هدایت شده از محمدعلی جعفری
توی کوچههای مخیم #برج_البراجنة قلاب چشمم میچرخید دنبال پیرمرد یا پیرزنی فلسطینی. کسی که طعم زندگی در وطن زیر زبانش باشد. برخلاف اکثر ساکنین که متولد لبنان بودند.
جلوی مسجدِ فلسطینِ مخیم پیرزنی صیدمان شد.
پرسیدم: "توی فلسطین دنیا اومدی؟"
چشمانش برق زد.
گفتم: "مهمان نمیخواهی؟"
دست به چشم کشید و بعد روی سر.
- علی عینی، علی راسی
با کمر خمیده؛ ولی مثل بچه سرتق بازیگوشی تندتند کوچهپسکوچهها را رد کرد. ماهم پشت سرش.
کف و سقف خانهاش سیمانی بود. نمور و مرطوب.
از اتاقش سهتا صندلی پلاستیکی آورد بنشینیم.
با لبخند بهش گفتم: "به قول ما ایرانیها؛ بزنم به تخته خیلی خوب موندی!"
خندید: "آبِ فلسطینِ توی وجودم، سیستم ایمنیِ بدنم رو قویتر کرده!"
پرسیدم: "دلت برا خونهتون تنگ شده؟"
اشک از گوشه چشمش راه افتاد.
- امید دارم زنده باشم و یهبار دیگه از تو باغچه جلوی خونهمون اون انجیرهای درشتی که صبحها روشون شبنم میزد رو بچینم!
#غزه
#غزه_تحت_القصف
#طوفان_الأقصى
🆔️ @m_ali_jafari