eitaa logo
کانال سید سراج الدین جزائری
33.1هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3.1هزار ویدیو
11 فایل
شهیدتر ز شهیدان بی کفن، #شاعر غریب تر ز #نویسنده ها، #کتابفروش . یک جوان نسبتا خییییلی معمولی ارتباط : @seyedseraj اگر حرفی رو نخواستی رو در رو بگی👇 https://eitaayar.ir/anonymous/F902.WG72a ⛔تبلیغات ندارم⛔ . ‌. ‌. . . . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت یک روز (قسمت هشتم) ورود قطار جمهوری اسلامی به ریل انقلاب اسلامی ماشین‌ها دم در منتظر سوار کردن وزیر و همراهان بودند. اهالی محل و مردم با تعجب نگاه می کردند. یکی شان جلو آمد و پرسید ایشون کیه یکی از بچه ها گفتند وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی... تعجبش بیشتر شد که در یک خیابان معمولی در شهرکرد دارد وزیر کشور را می بیند. آن هم یکهویی و بدون تشریفات و حفاظت خاصی... انگار برایش باور کردنی نبود. با لحنی پر از ابهام و تردید گفت: ای کاش می دانستیم و یک چیزی آماده می‌کردیم تا از ایشان چیزی طلب کنیم... آقای وزیر سوار ماشین شدند و راهی شدند و یک خاطره و حس خوبی برایمان باقی گذاشتند و البته کوله باری از انرژی و امید...‌ امیدی که سال ۱۴۰۰ با انتخابات کور سویی از آن روشن شده بود و امروز و‌ در حاشیه سفر آقای رئیس جمهور شعله‌هایش دلمان را گرم کرده بود... دلمان گرم شده بود و امیدوار که انگار قطار جمهوری اسلامی دارد به ریل انقلاب اسلامی وارد می شود و آنچه که رهبری سال‌ها پیش فرموده بودند که ما در راه ایجاد تمدن اسلامی منتظر تشکیل و تکمیل دولت اسلامی هستیم را بیشتر از پیش حس کردم... 👈👈 کانال عضو شوید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت0⃣ اصل ایده بخاطر تصمیم دیر موقعمون برای این سفر بود. عملا امکان‌هماهنگ کردن تور نبود.روزهای آخر بلیط پرواز هم خیلی قیمتش بالا رفت🤬 به طوری که اگه میخواستیم با پرواز بریم و هتل بگیریم تقریبا هزینه هر نفر می شد ۳۰ میلیون تومان و از قرار ۶ نفر و نصفی که بودیم می شد حدود ۱۸۰ میلیون تومان😱 و برامون امکان هزینه کردن نبود😥. سفر اتوبوسی هم با وجود سید محمدحسین (نوزاد) یکم سخت به نظر می رسید. یه راه هم استفاده از سواری های ۶ نفره عراقی (GMC) قم-کربلا بود که هزینه هر نفر می شد ۸ میلیون برای رفت و‌ برگشت به همه هزینه های بالا هزینه های رفت و آمد بین شهری عراق و تاکسی گاراج حرم هم اضافه کنید که تقریبا هر نفر ۲-۳ میلیون تومان هزینه می خواست. فقط یه راه برامون مونده بود که بتونیم این روزهای کربلا و نجف رو هم درک کنیم... ... تجربه‌ای که برامون ناشناخته و البته خیلی جذاب بنظر می رسید... اما راهی بود که هیییچ اطلاعی ازش نداشتیم. یه جستجوی ساده اینترنتی و آماده کردن مدارک تقریبا دو سه ساعتی زمان برد... فردا صبح باید می رفتیم گمرک شهر خودمون برای پلمپ دسته موتور ماشین و گرفتن کاپوتاژ (مجوز خروج موقت خودرو). کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 1⃣ بعد چند تا مشورت با رفقا توی مرز مهران و خرمشهر تصمیممون جدی شد. قرار شد صبح با سعید بریم گمرک شهرکرد. قبلا برای اتوبوس انجام داده بودم و تقریبا با فرآیندش آشنا بودم. مدارک رو برداشتیم و رفتیم گمرک. میدونستم سند ماشین حتما ازاد باشه و در رهن نباشه ولی اولین مشکل اینه که ماشین باید به نام خود راننده باشه یا راننده وکالت نامه رسمی از مالک خودرو داشته باشه. خب انگار مشکل جدی بود. ماشین ما بنام سیدمحمدحسین بود و محمدحسین یک ساله نه امکان رانندگی داشت و نه امکان وکالت دادن. سیستم گمرک هم شماره تلفن من رو برای ثبت‌نام محمد‌حسین قبول نمی‌کرد و خطای عدم تطابق کدملی و شماره تلفن می‌داد. بخت و اقبال یار و توفیق همراهمون بود و همونطور که توی این مطلب نوشتم کارمندان گمرک شهرکرد با نهایت همکاری کمک کردند تا مشکل حل بشه. خرید یه سیم‌کارت صفر به نام پدر و ... هم کمکی نکرد و درآخر برگ خروج موقت (کاپوتاژ) به نام من صادر شد و‌ توی توضیحات کالا نوشته شد ماشین له نام سیدمحمدحسین با کدملی فلان فرزند نوزاد سیدسراج الدین با کدملی ....است و چون تا الآن این مورد پیش نیامده بود براشون مشخص نبود که مرز قبول کنند یا نه ولی به هرحال انجام شد و دسته موتور هم پلمپ کردیم و رفتیم برای پیگیری مرحله بعد یعنی اخذ پلاک و گواهینامه بین الملل... تا یادم نرفته مراحل لازم برای کاپوتاژ رو هم بگم: ✅اصل کارت ملی مالک و راننده خودرو ✅درصورتی که راننده غیر مالک باشه اصل وکالت‌نامه رسمی محضری ✅اصل سند کارخانه و برگ سبز ✅کپی بیمه نامه خودرو ✅اصل کارت ماشین ✅کارت عابر بانک برای پرداخت مبلغ ۳۰۰ هزارتومان کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 2⃣ بعد از برگه کاپوتاژ حسب اون چیزی که توی تحقیقات بهش رسیده بودم باید می رفتم سراغ گواهینامه بین الملل و گرفتن پلاک ترانزیت. قبلا بخاطر اجاره خودرو و رانندگی در لبنان و عراق مجبور شده بودم گواهینامه بگیرم و با فرآیندش آشنا بودم. کانون جهانگردی و اتومبیل رانی در ایران متولی صدور گواهی نامه و ترجمه مدارک خودرو و پلاک ترانزیته. از روی سایتش میه آدرس دفاتر همکار یا نمایندگی اش در سراسر کشور رو‌ درآورد. گذر ما از بد اقبال خورد به یکی از بدترین دفاتر نمایندگی شون یعنی آژانس مسافرتی خطیب سیر شهرکرد که اصلا بنای بر کارکردن نداشت و بخاطر انحصاری که در استان داشت به راحتی گفت برو بعد تعطیلات بیا... این که ب ای گرفتن این دو چه مصیبتی کشیدم و سه بار مجبور شدم مسیر شهرکرد اصفهان و نجف آباد رو طی کنم شرحش باشه برای یه وقت دیگه اما خلاصه این که با ارائه ✅اصل گواهینامه (چون گم‌شده بود نامه اصالت گواهینامه از پلیس راه استان) ، ✅کارت ملی، ✅یه قطعه عکس و✅ سند و ✅برگ سبز و ✅کارت ✅ماشین و ✅برگ کاپوتاژ و پرداخت ۴۳۰ هزار تومان برای گواهینامه (یک ساله) و ۱میلیون و ۸۷۰ هزار تومان برای پلاک و ترجمه کارت مالکیت خودرو، امتیاز این مرحله و گرفتم و خوشحال برگشتم به سمت شهرکرد. غافل از اینکه طبق توافق دو کشور ایران و عراق نیازی به دریافت پلاک ترانزیت و گواهینامه بین المللی نیست و مدارک هر کشور برای کشور مقابل مورد پذیرش هست و عملا نیازی به گرفتن گواهینامه بین الملل و پلاک ترانزیت نبود و رسما یک روز تمام آب در هاون کوبیدم توجه: برگ کاپوتاژ لازم ولی پلاک و گواهینامه بین الملل غیرضروریه. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 3⃣ !؟ از اول هم تصمیممان این بود که از مرز مهران عبور کنیم. این تصمیم را باید قبل از گرفتن برگ کاپوتاژ بگیریم چون باید مرز خروج در برگه کاپوتاژ قید شود. البته اینطور که از مسئول گمرک خرمشهر شنیدم می شود گزینه از کلیه مرزهای زمینی را هم جزو گزینه ها انتخاب کرد اما این نکته ای بود که بعدا فهمیدم. قرارمون برای حرکت ۲۸ ام اسفند بود و تلاش داشتیم حتما این کار اتفاق بیافتد چرا که برای استان ایلام و البته چهار استان دیگر هشدار قرمز هواشناسی صادر شده بود. بررسی پیش بینی هوای ایلام و‌ خوزستان وضعیت را به نفع خرمشهر و مرز شلمچه تغییر می داد. خوب صدالبته انتخاب خرمشهر از حیث جاده هم بهتر بود. سالها حضورم در راهیان‌نور و البته مسافرت‌های شخصی و خانوادگی متعدد دیگر به خوزستان باعث شده بود جاده لردگان_ایذه را تقریبا حفظ باشم. کم کم فشار روانی ناشی از هشدار هواشناسی و البته اصرار اطرافیان داشت برای نرفتن متقاعدمان می کرد و تقریبا بی خیال شده بودیم. اما صبح ۲۹ ام جاذبه حسینی کار خودش را کرد. ساک و چمدان‌ها را که بسته بودیم، فقط جنگ عقل و دل بود که نتیجتا باعث شد دل را بزنیم به دریا و بسپاریمش به جاده... تا چند ثانیه قبل سفر مردد بودیم ولی با تماسی که با رفقای مهران و خرمشهر گرفتیم دم رفتن مسیرمان تغییر کرد و رفتیم به سمت شلمچه... جاده بهاری و باران خورده لردگان_ایذه_اهواز روح آدم رو صیقل می‌داد. هوا فوق العاده بود البته گاهی باران شدید می شد اما خطر و مانعی برای ادامه مسیر نبود. بعد از یک رانندگی نسبته طولانی حدود ۷ ساعته رسیدیم به آبادان . اگر با آبادان و خرمشهر آشنایی داشته باشید حتما می دانید که حضور در این منطقه بدون خوردن فلافل (آن هم هادی یوگا) و بستنی گاومیش (فقط بستنی عشایر) باعث بطلان سفر است و انگار نه انگار که آنجا رفته‌ای. خلاصه بعد از انجام آداب سفر به جنوب خوزستان، قرار بود با یک ماشین برویم پس ماشین سعید رو گذاشتیم خانه محمود و رفتیم که بخوابیم و صبح زود برویم به سمت مرز. بعداز نماز صبح و سال تحویل سریع سوار ماشین شدیم و عازم پایانه مرزی شلمچه شدیم. طبیعتا حسب تجربه برای یک رانندگی ۷-۸ ساعته در عراق و جاده بصره العماره أماده بودیم و البته بصره با شیخ علی حیاتی هماهنگ کرده بودیم که بعد از انجام ماراتون گذر از مرز برای استراحتی کوتاه برویم منزل ایشان. اما نگهبان ورودی پایانه همه معادلات ذهنی و البته برنامه‌های عملیاتی‌مان را به هم زد و با یک جمله اش همه را آوار کرد روی سرمان. مأموران گمرک تا بعد تعطیلات نیستند. این وحشتناک‌ترین و البته عجیب‌ترین جمله‌ای بود که می توانستم در آن شرایط بشنوم. مگر می شود گمرک آن هم در این حجم تردد کشیک نوروزی نداشته باشد.!؟ نمی دانم ولی حالا که شده بود و ما به در بسته خورده بودیم. همه روابط و ضوابط گمرکی را به کار گرفتیم و با چند تماس تلفنی به تهران و خرمشهر و شهرکرد و... شماره تلفن مسئول گمرک خرمشهر و مدیر گمرک شلمچه و حتی بارانداز مرزی را گیر آوردیم ولی چه فایده!؟ همه خاموش بودند. با هر زاجراتی که بود یک نفر که بتواند جواب ما را بدهد پیدا کردیم. اما جواب کوتاه بود و سهمگین. اولا امروز نیستیم و اگر رفتنتان قطعی شد تماس بگیرید ببینیم فردا کسی از همکاران می آید کارتان را انجام بدهد یا نه. دوما نامه کاپوتاژ را عوض کنید و برای شلمچه خروج بگیرید. سوما حدود ۲میلیون دینارعراقی (۱۰۰ میلیون تومان) و ۵۰۰ دلار (۳۰ میلیون‌تومان) و احتمالا یک چهارم قیمت خودرو برای بیعانه دادن به گمرک عراق آماده کنید. با شرایطی که داشتیم عملا رفتن ممکن نبود. فقط یک راه باقی مانده بود آن هم جاده خرمشهر_اهواز_شوش_دشت عباس_ دهلران و نهایتا مهران. آن جاده را چندین بار رفته بودم، یک جاده رویایی در فروردین و البته طولانی و خسته کننده. باهماهنگی و سوال از رفقای پایانه مرزی برای ساعت کاری و امکان تردد و البته بررسی تصاویر آنلاین دوربین‌های جاده از سایت اطلاعات راه‌ها و اطمینان از سلامت جاده و نبود خطر سیل و... راهی مهران شدیم. از این که مسئول گمرک پایانه مهران خیالمان را راحت کرده بود که هر ساعتی برسید هم در مهران و هم در زرباطیه عراق بدون‌معطلی عبور خواهیم کرد خوشحال بودیم ولی بازهم استرس نمی گذاشت از زیبایی جاده لذت ببرم.تردید داشتم که پایان این مسیر ۶ ساعته هم خوش باشد و باز گره‌ای در کار نباشد. قرار شد ماشین سعید بماند همان خرمشهر و برگشتنه برویم برش داریم. تو که آخر گره را وا می کنی امام رضا پس چرا امروز و فردا می کنی امام رضا تقریبا این بیت شده بود زمزمه من در طول کل مسیر خرمشهر مهران. بعد از گذشت ۸ ساعت و گذر از طبیعت مسحور کننده وارد مهران شدیم همهٔ کارها خیلی راحت تر از آن که فکر می کردیم پیش رفت. کانال 👈 سیدسراج الدین جزائری
قسمت 4⃣ وقتی رسیدیم مهران ساعت حدود ۶ عصر بود. یکم خرید میوه و دارو و ... خریدیم و بلافاصله رفتیم به سمت پایانه مرزی... نزدیک اذان بود و می ترسیدیم مرز بخاطر افطار تعطیل بشه، همین دلیل کافی بود که از زیارت یادمان قلاویزان که نزدیک مرز مهران هست منصرف بشیم ولی شما اگه تا اینجا آمدید حتما قبل تشرف به عتبات زیارت برید. رسیدیم به اولین پست مرزداری که ورودی پایانه بود. برخورد خوب سرباز دژبانی و فرمانده اونجا سروان حیدربیگی با لهجه زیبای لکی خستگی رو از تنمون به در کرد... باید یه پاسپورت غیر از پاسپورت خودم رو اونجا امانت میذاشتیم تا بعد از پرداخت عوارض سوخت و ارائه رسیدش پاسپورت رو تحویل بگیریم. با راهنمایی سروان حیدربیگی رفتم به دفتر کنترل باک که در سمت جنوب شرق پایانه یعنی سمت چپ گیت ورود بود و با دادن برگ کاپوتاژ و کارت ماشین مشخص شد که باک ماشین من توی سیستم ۶۸لیتر ثبت شده و معادل ۹۰ درصد اون رو با قیمت بنزین معمولی در عراق (حدود ۱۸ هزارتومان) که مجموعا شد مبلغ ۱میلیون و ۸۰ هزارتومان بپردازم. بابت این پرداخت دو برگ رسید تحویل گرفتم که یکی رو ورودی پایانه تحویل دادم و پاسپورت خانمم رو پس گرفتم و رفتیم به سمت نقطه صفر مرزی... پشت اولین راهبند توقف کردم و از ماشین پیاده شدم تا از کیوسک گمرک فرآیند رو بپرسم. نکته مثبت اینجا بود که علی الظاهر توی روال عادی سرنشین ها لازم نیست تا ورود به عراق از ماشین پیاده بشن. با راهنمایی مأمور گمرک مدارک که شامل ✅برگ کاپوتاژ ✅سند خودرو ✅پاسپورت خودم و سید محمدحسین ✅شناسنامه خودم و سیدمحمدحسین (برای اثبات پدر و فرزندی لازم بود) ✅فیش پرداخت کنترل باک رو تحویل دادم و‌ رسید خروج گرفتم. توی این فرصت هم سعید با گوشی عوارض خروج همه رو پرداخت کرده بود. بعد از تفتیش خودرو و وسایل توسط مأمور گمرک که علی الظاهر بیشتر روی وسایل و اقلام گران قیمت یا ممنوعیت صادرات مثل زعفران و پسته و گوشت و مرغ و... حساس بودند به سمت راهبند دوم یعنی گیت گذرنامه حرکت کردیم. هرچند قرار نبود سرنشینان از خودرو پیاده بشن ولی با توجه به نزدیکی زمان اذان برای این که معطل نشیم با راهنمایی یه هموطن که قبل از ما رسیده بود پس از گذشتن از موانع محدودی وارد سالن ترانزیت شدیم و اونجا مهر خروج ثبت کردیم و‌ برگشتیم‌ توی ماشین (حدود ۱۰ دقیقه زمان برد) با بالارفتن راهبند به سمت خروجی مرزی ایران حرکت کردیم و چک شدن مهر گذرنامه ها و بررسی برگه خروج گمرک آخرین مرحله کار ما در ایران بود و رسما همراه سعید و خانم ها و بچه ها با ماشین وارد کشور عرق شدیم... 📌جمع بندی: کل فرآیند خروج از مرز مهران کمتر از ۳۰ دقیقه و تنها هزینه ای که پرداخت کردیم ۱۰۸۰۰۰۰ بود. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 5⃣ ... خیلی ها فکر کردند این که گفتم از ایران خارج شدیم کار تمام است. اما باید بدانیم که این طور نیست و تازه اصل ماجرا شروع شده ... از آخرین راهبند پایانه مهران که بگذریم وارد خاک کشور عراق می شویم. چهارنفر افسر عراقی به سمتمان می آیند و هدایتمان می کند به گوشه ای که توقف کنیم. یک نفر مدارک را چک می کند، دیگری از من و سرنشینان می‌خواهد پیاده شوید، آن یکی سراغ تفتیش خودرو می رود و آن یکی هم که پیداست رئیس است به بقیه دستور می دهد که این کار را بکن و آن کار را نکن. سرنشین‌های خودرو ‌را هدایت می کنند به سمت گیت مهر ورود عراقی، اجازه نمی دهند وسیله ای با خود ببرند و همه وسایل و کیف‌ها باید توی ماشین بمانند و البته راننده. افسری که مدارک ماشین را چک می کند داد میزند که محمد حسین (صاحب ماشبن) هم بماند. با اشاره پسرم‌را نشان می دهم که اچ صاحب ماشین است. خنده‌اش میگیرد و باور نمی کند. مدارک را میگیرم و کارت ماشین و پاسپورت پسر را جدا می کنم و به دستش می دهم. چک می کند و بلند بلند می خندد . رفقایش را صدا میکند و مدارک را نشان می دهد همه می خندد. برایشان جالب است که ماشین به نام یک بچه ۱ ساله است. به او‌ توضیح می دهم که در ایران مرسوم است و دلایلش را هم گفتم. همچنان با خنده و شوخی مدارک برا برداشت و رفت توی اتاق برای ثبت مغادرة (عزیمت). من هم رفتم سروقت تفتیش صندوق عقب . مأمور تفتیش گفت همه کیف‌ها را باز کن. به او‌توضیح دادم که فقط لباس و‌ وسایل شخصی است با جدیت کامل تذکر داد کیف ها را بازکن. سعید را صدا کردم برای باز کردن کیف های خودشان کمک کند. همه وسایل یاک و چمدان‌ها را بیرون ریختند و گشتند. با دقت کامل چند پاکت گز توی ماشین بود. توضیح دادم نوعی شیرینی ایرانی است. خواست یک بسته را باز کنم. خیالش راحت که شد رفت سراغ ما بقی وسایل. بهش تعارف کردم که یک دانه بردار با جدیت نهیب زد که ممنوع است. انگار بهش برخورد. مدارک را داد به دستم و گفت برو مهر ورود پاسپورتت بزن. از همان مسیری که بچه‌ها رفته بودند دویدم سمت گیت خروج عراق کمی شلوغ شده بود و صف تشکیل شده بود. علتش مشخص بود. صدای اذان می آمد و اکثر گیت ها رغته بودند برای افطار. ایستادم تا نوبتم شد. از قبل می دانستم که مهر ورود راننده باید متفاوت باشد. به او گفتم که سایق (راننده) هستم. مدارک را خواست و اسکن کرد و داد دستم. مهر ورود را زد یک مهر معمولی با تصویر یک ماشین کوچک کنارش که روی آن نوشته شده بود مغادرة بالسیاره. مهر را که گرفتم برگشتم به سمت ماشین. افسر مسئول عصیانی آمد به سمت که چرا ماشین را قفل کردی. به او توضیح دادم که چون فاصله گرفتم خود به خود قفل شد. کمی آرام شد و گفت همه درها کاپوت و صندوق را باز کن. این کار را که انجام دادم‌ صدا زد جیب الکلب (سگ را بیار) معلوم بود سگ مخدریاب است با آن جثه بزرگ پرید توی ماشین و همه جا را بوکشید. بنظر می‌رسید از ماشین خوشش آمده بود چون به سختی ولی خدا روشکر دست خالی پیاده اش کردند. آقای مسئول درها را بست و یک برگه یادداشت کوچک‌ با مهر قرمز که اسم محمدحسین و پلاک ماشین روی آن نوشته شده بود داد دستم و گفت به سلامت. سوار شدم و با سرعت به سمت عراق حرکت کردم. بچه ها تازه از گیت گذشته بودند. از دور دیدمشان و به شوخی شروع کردم به فریاد : نجف نجف نجف ... گل از گلشان شکفت و به سمتم حرکت کردند. از آنجا که کمتر از سه چهار دقیقه، بدون وسایل و راحت از مرز عراق گذشته بودند و تا قبل از آن هم سوار ماشین بودند خیلی پر نشاط و خوشحال بودند. ماشین را یک گوشه پارک کردم و پیاده شدم تا بروم دنبال یک ماراتن سخت در پایانه عراق و بچه ها را با ماشین تنها گذاشتم... کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 6⃣ پیاده می شوم و به سمت گیت مهر ورود عراق می روم و توی صف می ایستم. نوبتم‌که می شود پاسپورت را دادم دست مأمور عراقی، توی سیستم ثبت کرد و مهر را کوبید روی گذرنامه. خواستم گذرنامه را بگیرم که کاغذ زرد با مهر قرمز را دستم دید. داخل بخش تفتیش و بعد رفتن سگ مواد یاب کاغذ را داده‌بودند دستم. اشاره کرد به کاغذ و پرسید «سایق!؟» یعنی راننده ای!؟ به عربی گفتم آره. غر و لندی کرد که چرا از اول نمی گویی و پاسپورت رو از دستم قاپید و دوباره اسکن کرد. کارت ماشین را هم خواست و اسکن کرد. یک مهر دیگر هم روی پاسپورت زد. به مهر نگاه می کنم، مهر ورود ترانزیت راننده است و تصویر یک ماشین کوچک گوشه سمت راستش این را نشان می دهد. خوب شد فهمید چون حتما باید توی پاسپورت راننده دو تا مهر بخورد و اگر نمیخورد دردسر می شد. مأمور عراقی با دستش اشاره می‌کند که برو کمرک. به سمت ماشین بر میگردم‌و‌ بین راه از یک مغازه آدرس گمرک عراق را می پرسم. مرد مغازه‌دار با دست سمت شمال پایانه را نشان می دهد. راه تردد با ماشین نیست . صف ترافیک تریلی‌های ترانزیت عراقی مسیر را بسته است. باران هم که تا همین امروز صبح می بارید و کل مسیر خاکی پایانه مرزی عراق را گل کرده بود. پاشنه های کفش را کشیدم و زدم به مسیر گلی... حدود ۲۰۰-۳۰۰ متری که جلو رفتم رسیدم به یک محوطه سیمانی که با یک سازه سالنی کانکسی محصور شده بود. از اولین عراقی پرسیدم«وین کمرک» با دست نشان داد که همینجاست. وارد یکی از سالن‌ها شدم و مستقیم رفتم سراغ یک اتاق که درش باز بود. مسئول عراقی که هنوز ابجوشش را نخورده بود و از گره ابروهاش مشخص بود که هنوز افطار نکرده است. کارت بین المللی ماشین و گواهینامه بین المللی ام را به او دادم. با عصبانیت گفت «این چی!؟ کارت ماشین بده » گفتم «همین کارت ماشینه» عصبانیتش بیشتر شد که « فقط کارت ایرانی و پاسپورت » کارت ماشین را از پنجره گذاشتم روی میزش. با اکراه کارت را از روی میز برداشت و شروع کرد به نوشتن توی دفتر بزرگ روی میزش. دو تا نامه هم داد دستم یکی خطاب به مدیر نقل البری که همان شرکت حمل و نقل جاده‌ای عراق است و دیگری خطاب به مدیر گمرک زرباطیه... و با فارسی نسبتا دست و پا شکسته ای گفت برو بیمه بگیر، نقل بری برو و مخابرات بعد بیا اینجا... یک نگاه به کاغذها می اندازم و یک نگاه به جاده های گلی، نیم نگاهی هم به آسمان که لااقل تو یکی نبار. بیرون می آیم و آدرس بیمه و نقل البری و مخابرات را می پرسم. غافل از آنکه باید به ترتیبی که گفته بود به هر کدام مراجعه کنم می روم سراغ مخابرات که نزدیک‌تر است. شکمم را میدهم داخل و با هر سختی از چند سانتی‌متری که از در بزرگ سفیدی که بلافاصله بعد از گیت ورود عراق بود باز است. ترس و دلهره دارم بالاخره هرچی باشد سرم را انداخته ام پایین و وارد سازمان اطلاعاتشان شده‌ام. کسی از دور پیدا می شود. نگاه به پیژامه‌اش که می‌اندازم انگار کمی آرام می شوم انگار اینجا همه راحتند. با دست کانکس اول را نشان می دهد و آنجا برو... در میزنم و ارام وارد کانکس می شود مرد با خوشرویی می آید به سمتم و کاغذها را می‌گیرد و می رود. با خنده بر می‌گردد و‌می گوید هنوز اول کاری، آخر سر باید بیای سراغ ما. برو سراغ دفتر حمل و نقل جاده‌ای... همه این مکالمات بینمان عربی بود. البته معتقدم که اصلا عربی تا اینجای کار خیلی ضروری نیست و صد البته که بلد باشی بهتر است ولی تا الآن همه مامورهای عراقی بلد بودند فارسی منظورشان را بفهمانند... با هر کیفیت کاغذها را میگیرم‌و باریک می شوم و از در خارج می شوم... کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
باید برگردم گمرک و برگ نهایی را بگیرم. فکر گل و شُل آنجا که میکنم می ترسم ماشین را ببرم . ممکن است گیر کند. پس پارک می کنم و پیاده می روم. باید بروم صندوق گمرک و پول آخر مرز را بدهم. برگ تردد را بگیرم. ۲۵ دینار می خواهد. بعد از معطلی ربع ساعته مسئول صندوق می رسد و پول را می‌گیرد و رسید را می دهد دستم و اشاره می‌کند به اتاق اولی که برو آنجا. همه مدارک را میدهم دست همان مرد اخموی اولی که اینبار سرحال است و شوخی هم می کند . مشخص است که قند خونش تنظیم شده و گره از ابرویش باز کرده است. کاغذ نهایی که یک برگه کوچک رسید مانند است مهر می کند و توی دفتر بزرگش یادداشت می کند و میگوید خلاص... پرسیدم یعنی برم نجف...؟ خندید و گفت علی کیفک...! یعنی هرجور میلته... با خوشحالی سمت ماشین دویدم و سوار شدم و حرکت کردیم و از پایانه خارج شدیم. کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 8⃣ حال دیگر از مرز عبور کرده ایم و ساعت نزدیک ۹ شب شده بود. در سفرهای قبلی از مسیریاب‌های ایرانی در عراق استفاده کرده بودم. هم بلد و هم نشان. به مسیریابی دقیقشان مطمئن بودم. اما مشکل‌جای دیگری بود. در انتخاب مقصد تردید داشتیم. کربلا یا نجف!؟ از اول برنامه‌مان نجف بود. حتی عمار ابو یاسر -دوست عراقی قدیمی‌ام را می گویم- ترتیب هماهنگی محل اسکان را داده بود . اما چون شب شده بود و احساس می کردم بچه ها خسته اند تردید کرد برای کربلا رفتن. بالاخره هرچه باشد نیم ساعتی به مهران نزدیک‌تر است. در همین اثنا یک ماشین ایرانی که با راننده اش در مراحل گذر از مرز آشنا شده‌بودیم رسید و گفت: اگه نجف می رید با هم بریم که توی جاده تنها نباشیم پیشنهاد خوب و منطقی بود.جاده های ناآشنا و ساعت ۹ شب تنها نمی رفتیم منطقی تر بود. نرم افزار نشان را باز کردم و لوکیشنی که عمار زده بود را زدم و افتادیم به راه. جاده های عراق از آنچه که تصور داشتم خیلی بهتر بود. تصور خیلی از ما از عراق و جاده‌ها و رانندگی‌ عراقی ها بر می‌گردد به اربعین و تصویری که دیده ایم. درصورتی که در طول سال خیلی متفاوت است. رانندگان عراقی در اربعین تمام وقت در جاده اند و کمتر استراحت می‌کنند که خودش باعث بهم ریختن تمرکز و درهم شدن اعصاب می شود از طرفی ترافیک و شلوغی مسیر ها هم بر خستگی و کلافگی راننده‌ها در اربعین اضافه میکند. بخاطر کنترل ترافیک و بحث‌های امنیتی هم که حتما دیده‌اید که مسیرهای فرعی بین راه زیاد شده و خیلی از شرایط جاده‌های نامناسبی که دیده ایم برای این شرایط است. امروز اما شرایط اینگونه نیست. تقریبا می توانم بگویم سطح جاده‌های عراق با خیلی از جاده ها خودمان برابر است و یا حتی از برخی مناطق بهتر. اما آنچه که خیلی به چشم می آید آن است که خیلی خبری از تابلوهای راهنمایی و رانندگی و پلیس و محدودیت‌های سرعت نیست. شرایط جاده مطلوب و ایده آل نیست اما عموما شرایط جاده ها مساعد است. الآن دغدغه بنزین ندارم چون طبق پیش بینی حداقل تا بعد از زیارت کربلا و نجف بنزین داریم. اما یادمان می افتد که نماز نخوانده ایم پس در اولین پمپ بنزین توقف میکنیم که نماز بخوانیم. مصلی (نمازخانه) و حمامات (سرویس بهداشتی) خیلی خوب و تمیز است. نماز را که خواندیم طبق نقشه و و راهنمایی نشان به راهمان ادامه می دهیم و پیش می رویم. مشکلی نیست همه چیز خوب گاهی در برخی از نقاط خصوصا تقاطع ها نشان کارش را درست انجام نمی دهد. راستش را بخواهید مشکل از نشان نیست، تقاطع ها بعضا بسته شده و ۲۰-۳۰ متر جلو عقب یک مسیر فرعی ایجاد شده. نمونه اش همین پل روی اتوبان بصره بغداد که باید از رویش دور بزنی و بروی سمت نعمانیه ولی ورودی پل بسته است عاقله‌مرد ۴۰ ساله‌ای که از او آدرس می پرسی میگوید پل هنوز آماده نشده و اشاره میکند که ۳۰-۴۰ متر جلوتر از مسیر خلاف وارد جاده نعمانیه شو. همین کار را میکنیم. نه فقط ما. انگار روال عادی آنجاست. همه از همینجا می روند. دقیقا به نعمانیه که می رسیم پل دیگری با سنگچین مسدود شده. و هیچ راهی برای ورود ندارد. از مغازه دار می پرسم «وین طریق نجف» با دست اشتره می کند به یک‌راه فرعی و میگوید «گُبل» به فرعی می زنیم. انگار جاده یک طرفهاست همه بر خلاف ما حرکت می کنند.کمی جلوتر پلیس المر (پلیس راهنمایی و رانندگی) ایستاده و ایست می دهد. منتظر برگ جریمه ام اما خبری نیست.با بی سیم صحبت میکند و بعد از چند لحظه دیگر خبری از خودروهای روبرو نیست و افسر با اشاره دست می گوید برو. کمی جلوتر داستان را می فهمم . یک پل معلقِ موقت جایگزین پل اصلی نعمانیه شده و چون همزمان فقط یک ماشین می تواند عبور کند نوبتی دو طرف پل را می بندند. از پل میگذریم و وارد ادامه جاده می شویم... کانال 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
