جمعه؛ دکتر عزیز. حالم اصلاً خوب نیست.
دلی در سینه دارم که مرتب میتپد و ادا در میآورد.
سیلویا پلات؛ خاطرات روزانه
اندوهگینم، سردرگم، بلاتکلیف، جدا افتاده.. مانند مسافری که به مقصد رسیده و چمدانش را جا گذاشته؛)
-چهرهاش از درماندگی و رنج حکایت میکرد اما میخواست حالتی سخت و مصمم داشته باشد؛
تنها آنچه در این لحظه میخواهم
این است: خاموشی، تاریکی، خزیدن به یك نهانگاه.
ما ظاهراً آبادیم، و باطناً چیزی شبیه به شهری جنگزده، در بعد از نیمهشبی که به گلوله بسته شد. ؛)