد کرد.
🌹23 بهمن سالروز #شهادت عماد مغنیه
🕊شادی روح بلندش صلوات
#لبیک_یا_خامنه_ای
حضرتآقامیفرماید:مسئلہ...!
امربہمعروفونهۍازمنکرمثلمسئلہ
نمازاست،یادگرفتنۍاست.
بایدبرویدیادبگیرید؛مسئلہدارد!!
#کجابایدچگونہ؟
+امربہمعروفونهۍازمنکرکرد.🔐🌱}
وسطجاذبہۍاینهمهرنگ
نوکرتتابہابدرنگشماست
بۍخیالهمهۍمردمشھر !
دلمآقابہخداتنگشماست :)♥️ . .
#یااباعبداللّھ🌱
میگفتکھ :
ازهیئتاومدےبیرون
چشمتبہنامحرمخورداما
سرتُننداختیپایین؛باختی🚶🏾♂️👀
#حواستبهنگاهتباشهرفیق:))
•ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
اونجایۍکھیھآدم
بھدرجھۍشھادتمیرسھ
خدابراشمیخونھ
یھجورۍعاشقتمیشم؛
صداشدنیاروبردارھ :)
#شهادت
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_37
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
+کجا!؟
-.. سوریه!
پاهام توانشونو از دست دادن.. همونجا سقوط کردم..! روی زانوش نشست و
-زینب.. من تازه به مامان هم نگفتم الان فقط تو و بابا میدونین.. خواهش میکنم بیشتر دل بستم نکن! بزار همین یه بارو برم قول میدم هیچی نشه..
همونجور خیره نگاهش میکردم.. زبونم بند اومده بود..
-جان من یچیزی بگو..
جونشو قسم خورد.. بزورم که شده بود یچیزی گفتم
+چرا؟
همین یه کلمه بس بود که بغضم بشکنه.. کلافه دستی توی موهاش کشید..
-زینب جان!خواهش میکنم گریه نکن دیگه..
خدایا... قلبم داشت وایمیستاد! با پسوند جان صدام کرد..
-میخوای اصلا نرم؟.. اصلا هرچی تو بگی!
+... خودت چی پس؟
-من هیچی تو فقط گریه نکن.. اصلا نمیرم.. بیا همین الان به اقا سید میگم اسم منو حذف کنه!
اومد کنارم نشست و دستاشو دورم حلقه کرد.. حس آرامشی که داشتم رو اصلا نمیشه توصیف کرد!
فقط سرمو به شونش تکیه دادم و بی صدا اشک میریختم.. تموم عقده های این چند سال رو خالی کردم.. نگاهی بهش کردم که دیدم چشماشو بسته و سرشو به سنگی که پشتمون بود تکیه داده..
+مرتضی!
همونجور که چشماش بسته بود گفت
-جانم
+....نگام کن
-نمیتونم زینب به خدا نمیتونم.. طاقت دیدن اشکات رو ندارم..
صورتم که خیس شده بود رو با دستام پاک کردم و
+بیا.. حالا نگام کن
آروم چشماشو باز کرد..
لبخند کجی زد
-آفرین.. حالا پاشو بریم
+کجا
-هنوز جای اصلی مونده..
بلند شد و دستشو دراز کرد سمتم که به کمکش بلند شدم.. خواستم روسریم که رفته بود عقب رو درست کنم که مانع شد و خودش واسم بست.. دستامو توی دستاش گرفته بود و اروم باهم قدم میزدیم.. هنوز فکرم درگیر حرفی بود که زد..
+مرتضی
-جانم
+اگه رفتی قول میدی زود برگر...
-هیسسس.. دیگه نمیرم!
+اگه دوست داری برو من راضیم
#ادامه_دارد...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_38
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
-نه دیگه نمیرم
میدونستم ته دلش دوست داره بره و بخاطر من اینو میگه
+مرتضی من راضیم.. فقط اون لحظه که گفتی یکم بهم ریختم.. اما الان خودم دارم میگم برو
-...مطمئن باشم اگه رفتم گریه نمیکنی؟ بی تابی نمیکنی؟ مواظب خودت باشی؟هر اتفاقی افتاد بهم بگی؟
با خنده گفت
-صبحونه بخوری نه مثل اون روز حالت بد شه
خندیدم و گفتم
+آره خیالت راحت.. حالا من مطمئن باشم سالم برمیگردی؟ هیچی نشه؟ خودتو نندازی جلو گلوله؟
اول جلو دهنشو گرفت و نگاهی به اطراف کرد و وقتی کسی رو ندید بلند زد زیر خنده😂
با همون لبخندی که داشت با صدای ارومی گفت
-چشم بانو!
