زبانتان خوب میچرخد، ظاهرتان زیباست؛
ولی عمقی ندارید.
ضربه مغزیست نتیجه شیرجه در حوضچه ذهن شما.
میگفت: دانشکده ادبیات ِ دانشگاه ِ تهران بود.
بهار بود و پنجره باز. استاد شفیعی کدکنی رو به ما دانشجوها: خاك بر سر ِ دانشجویی که عاشق نشود.
پرسیدند آیا او را تا حد مرگ دوست میداری؟
گفتم بالای قبرم از او سخن بگویید و ببینید چطور مرا زنده میکُند. -محمود درویش.
از خودگذشتگی کن بخاطر من، بخاطر من داستانای ِ دیگتو بهم بزن، بخاطر من هر کاری بکن، دیگه بمون، خُب؟ پیمان معادی تو فیلم ناگهان درخت:
جمعه؛ دکتر عزیز. حالم اصلاً خوب نیست.
دلی در سینه دارم که مرتب میتپد و ادا در میآورد.
سیلویا پلات؛ خاطرات روزانه
اندوهگینم، سردرگم، بلاتکلیف، جدا افتاده.. مانند مسافری که به مقصد رسیده و چمدانش را جا گذاشته؛)