کنار ماشین که رسیدیم دقیقا روبروی مان دو تا پارکینگ (کاراج) بزرگ سرپوشیده و طبقاتی (لوقوف و مبیت سیارات) پیدا بود. یعنی برای توقف و شب ماندن ماشین جای مناسبی بود. سوار شدیم و رفتیم توی کاراج اول. نگهبان رسید را نوشت و یک جا را نشان داد تا پارک کنم. گفت دو دینار می شود گفتم ۱۵۰۰ میدهم. قبول کرد. پول را گرفت و رسید را داد دستم. الحق جای خوبی یود و بیشتر هم می ارزید. حداقل در مصاف با پارکینگ‌های فرودگاه امام خمینی(ره) با شبی ۱۰۰ تومان برنده بود. از جای پارک ماشین که مطمئن شدیم درها را قفل کردیم و برگشتیم سمت هتل تا استراحت کنیم. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 0️⃣1️⃣ داستان مرز شلمچه و اضافه شدن ۵۰۰ کیلومتر به مسیر برنامه‌ریزی شده‌مان همه را خسته کرده بود و رسیده و نرسیده به هتل تقریبا همه گیج خواب بودند. من هم سرم به بالش نرسیده خوابم رفت. صبح به سختی بیدار شدیم. البته که ما به واسطه سحرخیزی محمدحسین زودتر از خانواده صادقی بیدار می شدیم. این زودتر بیدار شدن ها بعضا فرصت‌های خوبی برای ما ایجاد می کرد. مثلا صبح روز اول که فرآیند عبور از مرز و کل سفر را از اول بررسی می کردم به این فکر فرو رفته بودم که اگر یک نفر یک جایی تجربه اش را نوشته بود چقدر برای ما خوب می شد. این شد جرقه نوشتنم. حدود ساعت ۹ بالاخره همه بیدار شدند و دلتان نخواهد رفتیم صبحانه بخوریم. از لحظه ورود به سالن‌ رستوران همه غافلگیر شدیم. نمای گنبد طلایی مولا آن هم به این نزدیکی و با این آسمان آبی لیزری اصلا هوش از سر همه می برد. چند دقیقه‌ای به تماشای گنبد و گرفتن عکس گذشت و بعد رفتیم سراغ صبحانه. سر میز صبحانه صحبت از برنامه ریزی سفر شد. از اول قرار بود که شب جمعه را کربلا باشیم. اصلا مگر می شود شب جمعه عراق باشی و غیر از کربلا!؟ خوب یک روز عقب افتادنمان از برنامه بخاطر قضیه شلمچه کمی سردرگممان کرده بود و درهم. پیشنهاد سعید منطقی بود. کلا بمانیم نجف و هر جا خواستیم برویم و شب برگردیم نجف. نجف شهر سرور است و آدم در آن احساس شعف و راحتی دیگری دارد. اصلا باید همینطور هم باشد. آدم اساسا در خانه پدری‌اش راحت‌تر است. همین شد سرخط برنامه هامان و قرار شد عصر برویم کربلا زیارت و شب برگردیم. این هم از مزیت‌های خودرو شخصی است. کربلا به نجف ۱ ساعت مسیر است و با احتساب شلوغی شب جمعه می شود یک ساعت و نیم و این منطقی است که چند ساعت را درگیر جمع کردن وسایل، تسویه و پیداکردن هتل و... کنیم. سبک و بدون وسایل سوار ماشین می شویم و به زیارت شب جمعه‌مان می رسیم و بر می گردیم. این می شود تصمیم نهایی و همگی می رویم برای تشرف به حرم. وارد حرم که می شویم در صحن بیرونی رنگ و بوی رمضان کاملا پیداست. آبخوری ها بسته شده و خادمان شدیدا با مظاهر روزه‌خواری برخورد می کنند. زائرانی در خنکای سایبان بیرونی لمیده اند. هرچند که خادمها اجازه خوابیدن نمی دهند و‌ می‌گویند خوابیدن فقط داخل حرم. بیرون ممنوع است...! کفشها را به کفشداری و ساک محمدحسین را به امانات می سپاریم و از باب القبله سر به زیر و سرازیر حرم می شویم. گوشه حرم سمت راست باب القبله و سمت چپ باب الساعة با خانواده‌ها می نشینیم دور هم. بچه‌ها می‌مانند پیش ما و خانم‌ها می روند زیارت. مشغول سرگرم کردن محمدحسین می شوم ولی دلش می خواهد آزاد باشد. رهایش می کنم برود برای خودش. از دو سه متری هوایش را داشتم. برای خودش بازی میکند و دنبال دوست می گردد. سروقت دو تا پیرزن گنابادی می رود. حسابی باهم رفیق می شوند. کم کم احساس کردم مزاحم عبادتشان می شود. رفتم بیارمش. پیرزنِ چارقد سفید با آن لهجه خراسانی‌اش می گوید خداخیرت بده دلم برای نوه هام تنگ شده بود ننه. این را با بغض می گوید. محمدحسین را بغل می کنم و می آورم این‌طرف. می رود سراغ چند جوان اصفهانی که تا چند لحظه پیش داشتند مداحی می کردند. شروع می کنند با محمد حسین بازی کردن. مداح شروع می کند به خواندن شعری کودکانه و همه دم می‌گیرند. با پدر و با مادرم با عروسکام اومدم حرم سلام مهربون عزیز دلم قربونت برم منو تنها نذاری از تو میخوام که همیشه منو حرم بیاری چه حرم نازی داری چه حیاط خوشگلی آقا واسه بازی داری از تو خاطره دارم یادگاری پسر کوچولوی به گمانم دو سه ساله‌ای می آید و یک شکلات می دهد دست سید محمدحسین و می رود. وقت نماز می شود و باید زن و مرد جدا شوند برای اقامه نماز. میرویم یک گوشه و محمدحسین و مادرش میروند برای نماز آن طرف. اگر حرم امیر المؤمنین(ع) مشرف شده‌ باشید می دانید که تقریبا غیر ممکن است آنجا آشنا نبینید. ما هم مستثنی نبودیم از این قاعده. سید محمدحسین خیرالامور یا همون سیدنا و حاج اقای ولی پور و محمد اسدالهی مداح را دیدیم و خوش و بشی و گفتگویی. نماز را خواندیم و رفتیم سر قرار با خانواده باید سر می زدیم به عمار و رفتیم مغازه اش. هنوز نیامده بود. زنگش زدم که فهمیدم خواب مانده. سریع خودش را رساند. کلی خوش و بش کردیم و تجدید خاطرات. بچه ها خسته شده بودند. هر چند قراربود برویم برای کربلا اما ترجیح دادند بروند هتل و استراحت کنند بعد از چند دقیقه من هم به آن ها ملحق شدم و یک دل سیر خوابیدم. چشم باز کردم وقت اذان شده بود. سعید و خانواده رفته بودند دنبال غذا، ما اما هنوز از صبحانه سیر بودیم. همگی نماز را در لابی هتل خواندیم و سبک و بدون وسایل رفتیم سراغ ماشین تا برویم شب جمعه ای حرم ارباب. کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 1⃣1⃣ نماز را در لابی هتل خواندیم و راه افتادیم سمت ماشین. از همان پله‌های برقی یا به قول محمدحسین سرسره‌های برقی. زودتر رفتم و ماشین را برداشتم و آوردم دم خروجی باب الحسن(ع).همه راحت سوار شدند و حرکت کردیم. نشان اصرار داشت از کوچه پس کوچه ما را ببرد به سمت ثورة العشرین.اما تجربه دیشب که همه مسیرهای اطراف حرم بسته بود و البته کورسویی در حافظه تاریک ذهنم برآنم داشت که همان جاده کمربندی بحر نجف را به سمت کربلا بروم و از یک فرعی‌ دیگر بپیچم به سمت طریق الحسین (ع) . همین کار را کردیم و وادی السلام را دور زدیم و رسیدیم به جاده اصلی نجف کربلا. رقم عمودها را که دیدیم فهمیدیم راه را درست می رویم. بدون اغراق باید بگویم زیباترین حس و تفاوت سفر با خودرو شخصی همین رانندگی در طریق الحسین است. وقتی خاطره ۱۳-۱۴ سال پیاده روی اربعین و نیمه شعبان جلوی چشمت هست و با خیلی از موکب ها خاطره داری رانندگی برایت حس دیگری دارد. به خانمم که تا امروز تجربه پیاده روی اربعین را ندارد توضیح می‌دهم که شرایط اینجا در ایام اربعین چگونه است. چراغ خیلی از موکب‌ها روشن اما به ندرت فعال و مشغول خدمتند. از میله ۲۸۵ که رد می شویم توضیح می دهم که این موکب امام رضا (ع) است. بزرگترین موکب ایرانی ها. حدودا همینجاهاست که جاده دو طرفه می شود. یعنی یک طرف را بسته اند تا تعمیرات انجام دهند چند کیلومتر جلوتر اتوبان عادی می شود. یادم نیست چه کسی اما یک نفر گفت کاش یک چای عراقی گیرمان می آمد. نگاهم افتاد به موکب دَلّه که داشتند چای می دادند. میله ۴۸۳ بودیم و یک دله بزرگ عربی جلوی حیاط حسینیه نصب شده بود. ایستادیم و رفتیم سمت چایخانه. پیرمردی که بعدا فهمیدیم ابوکریم است به گرمی از ما استقبال و با چای و خرما و کلوچه پذیرایی کرد. بچه ها گفتند جای باصفایی است و اگر اشکالی ندارد همینجا چند دقیقه‌ای استراحت کنیم. سیدمحمدحسین هم کار دستمان داده بود و باید پوشکش را عوض می کردیم.داخل حسینیه شدیم و نشستیم. گرم گفتگو با ابوکریم شدم که دیدم محمدهادی و محمدحسین از منبر بالا رفته اند و مشغول مداحی اند. ابوکریم از جا بلند شد. فکر کردم میخواهد بچه‌ها را پایین بیاورد. اما نه... یک راست رفت سراغ کمد پشت منبر و میکروفون را داد دست بچه ها و سیستم صوت را روشن کرد و شروع کرد با بچه ها بازی کردند. برگشتم سیدمحمدحسین را دیدم که با مادرش گرم بازی است و رفته است سراغ جعبه مهرها... گوشه حسینیه قبری بود و تصویری از پیرمردی که بنظر عارف می رسید. از ابوکریم اسم و رسمش را پرسیدم. گفت مؤسس موکب و بانی حسینیه بوده و وصیت کرده که در مسیر مشایه زوار دفنش کنند تا گرد پای زائران را ره توشه آخرتش کند حدود یک ساعتی را با ابوکریم خوش و بش کردیم. گوشی مرا گرفت و شماره تلفنش را ذخیره کرد و گفت از امروز اینجا برادری داری که هروقت نیازش داشتی آماده است. شماره تلفنم را در گوشیش ذخیره کرد. راهی شدیم که برویم. باز همراهمان آمد و یک چای دیگر برایمان ریخت. گفت در ایام اربعین اینجا پر از زائراست. بیایید خدمت کنید. انصافا هم موکب باصفایی بود سالنهای استراحت بزرگ برای خانم ها و آقایان و یک حیاط بسیط و باصفا برای بازی بچه ها. اشاره کرد به خانم ها و گفت بهشان بگو امسال منتظریم بیایند و دو روز را لااقل به زوار خدمت کنند. ایرانی زیاد می آید و ما به کمکشان نیاز داریم. پیرمرد صدا زد که یک کارتن آب هم بیارید. گفتم نیاز نیست. گفت بگذار توی ماشین، نیازتان می شود. خواستم بگویم صندوق جا ندارد که یادم افتاد وسایل را توی هتل گذاشتیم و سبک سفر می کنیم. هدیه اش را قبول کردم و یک بسته گز بلداجی که سوغات شهرکرد است برای تشکر پیش‌کشش کردم. سوار ماشین که شدیم راه بیفتیم چشمم افتاد به نشانگر بنزین که کمی بالاتر از نصف شده بود. هنوز بنزین زیادی داشتیم اما شرط عقل در سفر آن هم کشور غریب این بود که باک را همیشه پر نگه داریم. از ابوکریم نشان بانزینخانه یا همان پمپ بنزین را گرفتم. ۴کیلومتر جلوتر بعد از دو قوس -که گویا دروازه شهر حیدیریه بود- سمت راست پیداست. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. دقیقا ۴کیلومتر که رفتیم همان قوسی که ابوکریم گفت و پمپ بنزین که سرجایش بود. وارد پمپ بنزین شدیم . ورودی پمپ بنزین تابلویی نصب شده بود که قیمت انواع محصولاتش را درج کرده بود. بنزین ۴۵۰دینار (بنزین عادی ۱۸۰۰۰ تومان) بنزین محسّن ۶۵۰ دینار (بنزین سوپر ۲۶۰۰۰ تومان ) نفط ابیض ۱۵۰ دینار (نفت سفید ۶ هزارتومان) باک را پر کردیم با حدود ۲۳ لیتر بنزین عادی. از پمپ بنزین بیرون آمدیم و حرکت کردیم. یک دفعه به ذهنم رسید کمی با حسین دارابی شوخی کنیم. سعید پیاده شد و کلیپی پر کردیم و برای حسین فرستادیم و حرکت کردیم... کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
مغناطیس عجیبی مرا به سمت شارع العباس(ع) می کشاند. شاید جذبه‌اش برایم شیفت خدمتم در حرم حضرت عباس (ع) در اربعین امسال بود. ورودی بین الحرمین از شارع العباس(ع)... همان جایی که باورم نیست در بیداری رقم خورده و همه‌اش خواب نبوده باشد. همانجایی که هنوز ساعتش برای من ایستاده روی ۶:۰۰ صبح ۱۵ صفر ایستاده که شیفت را تحویل نفر بعدی دادم و خدمتم تمام‌شد. به هر کیفیت می‌روم به سمت شارع العباس(ع) که یک دفعه یادم می افتد انتهای شارع العباس مسدود است و ناخواسته باید از میدان محافظة بپیچم به خیابان شارع الرسول محمد و بروم سراغ مجسر الامام الحسین(ع) چه از این بهتر!؟ هم فال بود و هم تماشا. هم شارع العباس و دورنمای گنبد ابالفضل العباس (ع) را داریم و هم نمای پل و سلام بر دو گنبد... توی مسیر چند تا ویدئو برای دوستان و ... ضبط می‌کنم و می فرستم برایشان. کمی جلوتر می‌رسیم به نمای گنبد. دلم میخواهد مثل خیلی از زائران اربعین همانجا یعنی چهارراه به سجده بیفتم روی خاک و خدا را شکر کنم که نذر سیدمحمدحسین را ادا کرده‌ایم. اما شب جمعه است و خیابان ها عجیب شلوغ و جای ایستادن نیست. اشک‌توی چشمم جمع می شود و سلام می دهم و می رویم سمت حرم. و صدای حاج عبدالرضا هلالی توی ذهنم پلی می شود و باهاش دم میگیرم که خاطره اولین بار... کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
همین کار را هم می‌کنیم و از دل شلوغی می زنیم به خیابان علی اکبر(ع) و از سمت باب موسی الکاظم(ع) می رویم تا وارد بین الحرمین شویم. بین الحرمین بیش از آن که فکر می کردم شلوغ است. از جنس شلوغی‌های اربعین است. با هرسختی کنار مسقف(سایه‌بان) دوم جایی کنار یک خانواده خالی است. از ایشان اجازه میگیریم و شش نفر و نصفمان را گوشه فرششان جا می دهیم. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 4⃣1⃣ گوشه حصیر خانواده عراقی می نشینیم. بر میگردم و می‌گویم بین الحرمین که اینقدر شلوغ است حتما ورودی حرم و اطراف ضریح دیگر جمعیت موج می زند. تصمیم می‌گیریم لَختی بنشینیم تا کمی خلوت شود. مشغول بازی با سیدمحمدحسین می شوم. حسابی سرحال است و مثل همیشه خندان. روحم با خنده‌هایش شاد می شود اما هر از گاهی یاد اتفاق پارکینگ می افتم همچنان با بغضی که هنوز گلویم را رها نکرده، دست و پنجه نرم می کنم. متوجه نمی شوم که چطور ساعت از ده گذشته که خانم ها می‌گویند قصد تشرف به حرم را دارند. نگاهی به دور و برم می اندازم. کمی خلوت شده می‌گویم پس من بچه ها را نگه می دارم شما بروید و برگردید همینجا. با دست ورودی بانوان حرم اباالفضل (ع) را نشانشان می دهم. برمی‌خیزند و کفش می پوشند و می روند. سعید هم می رود سمت بین الحرمین تا عکس بگیرد برای صفحه اینستاگرامش. من با سه تا بچه تنها می مانم. محمدهادی و محمدحسین مشغول بازی فوتبال با موبایل مادرشانند و سیدمحمدحسین هم مشغول بازی با وسایل کیف و فلاسک آب شیر خشکش است. زمان را مناسب می بینم و با گوشی یک مداحی پخش می‌کنم برای حضرت علی اصغر(ع) . اینجا بین الحرمین است و دیگر لازم نیست از کسی شرم کنم برای گریه کردن. اشکی می ریزم و کمی سبک می شوم. بچه ها هنوز مشغول بازی اند که سعید بر می گردد. من هم شروع می کنم به آماده کردن شیرخشک برای پسرک که حالا دیگر دارد نق می زند . هم بهانه مادرش را می گیرد و هم احتمالا از سر گرسنگی غر می زند... شیرش را که سیر می خورد بر می گردد سراغ بازی‌اش. صدای خنده اش توجهم را جلب می کند. سمت نگاهش را دنبال می کنم و می بینم پسرک مادرش را در میان جمعیت از دور دیده که به سمتمان می‍اید و دارد برای مادر خودشیرینی می‌کند. ازدحام جمعیت زیاد بوده و خانم‌ها هم نتوانسته اند زیارت کنند و از همان دور ضریح را دیده و سلام داده اند و برگشته اند پیش ما. سعید می گوید همین که شب جمعه کربلا را درک کرده ایم و از اینجا سلام داده ایم کفایت میکنم و بهتر است برگردیم که بچه ها اذیت نشوند. منطقی می گفت. تنفس در بین الحرمین هم از سرمان زیاد است آن هم شب جمعه. حالا که سلام هم داده ایم و روضه و اشکی. بر می خیزیم که برویم. بچه‌ها گرسنه‌شان است. پیشنهادم‌حتما شاورما است اما گرسنگی بچه ها یا حداقل بهانه‌شان بیش از آنی است که بتوانیم به یک رستوران خوش قیمت با غذای خوب برویم و همانجا روبروی در بین الحرمین می رویم و چندتا ساندویچ شاورما میگیریم از قرار هر کدام دو دینار. ساندویچ‌ها که نانشان صمون است و کوچک، بگی نگی سیرمان می کنند. پس راه می افتیم و می رویم به سمت باب بغداد تا سوار ماشین شویم. به پارکینگ که می رسیم بچه ها را میگذارم پایین، دم در و خودم می روم بالا ماشین را بیاورم. به ماشین نگاه می‌کنم. جابجا شده است اما همه چیز سر جایش است. تمیز و‌ مرتب. پایین می روم و هزینه پارکینگ را پرداخت میکنم . خانواده ها را که دم در ایستاده اند سوار می کنم و می زنیم به دل جاده. محمدحسین می رود در جعبه عقب و تخت می خوابد. سعید هم که حسابی خوابش می آید عقب می نشیند که راحت آن گوشه گوشه چرت بزند. محمدهادی هم توی بغل مادرش و هردو غرق خواب . سید محمدحسین و مادرش هم روی صندلی جلو کنار من خوابیده‌اند‌. آرام گوشی را به بلوتوث پخش ماشین وصل می‌کنم و با صدای کم مداحی میگذارم و در دل شب توی جاده نجف کربلا مشغول لذت بردن از رانندگی می شوم. در جاده بهشت، یکی از فانتزی‌های ذهنی ام همین بود. حدود ساعت ۱ یعنی کمتر از یک ساعت و ربع بعد می رسیم به باب الحسن (ع) حرم امام علی (ع) . امشب انگار خلوت تر از دیشب است. مستقیم می روم دم گاراج تا پارک کنم ولی مسئول امشب طلب پنج دینار می کند به او میگویم دیشب یک دینار و نیم دادم . قبول نمی کند. دنده عقب میگیرم و از پارکینگ خارج می شوم. نه که مبلغش زیاد باشد اساسا حرف زور توی کتم نمی رود. می خواهم بروم سراغ گاراج بعدی که سعید پیشنهاد می‌دهد خیابان که خلوت است آن طرف تر پارک کنیم کنار خیابان. می‌رویم و بچه ها را پیاده می‌کنیم و ماشین را پارک میکنم کنار کوییک پلاک تهرانی که از دیشب همانجا دیده بودمش و سیدمحمدحسین را که غرق خواب است از مادرش می‌گیرم و می‌رویم سمت پله‌های برقی که برسیم به هتل و بخوابیم‌. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 5⃣1⃣ به هتل می رسیم و یک راست می روم سراغ لابی‌من هتل و فلاسک را می‌گذارم روی پیشخوانش که آب جوش بگیرم برای سیدمحمدحسین. بقیه که انگار غرق خواب و خستگی‌اند مستقیم می روند سمت اتاقشان. کمی بعد من هم می رسم به اتاق. آرام در می‌زنم که مبادا پسرک بیدار شود. مادرش که در را باز می کند صدای قهقهه پسرک ماتم می کند. بیدار شده و حالا حالاها حتما خوابش نمی برد. انگار بگی نگی، خیلی هم بدم نمی‌آید. می روم مشغول بازی با او می شوم و مادرش هم فلاسک را از دستم می گیرد و می رود سروقت ساک و شیرخشکش. شیر که آماده می شود پسرک شروع می کند به نق زدن و اشاره به شیشه‌اش. می‌خوابانمش روی تخت و شیشه را می‌گذارم دهنش. شیر هنوز به آخرش نرسیده که خواب نور چشمانش را می دزدد و عمیقا به خواب می رود. من هم کمی احساس خستگی می‌کنم اما باید چند یادداشت بنویسم از سفر. از طرفی هم امروز فرصت نکرده ام که سری به دنیای مجازی‌ام بزنم و لازم است وقتی بگذارم. کم کم خواب می دود به چشمم و گوشی را کنار می‌گذارم و .... آن ها که مرا از نزدیک می شناسند می دانند که به اراده می خوابم. یعنی همین که اراده کنم سرم به پشتی نرسیده به خواب عمیقی فرو می روم. برای نماز صبح بر می خیزم. ایتا را چک می کنم می بینم سعید پیام گذاشته که صبح دیرتر برویم صبحانه. بچه ها حسابی خسته اند. راستش را بخواهید خودم هم استقبال می‌کنم.