بعد از چند دقیقه به یجایی که خییلی باصفا بود رسیدیم.. درختای بلندی داشت و روی زمینش پر بود از کاج و برگ.. بخاطر درختای بلندی که داشت سایه انداخته بود و جای دنجی بود برای استراحت..
-بفرمایید اینم جای اصلی
با ذوق دوییدم سمت یکی از کاج های بزرگ و برش داشتم
+چقد باحاله اینجا.. اینو ببین
بلند زد زیر خنده
+چرا میخندی😂
-از ذوق کردنت خندم میگیره مخصوصا اون چشات که برق میزنن
رفتم و روی قسمتی که چمن داشت نشستم.. اونم اومد کنارم نشست.. با بوی خاک نم خورده ای که میومد چشامو بستم و عمیق نفس کشیدم
همونجور که چشام بسته بود گفتم
+به خاک حس خوبی دارم
-چرا؟
+شاید چون خودمون هم از خاکیم
-به این فکر نکرده بودم..
نگاهی به ساعت کرد و
-اوه.. نزدیک اذانه بریم دیگه
+میشه نمازمون رو اینجا بخونیم؟
لبخندی زد و
-چرا نشه بانو..
توی کیفم یه بطری آب بود که تا نصفه پر بود
+با اینم وضو میگیریم
-من دارم... فعلا تو وضو بگیر من برم دوتا سنگ صاف پیدا کنم بیام
+چشم
-چشات سلامت
بلند شد و چند قدمی رفت جلو
آستینامو زدم بالا و گیره روسریم هم باز کردم.. بسم اللهی گفتم و شروع کردم........
داشتم روسریمو میبستم که اومد و گوشیش رو در آورد تا قبله رو مشخص کنه..
بعد از چند دقیقه گوشیش شروع کرد به اذان گفتن.. تموم که شد رفتم یه سنگ رو جلو گذاشتم یه سنگ هم عقب تر از اون و خودم روبه رو عقبی وایستادم
لبخندی زد و
-جماعت؟
+بله
رفت و با صدای قشنگش نماز رو خوند و منم پشت سرش به جماعت خوندم..
#ادامه_دارد...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_39
#نویسنده_گمنام
••از زبان مرتضی••
اون سه روز هم گذشت و روز رفتن من رسید.. از شب قبلش وسایلامو آماده کرده بودم و الان دیگه باید میرفتم..
مثل همیشه که میرفتم ماموریت بود و زیاد نگران نبودن فقط بابا یه غمی توی چشماش بود.. مثل همیشه ازشون خداحافظی کردم و رفتم پایین سوار ماشین شدم و راه افتادیم..
گوشیمو در آوردم و به زینب زنگ زدم
-بووق..
بوووق..
-الو؟
+سلام بانو خوبی
-ممنون تو خوبی؟
+عاالیم
با صدای بغض دارش گفت
-رفتی؟
+نه هنوز... زینب به جان خودم قسم اگه بخوای گریه کنی میزنم زیر همه چی همین چند متری هم که رفتمو برمیگردم..
-نه نه باشه باشه.. ببخشید
+آفرین.. حالا بخند صدای خنده هاتو بشنوم
-به چی بخندم آخه
+به دنیا بخند دنیا هم به تو بخنده
اینو که گفتم صدای خندش بلند شد..
+کجایی الان؟
-با مامان اومدیم خونه خالم
+یواش تر بخند بانو
-چشم
+چشات سلامت.. خب دیگه کاری با من نداری؟
-نه
+مواظب خودت باش دیگه هم بغض نکن.. خدافظ
خداحافظی کرد و گوشیو قطع کردم..
••از زبان مائده••
موقعی که مرتضی خواست بره هیچی مثل قبل نبود.. بابا یجوری بود.. منم یه دلشوره عجیبی داشتم.. به زینب پیام زدم که بیاد خونمون امشب بمونه اونم قبول کرد
بعد از نماز ظهر اومد..
ناهارمون رو باهم خوردیم و بعدم رفتیم توی اتاق که باهم حرف بزنیم.. تا خواستم برم آیفون خونه زده شد..
+کیه؟
-خاله منم باز کن
+اها بفرمایید
دکمه رو زدم
-کی بود مائده
+خاله اینا بودن
-سلام عزیزم خوبی مائده
+سلام خاله ممنونم شما خوبین
-ممنون عزیزدلم.. کسی خونتونه؟
+نه خاله فقط زینب اومده
-مرتضی نیست؟
+نه رفت ماموریت
-عزیزم خدا پشت و پناهش
لبخندی زدم و مامان هم اومد پیش خاله و باهم احوال پرسی کردن
پشت سر خاله، نسرین با اون وضعش اومد داخل
همونجور که آدامس توی دهنش بود گفت
-سلام
منم جوابشو دادم و خواستم برم پیش زینب که مامان گفت نسرین هم ببرم
-نه خاله جون من راحتم
لبخند مصنوعی زدم و
+اگر خواستی میتونی بیای
سرشو تکون داد..
