eitaa logo
ᴀɴᴏɴʏᴍᴏᴜsᴍᴀʀᴛʏʀ|³¹³
73 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
عـٰاشقان‌راسرشوریده‍‌به‌پیڪرعجـب‌است، دادن‌سـرنہ‌عجب؛داشتـن‌سَرعجب‌است...!(: -کپےهمہ‌جوره‌حلالت‌رفیق، هدف‌ماچیزدیگری‌ست؛ اولمون : 11'12'1401 آخرمون : شھادت .. مدیر : - @Reyhaneh_02011
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان زینب•• با خوندن پیام زدم تو سرم.. از پنجره نگاهی کردم که ماشینشو دیدم براش نوشتم +سلام ممنونم شما خوبین صبح شما هم بخیر باشه.. چشم میرسم خدمتتون تند تند رفتم پایین و به صورتی که از خواب پف کرده بود غرغرانه نگاهی کردم و ابی زدم که پفش بخوابه.. دوییدم تو اتاق و مانتو قهوه ایم و شلوار طوسی رو پوشیدم.. شالم رو لبنانی بستم و چادرم رو گذاشتم سرم.. گوشی و کیف پولم رو انداختم تو کیفم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین... یهو چادرم رفت زیر پام و با کله افتادم.. بزور از جام پاشدم و کفشمو کردم پام و در ورودی رو با شتاب باز کردم که دیدم با لباس خاسکتری و حالت موی خیلی قشنگی تکیشو داده به ماشین و به رو به روش خیره شده..! تا درو باز کردم برگشت سمتم -سلام چون دوییده بودم نفس نفس میزدم +سلام.. یکم اومد جلو و گفت -چیزی شده؟ +نه نه.. ببخشید دیر شد -اها در جلو رو باز کرد و -بفرمایین سوار شین +ممنونم... نگاهی به عقب کردم و کسی رو ندیدم.. +مادرتون نیومد؟ -نه دیگه چیزی نگفتیم تا رسیدیم.. باهم پیاده شدیم و شونه به شونه هم به سمت ازمایشگاه حرکت میکردیم.. حس خیلی خوبی بود که کنارش قدم برمیداشتم! وقتی وارد ازمایشگاه شدیم رفتیم و روی دوتا صندلی نشستیم تا نوبتمون شه چند دقیقه بعد اسممونو صدا زدن.. هردو بلند شدیمو توی اتاق جداگونه ای رفتیم.. یه اقایی کنار در اتاقی که من باید میرفتم وایساده بود در اتاق هم باز بود.. موقعی که خواستیم از هم جدا شیم اروم در گوشم با یه لحن خاصی گفت -رفتین درو پشت سرتون ببندین چشمی گفتم و از این حرفش قند تو دلم آب شد(: تا وارد اتاق شدم و لوله های خالی خون رو دیدم حس کردم الان غش میکنم.. از بچگی هروقت خون میدیدم حالم بد میشد.. با استرس رفتم و روی صندلی نشستم.. آستین لباسم رو دادم بالا و خانمه شروع کرد به کش بستن دور بازوم... روی کامپیوتر جلوش یچیزایی نوشت و سوزن رو برداشت همین که پنبه الکل رو زد چشامو بستم و زیر لب صلواتی فرستادم وقتی سوزن رو زد توی دستم دلم میخواست جیغ بزنمم! بعد چند دقیقه یه چسب زد جای سوزن و گفت -تموم شد خانم بلند شو چادرمو کشیدم جلو دستم اگه میخواستم استینمو بدم پایین چسبش در میومد.. تا بلند شدم سرم گیج رفت.. دستمو گرفتم به دیوار و اروم سمت در حرکت کردم.. چون قبلش هیچی نخورده بودم احساس ضعف میکردم درو که باز کردم دیدمش داشت استینشو میداد پایین.. یه لحظه سرشو اورد بالا..تو چشام خیره شد و لبخند کمرنگی زد رفت سمت میز منشی.. یه دختری که رژ پررنگی زده بود و موهاشو کامل داده بود بیرون مقنعه پشت میز نشسته بود نگاهی بهش کردم که با اخم کمرنگ و سری پایین یه برگه ازش گرفت و اومد... -بریم؟ +بله از راهرو ازمایشگاه داشتیم میرفتیم که یهو سر گیجه بدی گرفتم.. دستمو زدم به دیوار و یجا وایسادم.. اومد جلو و با لحن نگرانی گفت -خوبی؟ اولین بار بود مفرد صدام زد.. داشتم از ذوق غش میکردممم.. نمیدونم چیشد که یهو تعادلم رو از دست دادم و چشام سیاهی رفت و اخرین صدایی که شنیدم یا حسینِ مرتضی بود...! ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مرتضی•• بعد از اینکه رسوندمش رفتم خونه با صدای بلندی گفتم +سلام مامان و بابا که داشتن تلویزیون نگاه میکردن جوابم رو دادن مامان گفت -جواب ازمایش کی میاد +والا گفتن خبرتون میکنیم -انشاءالله که درست بشه پسرم بره سر خونه زندگیش با خنده ادامه داد -انشاءالله بعدیشم مائده خندیدم و رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم عجیبه مائده سر و کلش پیدا نشده😂 تا خواستم درو باز کنم پرید تو اتاق -سلام خوبی چه خبر چیشد چی گفت چی گفتی چی شنیدی زود تند سریع اعتراف کن پوکر نگاش کردم که زد زیر خنده😂 +سلام ممنون هیچی هیچی هیچی هیچی چی بگم.. جواب سوالات به ترتیب -هعیی هیچی هم نشد جواب واس منی که سبب امر خیر بودم.. باشه اقا مرتضی باشه.. به هم میرسیم که +برو سر درس و مشقت بچه دویید سمتم و -من بچممم +بی جنبه -بی جنبم خودتی +باشه باشه برو دیگه ایشی گفت و رفت.. ••یک روز بعد•• ••از زبان مرتضی•• مائده رو که رسوندم دانشگاه رفتم پاسگاه محسن فقط بود هنوز بقیه نیومده بودن... اقا سید گفته بود جلسه داریم -سلام.. +و علیکم اسلام چطوری -شکر +چه خبر -حالا من از رسول باید بشنوم که داداشم نامزد کرده؟ با این حرفش زدم زیر خنده.. +بابا بزار برسم.. میخواستم همین الان بگم بهت.. با خنده گفت -به جمع مرغا خوش اومدی😂 کم کم بقیه هم اومدن و اقا سید شروع کرد -ببینین بچه ها.. ما همین الانشم اینجا نیرو کم داریم و به اون اندازه ای که باید باشیم نیستیم.. اما سوریه وضعش خراب تر از اینجاست.. اونجا بیشتر به ما و شما ها نیاز دارن.. دیشب خبر دادن شش نفر رو شهید کردن حرومیا... تا چند قدمی حرم رسیدن.. نیرو لازم دارن.. من نمیخوام کسی رو به اجبار بفرستم.. اما میدونم چی تو دل شماهاست.. بعضیاتون خانواده هاتون نمیزارن اما اونایی که مشکلی ندارن.. هرچقد به حضرت زینب ارادت دارین ثبت نام رو شروع کنید.. یه برگه گذاشت روی میز و -من میرم هرکدومتون خواستین اسمتون رو توی این برگه بنویسین فردا خودم ثبت نامتون میکنم..زمان اعزام هم هفت روز بعد از ثبت نام میشه..هرکی هست بسم الله! با حرفای اقا سید بدجور هوایی شدم... ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مرتضی•• از یه طرف خیلی دلم میخواست برم از طرف دیگه هم.. رفتم خونه و به بابا گفتم -ماشاالله.. پسرم مردی شده برا خودشا.. من که حرفی ندارم اما مادرت.. خانمت.. اینارو چیکار میکنی؟ +اعزاممون یکشنبه هفته بعد میشه.. اگر مشکلی ندارین کارای لازم رو کنیم.. -من که مشکلی ندارم.. به مادرت چی میگی پس +مثل همیشه یه ماموریت ساده چند باری زد روی شونم و -ای پسرر.. باشه از نظر من مشکلی نیست ••چند دقیقه بعد•• مامان وارد شد و +سلام مامان -سلام عزیزم +کجا بودین؟ -رفتم خونه مریم خانم.. میخواستن ترشی بندازن رفتم کمکشون.. +اها.. مامان یه لحظه میاین؟ -برم لباسامو عوض کنم میام رفت لباساشو عوض کرد و اومد -خب جانم چیشده سرمو انداختم پایین و +مامان.. راستش هفته بعد.. یکشنبه باید برم ماموریت..شاید بیشتر از قبل طول بکشه.. گفتم اگر موافق باشین تا اون موقع کار هامونو کنیم! زیر چشمی نگاهی به مامان انداختم.. که نشست روی مبل و به من چشم دوخت.. چند لحظه بعد با لبخندی گفت -باشه پسرم با تعجب سرمو اوردم بالا و +الان واقعا میگین؟ -آره عزیزم خواست چیزی بگه که مائده درو باز کرد و اومد +سلام آبجی خسته نباشی -سلام مادر خسته نباشی عزیزم -سلام سلام سلامت باشین ممنون وای چقد استقبال خنده ای کردم +چرا نگفتی خودم بیام دنبالت -دیگه گفتم شاید نتونی بیای با زینب اومدم سرمو به نشونه تایید تکون دادم.. بعد از اینکه به مامان گفتم زنگ زد به مادر زینب خانم و بهشون گفتن قرار شد فرداشب بریم مهریه و تاریخ عقد رو مشخص کنیم... فردا صبح زودتر رفتم پاسگاه که اسممو بنویسم اما وقتی دیدم برگه نیست حالم بدجور گرفته شد! همون موقع زنگ زدم اقا سید.. -الو +سلام اقا -سلام چیشده مرتضی صدات چرا گرفتس؟ +آقا لیست پر شد؟ -نه هنوز امید گرفتم +اقا میتونین همین الان اسم منو هم اضاف کنین؟ -باشه باشه مرتضی من بعدا بهت زنگ میزنم فعلا یاعلی! +خدافظ ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مرتضی•• شب که شد باهم رفتیم خونشون و تاریخ عقد و اینا رو مشخص کردن براشون توضیحم دادم که میرم ماموریت و خیلی طول میکشه تا برگردم...! مهریه به درخواست خود زینب خانم شد ۳۱۳ شاخه گل نرگس و حفظ کل قرآن... تاریخ عقد هم چهار روز بعد یعنی پنجشنبه و سه روز قبل از رفتن من! توی این چهار روز باهم خرید رفتیم لباس انتخاب کردیم و خلاصه بیشتر باهم آشنا شدیم! دروغ چرا اما هرچقد به روز عقد نزدیک میشدیم استرس بیشتری بهم اضاف میشد... روزی که باهم رفتیم برای خرید حلقه، یه حلقه نقره ای که دور تا دورش نگین داشت رو انتخاب کرد..لباس هم لباس پوشیده ای انتخاب کرد و خریدم.. چند روزیش هم با مامان و مادر زینب خانم رفتیم.. اونقدر لحظه شماری میکردم هم برای عقد و هم برای سوریه! ••روز عقد•• ساعت ۹ و نیم بود که کم کم آماده شدیم.. مامان و مائده و مونا با ماشین بابا باهم رفتن .. دایی و عمو و خاله هام هم میخواستن بیان.. از وقتی یادم میاد یه دختر خاله داشتم که خیلی بهم میچسبید راستش خیلی خوشم نمیومد ازش.. چند باری که رفتیم خونشون خیلی پوشش بدی داشت.. موهام رو حالت قشنگی به بالا دادم و فرق کج زدم با اون لباس خیلی تیپ قشنگی داشتم(اعتماد به سقفم خودتونید😂) ••از زبان زینب•• لباس سفیدم رو پوشیدم چادرم هم سرم کردم.. آرایش خییلی ملایمی هم کردم.. چادر سفیدمو گذاشتم تو کیفم که رفتم اونجا عوض کنم.. از خوشحالی رو پا بند نبودم😐😂 توی آینه اتاق داشتم خودمو برانداز میکردم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شمارش تماس رو وصل کردم +الو -سلام +سلام خوبین -بله شما خوبین +ممنون -اگر میشه تشریف بیارین پایین +بله بله الان میام قطع کردم و دستی به چادرم کشیدم و از پله ها رفتم پایین.. مامان و بابا و رسول هم با ماشین خودشون قرار بود بیان... -سلام صبح بخیر +سلام صبح شماهم بخیر قبل از اینکه خودم باز کنم اون درو برام باز کرد.. سرمو انداختم پایین و لبخند محوی زدم.. سوار شدم و اونم ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم... بعد چند دقیقه سکوت رسیدیم.. چون دیشب محریمیتون تموم شده بود مثل قبل خیلی با صمیمیت نبود.. ... @Shhedgmnam
