eitaa logo
ᴀɴᴏɴʏᴍᴏᴜsᴍᴀʀᴛʏʀ|³¹³
75 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
عـٰاشقان‌راسرشوریده‍‌به‌پیڪرعجـب‌است، دادن‌سـرنہ‌عجب؛داشتـن‌سَرعجب‌است...!(: -کپےهمہ‌جوره‌حلالت‌رفیق، هدف‌ماچیزدیگری‌ست؛ اولمون : 11'12'1401 آخرمون : شھادت .. مدیر : - @Reyhaneh_02011
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مرتضی•• عاقد صدامون زد که بریم امضا بزنیم.. اول من امضا رو زدم و بعد خودکار رو دادم به زینب.. وقتی خودکارو گرفت دستاش لرزش خفیفی داشت.. بعد از اینکه همه رفتن به درخواست من پدر و مادر زینب اجازه دادن باهم بریم بیرون موقعی که خواستیم سوار ماشین بشیم رسول اومد سمتم و با لبخندی گفت -مبارکت باشه داداش.. انشاءالله خوشبخت بشی تو اغوش گرفتمش و +ممنونم روزی خودت و چشمکی زدم -این تو و این آبجی یدونه ما.. هواش رو داشته باش با لهجه اصفهانی ای گفتم +چشم دادا رو جف چشام خندید و -مزاحمت نشم دیگه.. خدافظ +یاعلی سوار ماشین شدم و +خب بانو.. اول کجا بریم؟ -میشه اول بریم خونه خودمون من لباسم رو عوض کنم؟ لبخندی زدمو +چرا نمیشه.. دربست در اختیار شمام حرکت کردم سمت خونشون.. وقتی رسیدیم پیاده شد و رفت بالا.. از آینه نگاهی به موهام کردم که حالت اولشو از دست داده بود.. خواستم درستش کنم که از آینه موتوری ای رو دیدم که وایساده بود و کلاه کاسکت سیاهی گذاشته بود سرش.. کمی که دقت کردم.. از چشم کشیده و ابرو پیوندیش فهمیدم کیه.. دوست دختر خالم بود.. تا شناختمش اخمام رفت توهم.. همینجور داشتم نگاهش میکردم که در ماشین باز شد و با لبخند نشست.. تا منو دید رنگش پرید -چیشده! وقتی لحن نگرانشو دیدم سعی کردم عادی باشم.. لبخندی زدمو +هیچی نشده مگه چیزی باید بشه؟ نفس عمیقی کشید -هوفف.. یجوری اخم کرده بودی گفتم حالا چییه لبخند مصنوعی زدم و +کجا بریم؟ -من زیاد جاهای تفریحی نمیرفتم و خوب بلد نیستم هرجا خودت دوست داشتی برو +خب.. کمربندتو ببند منم بستم و حرکت کردیم.. همینجور که میرفتم حواسم به موتوریه هم بود.. هرجا رفتم دنبالم اومد.. اعصابم داشت خورد میشد.. پامو گذاشتم روی گاز و تا اخرین جایی که میشد با سرعت حرکت کردم.. -مرتضیی چیکار میکنی حواست کجاست؟ پیچیدم توی خیابون و قاطی ماشینای دیگه شدم.. با لبخند رو بهش گفتم +یه مشکلی بود که حل شد دوباره نگاهی به آینه کردم و وقتی دیگه ندیدمش خیالم راحت شد و به راهم ادامه دادم بعد چند دقیقه نگهداشتم و پیاده شدیم.. -اینجا کجاست؟ با لبخندی گفتم +یجایی که قراره کلی خوش بگذره هروقت با بچه ها میومدیم اکثرا سه شنبه میومدیم چون روزای تعطیل خیلی شلوغ بود.. الان هم خییلی شلوغ نبود شاید هفت هشت تا خانواده بیشتر نبودن... ماشینو قفل کردم و باهم قدم میزدیم.. کلی حرف زدیم از همه جا و همه کس.. یهو یادم افتاد که من یکشنبه اعزامم... با کمی من و من رو کردم بهش و +زینب.. من باید یچیزی رو بهت بگم.. -اوهوم بگو +بهت که گفته بودم قراره برم -کجاا؟ +ماموریت دیگه -اها خب +زینب.. من.. میخواستم برم... -کجا!؟ نفس عمیقی کشیدم +..سوریه! ... @Shhedgmnam