#ادامه_دارد...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_40
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
در اتاق رو باز کردم دیدم زینب داره چادر سرش میکنه
+کجا بسلامتی
-کسی اومد؟
+نه بابا بشین خالم و دختر خالم بود
-اها..
+میگم زینب
-بله
+حلقه ای که گرفتی کجا گذاشتی؟
-توی دستمه دی...هیییننن.. خاک به سرم کجا گذاشتمم
+خااک تو سرت همین چند روز گمش کردی خااک خااک
-میام میزنمتااا..بده من ببینم
+چیو بدم
-دست توعه دیگه بده
با خنده گفتم
+به من چه ربطی داره اصلا چرا باید من بر دارم😂خودت گمش کردی
-عهه مائده اذیت نکن دیگه بده
+چیو بدم خب دست من نیس که
-آره آره باشه
خندیدم و گفتم
+بیا بگیر.. موقعی که خواستی دستات رو بشوری گذاشته بودی جلو آینه بعدم یادت رفت برداری
لبخند دندون نمایی زد و ازم گرفت و انداخت تو دستاش..
کتابا و مقوایی که قرار بود برای کنفرانس ببرم رو آوردم پهن کردم و باهم داشتیم درموردش حرف میزدیم..
یهو در اتاق باز شد
نسرین روبه زینب سلامی کرد و زینب هم جوابشو داد
+جانم کاری داشتی؟
-آره مامانت کارت داره گفت بیام صدات بزنم..
+باش.. زینب همینجا بمون الان میام
داشتم میرفتم که صدای نسرین رو شنیدم...
-هه.. تو همین سه روز شوهرت ولت کرد رفت؟
یه لحظه دلم به حال زینب سوخت.. مرتضی قبل از اینکه بره کلی به من سفارش کرد که مراقب باشم نسرین چیزی نگه و هرچیزی شد حتما بهش بگم.. خواستم برگردم و جوابشو بدم که مامان صدام زد
-مائده.. بیا یه لحظه
+اومدم مامان اومدم.. بله
-میدونی مرتضی کجا رفته؟
+رفته ماموریت دیگه
-خب آره ولی کجا
+نمیدونم نپرسیدم..
-هرچقدر به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده.. نگرانش شدم..
+بد به دلت راه نده مامان حتما دستش بند بود یا نتونسته جواب بده
-زینب ازش خبر نداره؟
+نمیدونم ازش میپرسم.. بزار حالا شاید خودش زنگ زد
-باشه..
برگشتم که دیدم زینب سرشو گذاشته بین دوتا دستاش و پاهاشو تکون میده
+چیشده
سرشو آورد بالا و لبخندی زد
-هیچی
+نسرین چیزی گفت؟
-مهم نیست.. خب نگفتی برای کنار تحقیقت چی مینویسی؟
#ادامه_دارد...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_41
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
وقتی دختر خاله مائده که حالا فهمیدم اسمش نسرینه اون حرفو بهم زد خییلی دلم گرفت.. دلم میخواست الان مرتضی اونجا بود و.. اشک تو چشام جمع شد اما گفتم الان مائده بیاد کلی میپرسه و تا نفهمه دست برنمیداره.. خلاصه به هر طریقی بود فکرمو ازاد کردم.. برعکس خودش مامانش یعنی خاله مائده خیلی مهربون بود و باهام خیلی برخورد صمیمی ای داشت..
••چند ساعت بعد••
ساعت شیش و خورده ای بود که رفتن.. اون چند ساعتی که اونجا بودن هر موقع کسی رو نمیدید یچیزی میپروند و میرفت.. اخرش که داشتن میرفتن گفت
-هه.. تو حتی مواظب حلقت هم نبودی که گمش کردی.. راستی.. ظهر میدونی مادرشوهرت با مائده چیکار داشت؟.. به عشقت که زنگ میزد جواب نمیداد و چند ساعت بعد دوباره گرفت شمارشو خاموش بود.. خیلی بده ادم از شوهرش خبر نداشته باشه.. به هر حال خیلی حیف شد.. فعلا بای
از اونجا که گفت خاموش بود دیگه هیچی نفهمیدم.. فقط حرکت کردم سمت سرویس و درو قفل کردم و توی آینه به خودم نگاه میکردم... کلی فکر به سرم هجوم آورد
-نکنه یچیزی شده باشه.. نکنه اتفاقی براش افتاده باشه و بخاطر اینکه بهش زنگ نزنیم گوشیشو خاموش کرده.. نکنه.....