بسم رب الشهدا واصدیقین🙂 ••از زبان زینب•• وقتی رفتیم چادرمو عوض کردم و روی صندلی های مخصوص نشستیم از توی آینه نگاهم میکرد..یه دختری بود نمیدونم کی بود خیلی نگاه بدی به من میکرد لباس درست حسابی هم تنش نبود..! بعد چند دقیقه عاقد اومد و با بسم اللهی خطبه رو شروع کرد! یه سمت قرآن دست من بود و یه سمت قرآن سمت اون.. سوره نور باز شده بود! کلماتی رو به عربی گفت و اخرش گفت -آیا وکیلم؟ مائده که سر سفره طرف منو گرفته بود گفت -عروس داره قرآن میخونه دوباره صدای عاقد -آیا وکیلم؟ دستام یخ کرده بود.. از توی آینه نگاهی بهش کردم که لبخند کجی گوشه لبش بود و این جذاب ترش کرده بود! عاقد برای بار سوم گفت -آیا وکیلم؟ بسم اللهی زیر لب گفتم و +با اجازه آقا امام زمان پدر و مادر و برادرم.. و بقیه بزرگتر ها... توی یک ثانیه به همه چی فکر کردم.. ذکر الهم عجل لولیک الفرج رو اروم جوری که کسی نشنوه گفتم و +بله! صدای صلوات همه جا رو گرفت.. عاقد از مرتضی هم وکالت گرفت و همچی تموم شد! یه قطره اشک از چشام ریخت نمیدونم چرا متعجب خواستم دستمو بکشم زیر گونم که یه دست روی صورتم و یه دست روی دستای سردم نشست..! با انگشتش اشکمو پاک کرد و -چرا گریه میکنی؟ چند قطره دیگه اشک ریخت.. اما این بار از شدت ذوق..(: با نگاهی که زمین رو نشونه گرفته بود و صدای آرومی گفتم +نمیدونم.. لبخندی زدمو -شاید اشک شوقه ••از زبان مرتضی•• اولین بار بود اشک یه دخترو دیده بودم.. با دیدن اشکی که از چشماش ریخت انگار قلب منم ریخت.. داشت دستاشو میبرد پاکش کنه که دستاشو گرفتم و خودم اشکشو پاک کردم تو چشای عسلیش که حالا خیره نگاهم میکرد، نگاه میکردم +چرا گریه میکنی؟ دوباره اون اشکا ریخت و قلب من دو برابر ریخت! چشمشو به زمین دوخت و با صدایی که بزور شنیدم گفت -نمیدونم.. لبخند کش داری زد که تازه چال گونشو دیدم.. -شاید اشک شوقه لبخندی زدم و +یعنی اینقد شوق داری؟ -شاید +من بیشتر با خنده گفت -من بیشترتر خندیدم و به اطراف نگاهی کردم.. دختر خالم رو دیدم که با نفرت به زینب نگاه میکرد.. دستاشو گرفتم و با خنده رو بهش گفتم +من مهریه ات رو همین الان دادم سوالی نگاهم کرد که گفتم +قبل از اینکه تو بگی قرآن رو کامل حفظ بودم.. راستی بیا همینجا یه قولی به هم بدیم! -چی مثلا؟ +هیچ وقت از هم چیزیو پنهون نکنیم و دروغ نگیم.. -چشم با خنده گفتم +چشات منور به دیدار من خندید و دوباره چال گونش رو دیدم! ... @Shhedgmnam
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مرتضی•• عاقد صدامون زد که بریم امضا بزنیم.. اول من امضا رو زدم و بعد خودکار رو دادم به زینب.. وقتی خودکارو گرفت دستاش لرزش خفیفی داشت.. بعد از اینکه همه رفتن به درخواست من پدر و مادر زینب اجازه دادن باهم بریم بیرون موقعی که خواستیم سوار ماشین بشیم رسول اومد سمتم و با لبخندی گفت -مبارکت باشه داداش.. انشاءالله خوشبخت بشی تو اغوش گرفتمش و +ممنونم روزی خودت و چشمکی زدم -این تو و این آبجی یدونه ما.. هواش رو داشته باش با لهجه اصفهانی ای گفتم +چشم دادا رو جف چشام خندید و -مزاحمت نشم دیگه.. خدافظ +یاعلی سوار ماشین شدم و +خب بانو.. اول کجا بریم؟ -میشه اول بریم خونه خودمون من لباسم رو عوض کنم؟ لبخندی زدمو +چرا نمیشه.. دربست در اختیار شمام حرکت کردم سمت خونشون.. وقتی رسیدیم پیاده شد و رفت بالا.. از آینه نگاهی به موهام کردم که حالت اولشو از دست داده بود.. خواستم درستش کنم که از آینه موتوری ای رو دیدم که وایساده بود و کلاه کاسکت سیاهی گذاشته بود سرش.. کمی که دقت کردم.. از چشم کشیده و ابرو پیوندیش فهمیدم کیه.. دوست دختر خالم بود.. تا شناختمش اخمام رفت توهم.. همینجور داشتم نگاهش میکردم که در ماشین باز شد و با لبخند نشست.. تا منو دید رنگش پرید -چیشده! وقتی لحن نگرانشو دیدم سعی کردم عادی باشم.. لبخندی زدمو +هیچی نشده مگه چیزی باید بشه؟ نفس عمیقی کشید -هوفف.. یجوری اخم کرده بودی گفتم حالا چییه لبخند مصنوعی زدم و +کجا بریم؟ -من زیاد جاهای تفریحی نمیرفتم و خوب بلد نیستم هرجا خودت دوست داشتی برو +خب.. کمربندتو ببند منم بستم و حرکت کردیم.. همینجور که میرفتم حواسم به موتوریه هم بود.. هرجا رفتم دنبالم اومد.. اعصابم داشت خورد میشد.. پامو گذاشتم روی گاز و تا اخرین جایی که میشد با سرعت حرکت کردم.. -مرتضیی چیکار میکنی حواست کجاست؟ پیچیدم توی خیابون و قاطی ماشینای دیگه شدم.. با لبخند رو بهش گفتم +یه مشکلی بود که حل شد دوباره نگاهی به آینه کردم و وقتی دیگه ندیدمش خیالم راحت شد و به راهم ادامه دادم بعد چند دقیقه نگهداشتم و پیاده شدیم.. -اینجا کجاست؟ با لبخندی گفتم +یجایی که قراره کلی خوش بگذره هروقت با بچه ها میومدیم اکثرا سه شنبه میومدیم چون روزای تعطیل خیلی شلوغ بود.. الان هم خییلی شلوغ نبود شاید هفت هشت تا خانواده بیشتر نبودن... ماشینو قفل کردم و باهم قدم میزدیم.. کلی حرف زدیم از همه جا و همه کس.. یهو یادم افتاد که من یکشنبه اعزامم... با کمی من و من رو کردم بهش و +زینب.. من باید یچیزی رو بهت بگم.. -اوهوم بگو +بهت که گفته بودم قراره برم -کجاا؟ +ماموریت دیگه -اها خب +زینب.. من.. میخواستم برم... -کجا!؟ نفس عمیقی کشیدم +..سوریه! ... @Shhedgmnam
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان زینب•• +کجا!؟ -.. سوریه! پاهام توانشونو از دست دادن.. همونجا سقوط کردم..! روی زانوش نشست و -زینب.. من تازه به مامان هم نگفتم الان فقط تو و بابا میدونین.. خواهش میکنم بیشتر دل بستم نکن! بزار همین یه بارو برم قول میدم هیچی نشه.. همونجور خیره نگاهش میکردم.. زبونم بند اومده بود.. -جان من یچیزی بگو.. جونشو قسم خورد.. بزورم که شده بود یچیزی گفتم +چرا؟ همین یه کلمه بس بود که بغضم بشکنه.. کلافه دستی توی موهاش کشید.. -زینب جان!خواهش میکنم گریه نکن دیگه.. خدایا... قلبم داشت وایمیستاد! با پسوند جان صدام کرد.. -میخوای اصلا نرم؟.. اصلا هرچی تو بگی! +... خودت چی پس؟ -من هیچی تو فقط گریه نکن.. اصلا نمیرم.. بیا همین الان به اقا سید میگم اسم منو حذف کنه! اومد کنارم نشست و دستاشو دورم حلقه کرد.. حس آرامشی که داشتم رو اصلا نمیشه توصیف کرد! فقط سرمو به شونش تکیه دادم و بی صدا اشک میریختم.. تموم عقده های این چند سال رو خالی کردم.. نگاهی بهش کردم که دیدم چشماشو بسته و سرشو به سنگی که پشتمون بود تکیه داده.. +مرتضی! همونجور که چشماش بسته بود گفت -جانم +....نگام کن -نمیتونم زینب به خدا نمیتونم.. طاقت دیدن اشکات رو ندارم.. صورتم که خیس شده بود رو با دستام پاک کردم و +بیا.. حالا نگام کن آروم چشماشو باز کرد.. لبخند کجی زد -آفرین.. حالا پاشو بریم +کجا -هنوز جای اصلی مونده.. بلند شد و دستشو دراز کرد سمتم که به کمکش بلند شدم.. خواستم روسریم که رفته بود عقب رو درست کنم که مانع شد و خودش واسم بست.. دستامو توی دستاش گرفته بود و اروم باهم قدم میزدیم.. هنوز فکرم درگیر حرفی بود که زد.. +مرتضی -جانم +اگه رفتی قول میدی زود برگر... -هیسسس.. دیگه نمیرم! +اگه دوست داری برو من راضیم ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان زینب•• -نه دیگه نمیرم میدونستم ته دلش دوست داره بره و بخاطر من اینو میگه +مرتضی من راضیم.. فقط اون لحظه که گفتی یکم بهم ریختم.. اما الان خودم دارم میگم برو -...مطمئن باشم اگه رفتم گریه نمیکنی؟ بی تابی نمیکنی؟ مواظب خودت باشی؟هر اتفاقی افتاد بهم بگی؟ با خنده گفت -صبحونه بخوری نه مثل اون روز حالت بد شه خندیدم و گفتم +آره خیالت راحت.. حالا من مطمئن باشم سالم برمیگردی؟ هیچی نشه؟ خودتو نندازی جلو گلوله؟ اول جلو دهنشو گرفت و نگاهی به اطراف کرد و وقتی کسی رو ندید بلند زد زیر خنده😂 با همون لبخندی که داشت با صدای ارومی گفت -چشم بانو! بعد از چند دقیقه به یجایی که خییلی باصفا بود رسیدیم.. درختای بلندی داشت و روی زمینش پر بود از کاج و برگ.. بخاطر درختای بلندی که داشت سایه انداخته بود و جای دنجی بود برای استراحت.. -بفرمایید اینم جای اصلی با ذوق دوییدم سمت یکی از کاج های بزرگ و برش داشتم +چقد باحاله اینجا.. اینو ببین بلند زد زیر خنده +چرا میخندی😂 -از ذوق کردنت خندم میگیره مخصوصا اون چشات که برق میزنن رفتم و روی قسمتی که چمن داشت نشستم.. اونم اومد کنارم نشست.. با بوی خاک نم خورده ای که میومد چشامو بستم و عمیق نفس کشیدم همونجور که چشام بسته بود گفتم +به خاک حس خوبی دارم -چرا؟ +شاید چون خودمون هم از خاکیم -به این فکر نکرده بودم.. نگاهی به ساعت کرد و -اوه.. نزدیک اذانه بریم دیگه +میشه نمازمون رو اینجا بخونیم؟ لبخندی زد و -چرا نشه بانو.. توی کیفم یه بطری آب بود که تا نصفه پر بود +با اینم وضو میگیریم -من دارم... فعلا تو وضو بگیر من برم دوتا سنگ صاف پیدا کنم بیام +چشم -چشات سلامت بلند شد و چند قدمی رفت جلو آستینامو زدم بالا و گیره روسریم هم باز کردم.. بسم اللهی گفتم و شروع کردم........ داشتم روسریمو میبستم که اومد و گوشیش رو در آورد تا قبله رو مشخص کنه.. بعد از چند دقیقه گوشیش شروع کرد به اذان گفتن.. تموم که شد رفتم یه سنگ رو جلو گذاشتم یه سنگ هم عقب تر از اون و خودم روبه رو عقبی وایستادم لبخندی زد و -جماعت؟ +بله رفت و با صدای قشنگش نماز رو خوند و منم پشت سرش به جماعت خوندم.. ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مرتضی•• اون سه روز هم گذشت و روز رفتن من رسید.. از شب قبلش وسایلامو آماده کرده بودم و الان دیگه باید میرفتم.. مثل همیشه که میرفتم ماموریت بود و زیاد نگران نبودن فقط بابا یه غمی توی چشماش بود.. مثل همیشه ازشون خداحافظی کردم و رفتم پایین سوار ماشین شدم و راه افتادیم.. گوشیمو در آوردم و به زینب زنگ زدم -بووق.. بوووق.. -الو؟ +سلام بانو خوبی -ممنون تو خوبی؟ +عاالیم با صدای بغض دارش گفت -رفتی؟ +نه هنوز... زینب به جان خودم قسم اگه بخوای گریه کنی میزنم زیر همه چی همین چند متری هم که رفتمو برمیگردم.. -نه نه باشه باشه.. ببخشید +آفرین.. حالا بخند صدای خنده هاتو بشنوم -به چی بخندم آخه +به دنیا بخند دنیا هم به تو بخنده اینو که گفتم صدای خندش بلند شد.. +کجایی الان؟ -با مامان اومدیم خونه خالم +یواش تر بخند بانو -چشم +چشات سلامت.. خب دیگه کاری با من نداری؟ -نه +مواظب خودت باش دیگه هم بغض نکن.. خدافظ خداحافظی کرد و گوشیو قطع کردم.. ••از زبان مائده•• موقعی که مرتضی خواست بره هیچی مثل قبل نبود.. بابا یجوری بود.. منم یه دلشوره عجیبی داشتم.. به زینب پیام زدم که بیاد خونمون امشب بمونه اونم قبول کرد بعد از نماز ظهر اومد.. ناهارمون رو باهم خوردیم و بعدم رفتیم توی اتاق که باهم حرف بزنیم.. تا خواستم برم آیفون خونه زده شد.. +کیه؟ -خاله منم باز کن +اها بفرمایید دکمه رو زدم -کی بود مائده +خاله اینا بودن -سلام عزیزم خوبی مائده +سلام خاله ممنونم شما خوبین -ممنون عزیزدلم.. کسی خونتونه؟ +نه خاله فقط زینب اومده -مرتضی نیست؟ +نه رفت ماموریت -عزیزم خدا پشت و پناهش لبخندی زدم و مامان هم اومد پیش خاله و باهم احوال پرسی کردن پشت سر خاله، نسرین با اون وضعش اومد داخل همونجور که آدامس توی دهنش بود گفت -سلام منم جوابشو دادم و خواستم برم پیش زینب که مامان گفت نسرین هم ببرم -نه خاله جون من راحتم لبخند مصنوعی زدم و +اگر خواستی میتونی بیای سرشو تکون داد.. ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مائده•• در اتاق رو باز کردم دیدم زینب داره چادر سرش میکنه +کجا بسلامتی -کسی اومد؟ +نه بابا بشین خالم و دختر خالم بود -اها.. +میگم زینب -بله +حلقه ای که گرفتی کجا گذاشتی؟ -توی دستمه دی...هیییننن.. خاک به سرم کجا گذاشتمم +خااک تو سرت همین چند روز گمش کردی خااک خااک -میام میزنمتااا..بده من ببینم +چیو بدم -دست توعه دیگه بده با خنده گفتم +به من چه ربطی داره اصلا چرا باید من بر دارم😂خودت گمش کردی -عهه مائده اذیت نکن دیگه بده +چیو بدم خب دست من نیس که -آره آره باشه خندیدم و گفتم +بیا بگیر.. موقعی که خواستی دستات رو بشوری گذاشته بودی جلو آینه بعدم یادت رفت برداری لبخند دندون نمایی زد و ازم گرفت و انداخت تو دستاش.. کتابا و مقوایی که قرار بود برای کنفرانس ببرم رو آوردم پهن کردم و باهم داشتیم درموردش حرف میزدیم.. یهو در اتاق باز شد نسرین روبه زینب سلامی کرد و زینب هم جوابشو داد +جانم کاری داشتی؟ -آره مامانت کارت داره گفت بیام صدات بزنم.. +باش.. زینب همینجا بمون الان میام داشتم میرفتم که صدای نسرین رو شنیدم... -هه.. تو همین سه روز شوهرت ولت کرد رفت؟ یه لحظه دلم به حال زینب سوخت.. مرتضی قبل از اینکه بره کلی به من سفارش کرد که مراقب باشم نسرین چیزی نگه و هرچیزی شد حتما بهش بگم.. خواستم برگردم و جوابشو بدم که مامان صدام زد -مائده.. بیا یه لحظه +اومدم مامان اومدم.. بله -میدونی مرتضی کجا رفته؟ +رفته ماموریت دیگه -خب آره ولی کجا +نمیدونم نپرسیدم.. -هرچقدر به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده.. نگرانش شدم.. +بد به دلت راه نده مامان حتما دستش بند بود یا نتونسته جواب بده -زینب ازش خبر نداره؟ +نمیدونم ازش میپرسم.. بزار حالا شاید خودش زنگ زد -باشه.. برگشتم که دیدم زینب سرشو گذاشته بین دوتا دستاش و پاهاشو تکون میده +چیشده سرشو آورد بالا و لبخندی زد -هیچی +نسرین چیزی گفت؟ -مهم نیست.. خب نگفتی برای کنار تحقیقت چی مینویسی؟ ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان زینب•• وقتی دختر خاله مائده که حالا فهمیدم اسمش نسرینه اون حرفو بهم زد خییلی دلم گرفت.. دلم میخواست الان مرتضی اونجا بود و.. اشک تو چشام جمع شد اما گفتم الان مائده بیاد کلی میپرسه و تا نفهمه دست برنمیداره.. خلاصه به هر طریقی بود فکرمو ازاد کردم.. برعکس خودش مامانش یعنی خاله مائده خیلی مهربون بود و باهام خیلی برخورد صمیمی ای داشت.. ••چند ساعت بعد•• ساعت شیش و خورده ای بود که رفتن.. اون چند ساعتی که اونجا بودن هر موقع کسی رو نمیدید یچیزی میپروند و میرفت.. اخرش که داشتن میرفتن گفت -هه.. تو حتی مواظب حلقت هم نبودی که گمش کردی.. راستی.. ظهر میدونی مادرشوهرت با مائده چیکار داشت؟.. به عشقت که زنگ میزد جواب نمیداد و چند ساعت بعد دوباره گرفت شمارشو خاموش بود.. خیلی بده ادم از شوهرش خبر نداشته باشه.. به هر حال