این چند روزه کمی کم‌خوابی دارم. بعد نماز بر می‌گردم به تختم و باز چشم بر هم زدنی چشمم برهم می رود و ناگهان با صدای سیلی سخت پسرک که مرا نواخته از خواب می پرم.الحق محکم و آن هم با نقطه زنی توی چشمم زده است که کمی از احساس درد می کنم. آفتاب دویده تا وسط اتاق و سیدمحمدحسین که بیدار شده و حوصله اش رس رفته و خلقش تنگی می کند به دنبال همبازی آمده سروقت من بیچاره. ساعتم را نگاه میکنم ۷:۳۰ است و قرارمان برای صبحانه ساعت ۹. همه برنامه ام برای یک خواب خوب نقش بر آب می شود. یک ساعت و نیم فرصت خوبی است برای بازی با سیدمحمدحسین. ساعت ۹ به سعید زنگ می‌زنم. انگار وای فایش قطع است یا شاید حتی گوشی اش خاموش باشد. می روم و در اتاقشان را که همین روبروی خودمان است می زنم. سیاهی چشمی در نشان می دهد که هنوز خوابند. سعید با چشمان نیمه بسته در را باز می کند. معلوم است که خستگی بچه ها بهانه بوده و خودش بیشتر انگار به خواب نیاز داشته است. می‌گویم ساعت ۹ شده برویم صبحانه. قرارمان می شود ۲۰ دقیقه دیگر تا آماده شود. بر می گردم سراغ سیدمحمدحسین و خودم‌را و او را مشغول میکنم تا ساعت ۹:۲۰ دقیقه که برویم رستوران برای صبحانه. رستوران بازهم خلوت است اما نه مثل دیروز. سه چهار خانواده ایرانی که معلوم است انفرادی و بدون کاروان آمده اند نشسته اند. سلامی رو به گنبد می دهیم و ما هم می نشینیم همان جای دیروزی. رو به گنبد می گویم: دقت کردید امسال هم با وجود اینکه در سفریم ولی مثل هر سال اولین جایی که رفتیم عید دیدنی خانه پدری بود!؟ و اشاره میکنم به گنبد. جوانی که با همسرش نزدیک و مثل ما رو به گنبد نشسته اند انگار صدایم را می شنود و سر ذوق می آید و به نشانه تأیید و رضایت از حرفم، احسنت بلندی می کشد. مشغول صبحانه می شویم و برنامه ریزی می کنیم. نظر جمع این است که برویم سمت سامرا و کاظمین‌. ساعت ۱۱ برای حرکت مشخص می شود و مثل دیروز قرار است بعد از زیارت برگردیم نجف. به اتاق بر می گردیم و وسایل دستی را بر می‌داریم و توی لابی سر قرار حاضر می شویم. دسته جمعی می رویم سمت پله برقی‌ها که سوار ماشین شویم. نم نم بارانی حال شهر را به کلی دگرگون کرده. اصلا انگار یک جور دیگری است. می ایستیم زیر باران و سلامی و توسلی و به راهمان ادامه می دهیم. مقصد اول سامراست... کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 6⃣1⃣ تا خود بحر نجف هم می رسد این بوی خوش ساعت ۱۰ توی لابی حرم جمع می شویم و حرکت می کنیم... در همان چند قدم اول تصمیم‌مان این میشود که اول برویم سامرا و دربرگشت حرم امامین کاظمین مشرف شویم. منطقی هم همین است. هم خستگی راه طولانی سامرا و انرژی اول سفر این را حکم می‌کند و هم فرار از شلوغی عصر و غروب سامرا بخاطر برنامه کاروانهای ایرانی و برنامه حرکت ماشین‌های عتبه حسینی . تا همین چند سال پیش بدلیل ناامنی مسیر سامرا اجازه حرکت اتوبوس و کاروان ها را در شب در مسیر سامرا نمی دادند ولی الآن دیگر شرایط فرق کرده و اصلا همه توصیه‌شان این است که شب بروی سامرا و شام را مهمانسرای حضرت و خواب را سرداب حرم باشی. یعنی یک شب کامل مهمان حضراتشان. اما خوب برنامه و شرایط ما کمی متفاوت بود و البته داشتن ماشین شخصی برای برگشت کار را راحت می کرد. تا قبل از رسیدن به روگذر صحن حضرت زهرا(س) تصمیم‌مان نهایی شده بود و از طرفی زاویه تابش نور خورشید دلمان را قلقلک میداد برای گرفتن عکس یادگاری با گنبد. خدا خیر بدهد به طراحان این روگذر و صحن. عجب نما و فضایی طراحی کرده اند برای زائر، اصلا انگار بساط زنگار زدودن به پا کرده بودند که دلت را اینگونه جلا بدهد و البته صفا. عکس را گرفتیم و رفتیم سمت بحر نجف که سوار ماشین شویم. شوق زیارت سامرا در جمع‌مان موج می زد.خصوصا برای محمدهادی که خوشحال بود می‌رود به زیارت حضرت هادی(ع) و البته برای من که حدود ۱۴ سال پیش اولین شای لیمون البصری عمرم را در ورودی حرمشان خورده بودم و تا اسم سامرا می‌شنوم یاد این شعر می افتم که... تا خود بحر نجف هم می رسد این بوی خوش عطر لیموی حرم از راه دور سامرا... به هرحال راهی سامرا میشویم. وضعیت جاده تا بعد از کاظمین و بغداد یعنی نیمی از راه قابل قبول و ترافیک هم خوب بود اما چند کیلومتری که از بغداد رد شدیم جاده در دست تعمیر و لاجرم از یک باند آن استفاده می شد و همین ترافیک را هم سنگین کرده بود و سرعت را کم. این دوطرفه شدن جاده تا نزدیکی های سامرا دائما تکرار می شد و برنامه ریزی سفرمان را به هم می ریخت. بخشی از مسیر هم بخاطر باران دیروز و احتمالا صبح همان روز گلی شده بود و واقعا کلافه کننده. نزدیک یک روستا ایستادیم و از دکه‌ای که کنار جاده بود کمی نوشیدنی و مقدار چیپس و پفک و ... گرفتیم تا خستگی از تن و ذهن بچه‌ها به در برود. بعد یک چاشت میان‌وعده به راهمان ادامه دادیم و تقریبا حوالی ساعت ۳ بود که رسیدیم به سامرا. ایست‌بازرسی ارتش عراق نزدیک حرم خودروها را متوقف می کرد و یک مدرک شناسایی معتبر می گرفت و کارت تردد می داد.عراقی و خارجی فرقی نداشت و همه شامل این قاعده می شدند. پاسپورد سیدمحمدحسین را دادم و کارت تردد گرفتیم و رفتیم سمت حرم. سر میدانِ نزدیک سیطره حرم ایستادم تا همه پیاده شوند و خودم ماشین را ببرم آن طرف‌تر توی پارکینگ پارک کنم. افسر عصبانی عراقی با شلنگی که دستش بود یک به یک ماشین‌ها را می نواخت که حرکت کنند. برایم عجیب بود که به ما رسید . با احترام گفت سریع‌تر حرکت کن و اینجا نایست. گفتم پیاده شوند می روم گفت در خدمتیم و رفت سراغ ماشین بعدی که عراقی بود و باز با شلنگ کوبید به گلگیر عقب و داد زد حرکت کن. انتظار این حجم تفاوت در رفتار را نداشتم نه اینکه بگویم به عراقی‌ها بی احترامی می کرد، نه..‌ بلکه متوجه تفاوت فرهنگی بین دو ملت بود و برای رفتاری که در فرهنگ عراقی عادی ولی در فرهنگ ایران نامناسب تلقی می شد تمایز قایل بود. رفتم سمت پارکینگ و وارد شدم، کنار گیت ورودی ایستادم تا کسی برای صدور قبض و گرفتن هزینه بیاید سروقتم که نیامد. بوق زدم تا جوانکی که آن سو درحال فرمان دادن به اتوبوس بود و از قضا جلیقه شبرنگ پارکینگ تنش بود متوجه شود. سمتم دوید و گفت بفرمایید ، پنج دیناری را سمتش دراز کردم و گفتم دو- سه ساعت هستیم. در کمال تعجب گفت برای ایرانی ها رایگان است و با دست به سمتی از پارکینگ اشاره کرد که تقریبا همه‌ ماشین‌هاش پلاک ایران بودند. ماشین را پارک کردم و به جمعمان پیوستم. کل مسیر سیطره تا حرم حدود دوکیلومتری می شود و آن‌هایی که مشرف شده‌اند میدانند که می‌نی‌بوس های عتبه دائما در رفت و آمدند و زائران را می رسانند. طبق پیش‌بینی‌مان حرم نسبتا خلوت بود و خیلی زود سوار می‌نی‌بوس شدیم. کل مسیر دو سه کیلومتری پر بود از مواکبی که مشغول پخت غذا بودند و این نشان می داد که تصمیم‌مان برای زمان‌بندی زیارت و ابتدا آمدن به سامرا عاقلانه بوده چرا که این حجم از پخت و پز خبر از حضور جمعیت زیادی برای افطار حرم می داد. بچه‌ها کمی احساس گرسنگی می کردند که با یکی دوتا کیک و کلوچه از سوپرمارکت حرم سر و ته قضیه را به هم آوردیم و رفیتم برای تجدید وضو و تشرف به حرم. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