حتی فکرشم که کردم اشکام ریخت.. اما نه.. اون به من قول داد..
چیزی به اذان نمونده بود.. وضو گرفتم و رفتم توی اتاق مائده..
-کجا رفتی یهو
+رفتم وضو بگیرم
-هنوز که نگفتن
لبخندی زدمو
+میدونم.. یه چادر بهم میدی؟
-آره آره.. بیا
+ممنون..
مهری از کیفم بیرون آوردم و جلوم گذاشتم.. شروع کردم به دو رکعت نماز سلامتی اقا امام زمان.. هروقت دلم میگرفت با این نماز دورکعتی اروم میشدم.. سلام نماز رو که دادم رفتم سجده و از ته دل برای سلامتی مرتضی و ظهور امام زمان دعا کردم.. بعد از چند دقیقه اذان هم گفتن و نمازم رو خوندم.. خواستم از اتاق برم بیرون که گوشیم زنگ خورد.. به خیال اینکه مرتضی هست پرواز کردم سمت گوشی اما با دیدن شماره ناشناس پوکر به گوشی نگاه کردم.. خیلی زنگ خورد.. گفتم حالا جواب بدم شاید یکی کار مهمی داشته باشه..
تماس رو وصل کردم
+بفرمایید؟
-سلام بانو
+واای مرتضی.. خودتی؟
-بله.. چه خبر خوبی خوش میگذره
+نه اصلا
-چرا؟ چیزی شده؟
+نه نه منظورم بدون تو خوش نمیگذره
-باید خوش بگذره
+اوم سعی میکنم!
-دیگه کاری نداری؟
+نه
-خب من دیگه برم.. اگه هم زنگ زدین جواب ندادم نگران نشین... خدانگهدارت بانو
+چشم.. خدافظ
#ادامه_دارد...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_42
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
الان ۱۱ روز از رفتن مرتضی میگذره و توی این یازده روز فقط یه پیام زد..
-سلام امیدوارم حالت خوب باشه.. شاید یه چند روز دیگه طول بکشه بی تابی نکنیا بانو زود برمیگردم..
صبح چهارشنبه هست و دارم آماده میشم که برم دانشگاه.. مانتو زرشکیمو پوشیدم و مقنعه سرمه ایم هم سرم کردم و چادرمو گذاشتم سرم.. رفتم توی آشپزخونه و یه چایی ریختم و همونجور داغ داغ سر کشیدم که مامان گفت
-یواش دختر مریض میشیا..
+مامان دیرم شده
کفشامو پوشیدم و از مامان خداحافظی کردم
درو باز کردم و داشتم میرفتم که از پشت یکی صدام زد
-خانم هاشمی..
برگشتم و با دیدن مرتضی با اون لباس سبزش از تعجب و خوشحالی کم مونده بود جیغ بزنم..
اومد سمتم و
-سلام بانو.. صبح بخیر
+سلام.... مرتضی
-جان مرتضی
+کی رسیدی!
با لبخند خسته ای گفت
-همین ساعت همین لحظه..
نگاهی به اطراف کرد
دوتا دستاشو باز کرد و اومد سمتم و توی آغوشم گرفت...
نمیدونم چرا یاد حرفای نسرین افتادم.. یهو بغضم شکست!
-عه! چرا گریه میکنی!
خواستم چیزی بگم که از گوشه یقه لباسش کتف باند پیچی شدش رو دیدم!
یهو حرکات و صدام متوقف شدن!
بی صدا و بی حرکت
-چیشدی پس؟
منو از خودش جدا کرد
-زینب؟
+م.. مرتضی!
-جان مرتضی
با انگشتم بهش اشاره کردم..
+این چیه؟
نوچی کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید!
تقریبا با صدای بلند!
+این چیه مرتضی؟؟
اشک اول..
+مگه نگفتی سالم برمیگردی؟
اشک دوم..
+مگه نگفتی خودتو نمیندازی جلو گلوله؟
اشک سوم..
+.. مگه قول ندادی؟
اومد جلو و با صدای گرفتش گفت
-زینب.. جان من گریه نکن حالمو بدتر نکن
خواست دوباره توی آغوشش بگیرتم.. سریع خودمو ازش جدا کردم که چشماشو محکم بست و نفس عمیقی کشید..
از خودم بدم اومد.. منی که اینقد برای به دست اوردنش خوشحال بودم حالا داشتم اینکارو باهاش میکردم..
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهاکبر گفتن شهید سلیمانی❤️
در شب ۲۲ بهمن
وعده ما امشب ساعت ۲۱:۰۰✊
#الله_اکبر