باور کن اگر بمیرم، استخوانهایم، خاکسترم، جَسدم، کفنم، تو را دوست خواهند داشت.
-از نامههای غلامحسین ساعدی به طاهره کوزهگرانی
آری خستهام و به نرمی لبخند میزنم بر خستگی، که فقط همين است؛ در تن آرزويی برای خواب، در روح تمنايی برای ِ نينديشيدن.
ما به احترام ِ دستهایی که شانههامان را در سختیها میفشارند، دوام میآوریم.
ما بلند بلند میخندیدیم که اگر اشك از چشممان چکید، بگوییم از فرط ِ خنده است! تو باور نکن.
وقتی دلم نمیخواهد هیچکس را در این دنیا ببینم
به سمت خانهی شما راه میافتم...
- محمد صالح علاء
و من او را طوری نگاه می کردم انگار آخرین گلی بود که در جهان باقی مانده بود. - یادداشتها، جمال ثریا