۱ 🔺ضعف بصیرتی و فاصله تفکر نخبگان فرهنگی و اجتماعی با امام جامعه در تعیین شاخص ها همین یک خط کافی است برای ایجاد یک جنجال و چالش اما باید صراحتا اعتراف کنیم که بین بخش اعظم تفکر نخبگان فرهنگی ،سیاسی،اجتماعی و رسانه‌ای کشور با نگاه امام امت فاصله ای جدی وجود دارد. قبل از این که گره به ابرو بیاندازید و از این حرفم ناراحت شوید کمی صبر کنید تا توضیح بدهم. برای اثبات این حقیقت تلخ بیایید با خودمان خلوت کنیم و ببینیم چند نفر از نخبگان ما مثل امام جامعه آیت الله رئیسی را رئیس‌جمهور جامع‌الاطراف می دانستند!؟ چه بخشی از جریان انقلابی ما شهید جمهور را رئیس جمهور مغتنم می شناختند!؟ چند نفر ایشان را مسئولی کارآمد و با کفایت و صمیمی و جدی می شمردند!؟ چه تعدادی برای او از صفاتی چون عالمِ مجاهدِ با کفایت و پرتلاش استفاده کردند!؟ و... این ها همه ادبیاتی است که امام جامعه برای شهید جمهور استفاده کردند و همه نیک میدانیم ادیبِ هوشیاری چون حضرت آقا در استخدام لغات حساسیت ویژه‌ای دارند. با خودمان که تعارف نداریم. با یک جستجوی ساده در فضای تفکر و رسانه‌ای بسیاری از همین به ظاهر نخبگان انقلابی خواهیم دید که حتی تا یک روز قبل از حادثه تلخ پرواز اردیبهشت، بی پروا و با بدترین متن‌ها و تندترین لحن‌ها بر روح و جان و فکر و عملکرد رئیسی عزیز تاختند. همان دوستانی که از ۳۰ اردیبهشت بیشترین تولید محتوا را برای فقدان رئیس جمهور محترم و مغتنم داشتند و اکنون فانوس به دست به دنبال پیدا کردن یکی چون او برای ادامه راهش هستند که سخت است پیدا کنند. حرفم از نقدهای فنی و کارشناسی و صادقانه نیست. عرض از تاختن‌های بی محابایی است که برای پُز دادن بود که بگوییم ما میفهمیم . این که ما طرف مردمیم .این که ژست بگیریم که برای ما خط مهم است و هرکسی باشد نقد می کنیم و ... امروز رهبری چقدر سنگین فرمودند که دلم برای رئیسی سوخت. کدام رهبر!؟ همان رهبری که در غم رفتن رئیسی عزیزش نگذاشت اشک و بغضش را بببینیم و بدون لرزش صدا در نمازشان گفت اللهم لا نعلم منهم الاخیرا... هم‌او می گوید دلم سوخت.. باید فکری کنیم و خود را به اندیشه و تفکر اماممان نزدیک کنیم ولو شده به اندازه قدمی. البته خیلی هم فکر کردن نمی خواهد که عمل میخواهد ، همین ایام، در همین انتخابات بسترش مهیاست. حداقل به اندازه‌ای که می خواهد از دعواهای پوچ و تنازعات بی حاصل و فشل سازی جریان انقلابی و چنگ انداختن به صورت و گفتمان یک دیگر دست بکشیم تا ببینیم چقدر جلو تر می رویم. ان شاءالله کانال 👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
مارپیچ سکوت نظریه «مارپیچ سکوت» را خانم الیزابت نوئل نئومان در سال ۱۹۷۳ مطرح کرد. فرضیه اصلی او در این نظریه این بود که افکار عمومی نتیجه تعامل بین افراد و محیط اجتماعی است که تحت تاثیر عمیق رسانه‌ها شکل می‌گیرد. این نظریه بر اساس چند ادعای مرتبط با هم استوار است: 🔺 اول این که مردم از انزوا و فشار گروهی می‌ترسند و نمی‌خواهند در یک موضوع درگروه اقلیت باشند. 🔺دوم این که مردم از ترس انزوا و زیر فشار قرارگرفتن، فرار از طعن و تمسخر و طرد سکوت می­‌کنند: 🔺سوم این که مردم در رفتار و ارتباطات روزمره، متأثر از ذهنیت‌های دریافتی به این ارزیابی می‌رسند که درگروه اقلیت هستند یا اکثریت. کانال 👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
مارپیچ سکوت براساس نظریه مارپیچ سکوت به موازات نشرِ عقاید خاص در رسانه‌های جمعی به عنوان عقاید غالب و مسلط، حمایت میان‌فردی از یک عقیده و تفکر به مرور ضعیف می‌شود؛ تعداد افرادی که آشکارا عقیده و تفکر موجود را بیان نمی‌کنند( افرادی که مایل به سکوت می شوند) یا به تفکر القایی (از طرف رسانه) متمایل می‌شوند، افزایش پیدا می‌کند روند تزایدی گرایش به عقیده مورد نظر رسانه‌ها به شکل‌گیری «سکوت مارپیچی» در جامعه منجر می‌شود.این همان تکنیک «مارپیچ سكوت» است. در این فرآیند، مردم تحت تاثیر تصویری که امپراتوری رسانه‌ای ساخته است، بیشتر به آنچه دیگران به صورت عمومی بیان می‌کنند، اعتماد کرده تا به آنچه می‌اندیشند. رسانه‌های جمعی با بهره‌گیری از تکنیک «مارپیچ سکوت»؛ تصورات مربوط به عقاید مدنظر خود را در ذهن مخاطب ایجاد می‌کنند؛ و از این طریق ذهنیت افراد راجع به این که به چه عقایدی مسلط است را شکل می‌دهند؛ و چنین القاء می‌کنند که فرد یا گروه برای فرار از انزوا چه عقید‌ه‌ای را اختیار و ابراز کند. بر این اساس، رسانه‌ها افراد و گروه‌های مخالف را با ایجاد فضای رعب و وحشت و با کمک دیکتاتوری رسانه‌ای، افکار و عقایدی همسان و مشابه را بر جامعه تحمیل کرده و آنها را وادار به سکوت و کناره‌گیری می‌کنند . کانال 👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
تجربه‌نگاری خدمت حرم اباعبدالله(ع) حدود محمود در آخرین نقطه‌ای که می شد ایستاد و پیاده شدیم.خداحافظی کردیم و با سعید راهی سالن پایانه شدیم پنج دقیقه‌ای می‌شود که از محمود جدا شده‌ بودیم و الآن دیگر چند قدمی ورودی سالن رسیده ایم‌. یاد شما می افتم‌ که قول داده‌ام عکس و ‌فیلم برایتان بگذارم تا همسفرم‌ باشید. دست می برم به سمت جیبم تا گوشی را بردارم. ای داد بیداد. گوشی نیست‌. یادم می‌افتد آنجا که خواستم لیموناد محمود را که افتاده بود بردارم گوشی از دستم‌ افتاده بود کف ماشین‌. داستان را به سعید می گویم و او هم سریع به محمود زنگ می زند. گوشی را جواب نداده با خنده می‌گوید چیزی جا گذاشتید. سعید ماجرا را می‌گوید و قرار می شود محمود دور بزند. ما هم. بر می گردیم به نقطه صفر. بچه‌های جنگ بهش می گویند نقطه رهایی یعنی آنجایی که عملیات شروع می شود و دیگر باید آتش به اختیار پیش بروی تا دستور بعدی برسد‌. محمود می رسد و از دور گوشی را نشان می‌دهد و می خندد. گوشی را می‌گیرد و عذرخواهی و خداحافظی مجددی می‌کنم. ساعت ۱۰ شب است و هنوز هرم گرمای جنوب اذیت کننده. سعید پیشنهاد می دهد کفشم را با صندل عوض کنم و جورابهایم را در بیاورم تا گرما را راحت‌تر تحمل کنم. دیده بود که موقع پیاده شدن از ماشین صندلهایم را توی کوله ام گذاشته بودم‌. حرفش منطقی به‌نظر می‌رسید ولی بیرون از خانه بدون جوراب انگار یک چیز گم کرده باشم راحت نیستم. این هم برمی‌گردد به شخصیت بیش از حد رسمی‌ام. کفش و صندل را فوری عوض می‌کنم و می رویم سمت سالن. می رسیم به تابلو سالن و باز یاد شما می افتم. سریع گوشی را از جیبم بیرون می آورم و یک عکس برایتان‌میگیرم و توی کانال پستش میکنم‌. اصلا انگار حواسم‌نیست که مطالب باید پیوستگی زمانی داشته باشد. شوق روایت سفر را دارم. خودتان مقصرید. از بس که با روایت سفر قبلی ارتباط برقرار کرده‌ بودید. بازخورد مثبت داده بودید. داخل سالن می شویم و لذت خنکی هوای کولرها بدنمان را شل می کند سعید به‌شوخی می‌گوید همین‌جا خوب است. بمانیم. سالن خیلی خلوت‌تر از آنی است که تصور می کردم. ساعت را نگاه می‌کنم حدود‌۱۰ است تقریبا مطمئن می شویم که جماعتمان رفته‌اند‌ و حال دیگر باید با ماشین‌های کاراج خودمان را برسانیم کربلا. صفِ کوتاه و روانِ گیت ایران را فوری رد می‌کنیم و میرویم به سمت عراق. صف‌های مهر ورود عراق اما مثل همیشه شلوغ است و کند‌. چند دقیقه‌ای معطلیم، مهر را می زنیم‌و‌ می‌رویم بیرون. همین چند قدمی سالن صداهای آشنایی به گوش می‌رسد: کربلا کربلا کربلا نجف نَفَرین نجف نجف نجف محوطه پر است از ون هر و کمی دورتر هم چند اتوبوس. خبری اما از سواری‌ها نیست. سراغشان را می‌گیرم میگویند باید بروی الساحة. میدان یا ساحة جایی این‌که ماشین های مسافرکش تجمع کرده‌اند. سعید میگویند با همین ون‌ها برویم. گران می گویند. ۲۰ هزار دینار ولی ۳-۴ هزار دینار ارزش جر و بحث و چانه زدن را ندارد. کوله‌ها را روی سقف ون ۱۱ نفره هیوندایی که به جز ما یک نفر دیگر می خواهد برای تکمیل می‌بندیم و منتظر یک نفریم که چند مأمور از راه می رسند‌ و می گویند همه پیاده شوید. ما که هنوز سوار‌نشده بودیم در حیرت و حسرتیم که راننده می‌پرد پایین و ‌می رود سمتشان. به نظر می رسد از قسم آزار الزائرین آمده‌باشند. به راننده می گوید نمی‌توانی مسافر سوار کنی. باید همه را پیاده کنی. سایق(راننده) مدارکش را نشان می‌دهد و توضیح می دهد که مجوز دارم و این هم تمدید باج و … مردی سیاه‌پوشی که به نظر مسئولشان است کمی نرم‌تر شده و شروع می کند به گفتگوی با راننده. گفتگویشان برایم جذاب است. پیش می روم و گوش تیز می‌کنم. می‌پرسد: چقدر کرایه می‌گیری. راننده می‌گوید: عشرین. حرف های جناب مسئول حکمت آمیز است و پندآموز. دارد راننده را که جوانی است ۲۷-۲۸ ساله نصیحت می‌کند و شرافتش را در محضر اباعبدالله گرو می گیرد که این‌ها زائرند. مبادا آزارشان بدهی و بین راه ماشین‌را عوض کنی و باید ببری تا نهایت جایی که می شود برسانی‌شان و … نظرم عوض شد. انگار از قسم دفاع الامنی من حقوق الزائرین البی پناه آمده اند. تا به حال در عراق اینگونه نظارتی ندیده‌بودم. به هر ترتیب مدارک راننده را می دهند و سوار می شویم و حرکت می‌کنیم. ساعت از ۱۱ گذشته و احتمالا ۵ ساعتی راه تا کربلا در پیش داریم‌. خستگی ناشی از رانندگی اجازه نوشتن یادداشت هم نمی‌دهد چه برسد به روایت. گوشی را توی جیبم می گذارم و‌ آماده خواب می شوم هرچند در آن شرایطی که نشسته ام خوابیدن سخت به نظر می رسد. اما چاره‌ای نیست. باید خوابید تا راه نزدیک‌شود. کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
