ما به احترام ِ دستهایی که شانههامان را در سختیها میفشارند، دوام میآوریم.
ما بلند بلند میخندیدیم که اگر اشك از چشممان چکید، بگوییم از فرط ِ خنده است! تو باور نکن.
وقتی دلم نمیخواهد هیچکس را در این دنیا ببینم
به سمت خانهی شما راه میافتم...
- محمد صالح علاء
و من او را طوری نگاه می کردم انگار آخرین گلی بود که در جهان باقی مانده بود. - یادداشتها، جمال ثریا
یهجایی همینگوی میگه:
اگه توی ِ این دنیا اتفاقی بین من و تو بیفته همدیگه رو از دست میدیم. اونوقت میفتیم دست دیگران.
حیف نیست که بیفتیم دست دیگران؟