خیلی حیف شد.. فعلا بای از اونجا که گفت خاموش بود دیگه هیچی نفهمیدم.. فقط حرکت کردم سمت سرویس و درو قفل کردم و توی آینه به خودم نگاه میکردم... کلی فکر به سرم هجوم آورد -نکنه یچیزی شده باشه.. نکنه اتفاقی براش افتاده باشه و بخاطر اینکه بهش زنگ نزنیم گوشیشو خاموش کرده.. نکنه..... حتی فکرشم که کردم اشکام ریخت.. اما نه.. اون به من قول داد.. چیزی به اذان نمونده بود.. وضو گرفتم و رفتم توی اتاق مائده.. -کجا رفتی یهو +رفتم وضو بگیرم -هنوز که نگفتن لبخندی زدمو +میدونم.. یه چادر بهم میدی؟ -آره آره.. بیا +ممنون.. مهری از کیفم بیرون آوردم و جلوم گذاشتم.. شروع کردم به دو رکعت نماز سلامتی اقا امام زمان.. هروقت دلم میگرفت با این نماز دورکعتی اروم میشدم.. سلام نماز رو که دادم رفتم سجده و از ته دل برای سلامتی مرتضی و ظهور امام زمان دعا کردم.. بعد از چند دقیقه اذان هم گفتن و نمازم رو خوندم.. خواستم از اتاق برم بیرون که گوشیم زنگ خورد.. به خیال اینکه مرتضی هست پرواز کردم سمت گوشی اما با دیدن شماره ناشناس پوکر به گوشی نگاه کردم.. خیلی زنگ خورد.. گفتم حالا جواب بدم شاید یکی کار مهمی داشته باشه.. تماس رو وصل کردم +بفرمایید؟ -سلام بانو +واای مرتضی.. خودتی؟ -بله.. چه خبر خوبی خوش میگذره +نه اصلا -چرا؟ چیزی شده؟ +نه نه منظورم بدون تو خوش نمیگذره -باید خوش بگذره +اوم سعی میکنم! -دیگه کاری نداری؟ +نه -خب من دیگه برم.. اگه هم زنگ زدین جواب ندادم نگران نشین... خدانگهدارت بانو +چشم.. خدافظ ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان زینب•• الان ۱۱ روز از رفتن مرتضی میگذره و توی این یازده روز فقط یه پیام زد.. -سلام امیدوارم حالت خوب باشه.. شاید یه چند روز دیگه طول بکشه بی تابی نکنیا بانو زود برمیگردم.. صبح چهارشنبه هست و دارم آماده میشم که برم دانشگاه.. مانتو زرشکیمو پوشیدم و مقنعه سرمه ایم هم سرم کردم و چادرمو گذاشتم سرم.. رفتم توی آشپزخونه و یه چایی ریختم و همونجور داغ داغ سر کشیدم که مامان گفت -یواش دختر مریض میشیا.. +مامان دیرم شده کفشامو پوشیدم و از مامان خداحافظی کردم درو باز کردم و داشتم میرفتم که از پشت یکی صدام زد -خانم هاشمی.. برگشتم و با دیدن مرتضی با اون لباس سبزش از تعجب و خوشحالی کم مونده بود جیغ بزنم.. اومد سمتم و -سلام بانو.. صبح بخیر +سلام.... مرتضی -جان مرتضی +کی رسیدی! با لبخند خسته ای گفت -همین ساعت همین لحظه.. نگاهی به اطراف کرد دوتا دستاشو باز کرد و اومد سمتم و توی آغوشم گرفت... نمیدونم چرا یاد حرفای نسرین افتادم.. یهو بغضم شکست! -عه! چرا گریه میکنی! خواستم چیزی بگم که از گوشه یقه لباسش کتف باند پیچی شدش رو دیدم! یهو حرکات و صدام متوقف شدن! بی صدا و بی حرکت -چیشدی پس؟ منو از خودش جدا کرد -زینب؟ +م.. مرتضی! -جان مرتضی با انگشتم بهش اشاره کردم.. +این چیه؟ نوچی کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید! تقریبا با صدای بلند! +این چیه مرتضی؟؟ اشک اول.. +مگه نگفتی سالم برمیگردی؟ اشک دوم.. +مگه نگفتی خودتو نمیندازی جلو گلوله؟ اشک سوم.. +.. مگه قول ندادی؟ اومد جلو و با صدای گرفتش گفت -زینب.. جان من گریه نکن حالمو بدتر نکن خواست دوباره توی آغوشش بگیرتم.. سریع خودمو ازش جدا کردم که چشماشو محکم بست و نفس عمیقی کشید.. از خودم بدم اومد.. منی که اینقد برای به دست اوردنش خوشحال بودم حالا داشتم اینکارو باهاش میکردم.. ...