تجربه‌نگاری خدمت حرم اباعبدالله(ع) رسیدم کربلا الحمدلله... نمیدانم چند بار چشم باز کردم. یک‌بارش را که برای گازوئیل ایستاده بودیم را خوب یادم است. پیاده شدیم و آبی خوردیم و هوایی. حدود ساعت ۱:۳۰ بود و می‌دانستیم که نیمی از راه را طی کرده ایم. خوابیدن در ون‌های ۱۱ نفره سخت است. خصوصا که صندلی متحرکش به من رسیده بود. تازه سوار شدیم راه را ادامه دهیم که یادم افتاد اینترنت همراهم را مهیا نکرده‌ام. *1111# را با خط ایرانسلم گرفتم و مراحل را پیش رفتم و یک بسته اینترنت رومینگ ۱۰ گیگابایت ۱۴ روزه انتخاب کردم. چندین سال است که در تشرف کربلا از این طریق اینترنتم را تأمین میکنم. هم بخش زیادی از هزینه به جیب شرکت ایرانی می رود و هم خدایی کیفیت و بیشتر و البته دسترسی راحت‌تری دارد از خطوط عراقی. این‌بار اما موقع پرداخت پیامک بانکی دیر به دستم می رسید و انجام عملیات پرداخت موفق نمیشد. سعید را صدا کردم تا اینترنت گوشی اش را اشتراک بگذارد و از نرم‌افزار ایرانسل من توانستم همان بسته را با میزبانی آسیاسیل عراق تهیه کنم به ۳۰۰ هزارتومان. یکی از حسن‌های اینترنت خطوط ایرانی در عراق این است که کلیه سایت ها و نرم‌افزار‌های بانکی ایرانی با این شبکه بیگانه نیستند و می توانی کارهایت راهم انجام بدی. خیالم که از اینترنت راحت شد. دوباره مهیا شدم برای خوابیدن. اینبار راحت‌تر و عمیق‌تر خوابیدم. چندباری بیدار شدم اما حس خواب سنگین‌تر را تجربه می کردم که یک باره راننده صدا زد إنزِلوا (پیاده شوید). ساعت گوشی را نگاه کردم ۴:۱۰ دقیقه بود. پیاده شدیم و به سمت حرم . درست نمی‌دانستم کجاییم ولی حسی به من می‌گفت بعد این دیوار روبرو از سیطره که رد شویم باب القبله امام حسین نمایان می شود. همین هم شد... هزار بار هم اگر کربلا مشرف شوی نگاه اول به گنبد در هر سفر همیشه یک حس و حال دیگری دارد. مثل تشنه‌ای که به چشمه برسد، گرسنه‌ای که به سفره طعام برسد. نه هیچکدام حس زائر تازه به کربلا رسیده را ندارد. ماهی... شاید ماهی... ماهی که دقایقی را بیرون آب بوده و از بی آبی به تلظی افتاده بهتر از هر کسی قدر دریا را می داند. هرچند عرب می گوید تلظی آن وقتی است که دیگر ماهی بیرون افتاده از دریا امیدی به پیداکردن آب ندارد و حتی دیگر بدنش تکانی نمی خورد . می گویند در این مرحله حتی اگر ماهی را به آب هم بیندازی دیگر فایده‌ای ندارد و جان می دهد اما این دریایی که من یافته‌ام سفینة النجاتی دارد که هرکس و هرچیز را به سلامت به مقصد می رساند. من به دریایی رسیده ام که دم نجات‌بخش مسیح و ید بیضای موسی و گلستان آتش ابراهیم و کشتی نوح و چه و چه از برکت نام او یعنی شبیر توان گرفته‌اند. کجا دارم می روم... اصلا قرار نبود به این شکل بنویسم. دست خودم نیست، ظهر روز هفتم محرم در حائر حسینی وسط روضه عربی نشسته‌ باشم و بنویسم خود به خود نوشته ام می رود سمت روضه علی اصغر(ع). آخر مقاتل نوشته اند که علی اصغر آن لحظه ها به تلظی افتاده بود. یعنی معلوم هم نبود اگر آب هم می داند طفلکی زنده ‌می‌ماند یا نه.... بگذریم... نم چشمی برای آمرزیدن من و شما بس است. خلاصه که رسیدیم به حرم الحسین(ع). نسیم خنک ورودی حرم مصممان می کند نماز را در حرم بخوانیم. کیف‌هایمان را تحویل امانت داری می دهیم و وضویی تازه می کنیم و میرویم سمت حرم... زیارت حسین (ع) رسیده از راه و با خستگی و گرد سفر مستحب است. شاید همین هم هست که زیارت از راه رسیده بیشتر می چسبد. کانال 👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
تجربه‌نگاری خدمت حرم اباعبدالله(ع) آماده‌خدمت از باب القبله وارد حرم می شویم. سلام میدهیم و به نماز می ایستیم. بعد نماز توجهمان جلب می شود به سخنرانی و روضه‌ای که ایرانی‌ها کوشهدحرم به پا میکنند. مرسوم است بعد نمازهای صبح حرم ایرانی‌هاسمت راست باب القبله منبر و روضه دارند. کمی نشستم پای روضه خوب که حالم خوش شد از سعید جدا شدم و رفتم زیارت. اطراف ضریح هنوز خلوت بود. زیارت دلچسبی کردم و آمدم سمت مجلس ایرانی‌ها. هنوز سینه زنی برپا بود و روزی ما هم شد. مجلس که تمام شد با سعید رفتیم حرم ابوالفضل العباس(ع) هم زیارت کردیم و از زیر مسقف ۳ برگشتیم سمت حرم امام حسین(ع) که تجدید خاظره‌ای هم باشد از خدمت اربعین گذشته. با مسئول گروه خدمتتان چندین بار است که تماس میگیرم و موفق نمی‌شوم صحبت کنم. تصمیم‌مان می‌شود که برویم یک گوشه حرم استراحت کنیم تا کمی سرحال شویم. از باب قاضی الحاجات وارد می شویم و همان ابتدای کار چشمم می خورد به در سرداب که باز است. از پله‌ها پایین می شویم و میرسیم به یک سالن بزرگ خنک. اصلا انگار دست و پایمان شل می شود. همه اینجا خوابیده‌اند. سبیل به سبیل. هوا به اندازه کافی خنک است.می گردیم تا یک جای خالی پیدا کنیم که باد مستقیم کولر نخورد. سعید بنظر خسته تر می رسد و همان لحظه که می رسیم خوابش می برد. من اما می نشینم به نوشتن. باید روایت را کامل کنم. دو سه ساعتی می گذرد و حالا من هم لَختی خوابیده و سرحال‌تر شده‌ام. ساعت تقریبا ۸:۳۰ است که سعید را صدا میکنم. گوشی ام‌خاموش شده است و لازم است برویم سروقت کیف ها و شارژر یا پاوربانک برداریم. ممکنه است گروه خادمین تماس بگیرند و تلفنم خاموش باشد. پاور بانک و شارژر را بر می داریم و حرم را دور می زنیم و میرویم سمت شارع سدره. صف قیمه نجفی یکی از موکب‌ها یادم می آورد که گرسنه ایم. غذا و آبی میخوریم می رویم در یکی از مسقف‌هایی که عتبه حسینی در در شماره سرده بنا کرده تا باز هم کمی استراحت کنیم. اینجا دیگر من هم که خسته‌ام جلوی باد یک کولر خوابم می برد. تقریبا دو ساعتی شده که خدام صدایمذن می کنند: زایر صلاة... نزدیک نماز است و میخواهند صف نماز را بر پا کنند. سعید میگوید نماز را برویم داخل حرم. حرف خوبی است.بر می خیزیم و وضویی میگیریم و می رویم سمت حرم. حرم شلوغ است و تقریبا مملو از جمعیت.به سختی جایی پیدا میکنیم و می ایستیم به نماز. نماز که تمام شد سریع شیخی از منبر بالا رفت و شروع به مقتل خوانی کرد. شهادت حضرت عباس را می خواند. گویا رسمشان است عراقی‌ها. روز هفتم روضه آقا ابالفضل العباس (ع) میخوانند. مقتل‌خوان حرفه‌ای میخواند و مستمع یک دست گریه می کنند. يا نَفْسُ من بعدِ الحسينِ هُوني وبعدَهُ لاَ كُنْتِ أنْ تَكوني هذا حسينٌ واردُ المَنونِ وتَشْربينَ بارِدَ المَعينِ تاللهِ ما هذا فِعالُ دِيني  ولا فِعَالُ صَادِقِ اليقينِ شلون اشرب وخوي حسين عطشان  وسكنة والحرم واطفال رضعان به اینجا که می رسد غوغا می شود. حتی ایرانی‌هایی که به نظر از عربی زیاد نمی‌دانند و متوجه حرف‌های روضه خوان نمی شوند زجه می زنند. یاد ادامه روایتم می افتم و گوشی را بر میدارم و در دل روضه شروع میکنم به نوشتن. متمم خود به خود می رود سمت روضه علی اصغر. انگار دلم روضه روز هفتم ایران خودمان را می خواهد از تلظی می نویسم. همین که نوشتن به پایان می رسد پیام ابوعلی روی گوشی ام می‌نشیند. سریع بیایید به آدرسی که می‌فرستم جلسه توجیهی خدام است و باید حاضر باشید. بدو بدو کفش و کیفمان را تحویل میگیریم و در گرمای ظهر خودمان را می رسانیم به شماره محمد امین و به جلسه. خیلی از خدام آشنا هستند در چایخانه حضرت رضا(ع) یا بین‌الحرمین سال قبل هم‌خدمتی بوده‌ایم. خوش و بشی میکنیم و حاضری می زنیم و می نشینیم پای صحبت های ابومهدی ادیب. نکات نهایی را گوش زد می‌کند و توضیحات می دهد. و سپس با ابومهدی می نشینند به تقسیم نفرات حاضر. گویا ما شیفت شب افتاده‌ایم و در یکی از ورودی های حرم امام حسین(ع). یک بار دیگر حضور و غیاب بر اساس شیفت‌ها انجام می شود. جمعی از خدام در یک اتاق روضه‌گرفته آمد و بعدش سینه‌زنی. خودم را می‌رسانم و گوشه‌ای می‌نشینم. حس و حال روضه عربی را خیلی دوست دارم. روضه که تمام می شود.یک سفره خودمانی از نان و پنیر و مربی به پا می شود و ناهار را میخوریم. حالا دیگر همه چیز آماده است و باید بنشینیم منتظر اطلاع مسئولین عتبه برای شروع خدمت. همه تقریبا آماده می‌شوند برای خوابیدن الآن منطقی‌ترین کار همین است. من هم در گوشه‌اش یک پشتی پیدا میکنم تا استراحت کنم. سپری کردن شیفت ۱۲ ساعته استراحت مفصلی میخواهد. کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
هدایت شده از سین صاد (سعید صادقی)
دیشب دورترین محل خدمت به حرم، شیفت ما بود... مقام صاحب الزمان (عج)، قسمت تفتیش و ورود و خروج... یک سمت دلم می‌گفت فرق نداره کجا خدمت کنی ولی قلبم دوست داشت‌ مثل اربعین بین الحرمین یا لااقل نزدیک حرم باشم... اعصابم خرد شده بود... یکم غر به سید زدم و یکم هم با بچه های استودیو چت کردم که فک نکنید ما الان چسبیدیم به ضریح... هر جور که بود ساعت شیفت اول گذشت و به اسکان برگشتیم... خوابیدیم تا ظهر و بعد از نماز و غذا آماده شیفت شدیم ولی به خودم قول داده بودم با روحیه سر شیفت بروم... از همان اول گشاده رو با اشتیاق بودم... نفر اول رفتم سر شیفت..‌. بعد از حدود یک ساعت رفتن برای همه خدام و نیروهای انتظامی و امنیتی گیت آب آوردم که مسئول خادمان آمده بود... مرا که دید گفت با تو و محمود کار دارم... باید با من بیایید... 🇮🇷 🔻🔻🔻🔻 کانال سین صاد رو دنبال کنید https://eitaa.com/joinchat/459735098C6f43ed974a