وقتی دلم نمیخواهد هیچکس را در این دنیا ببینم
به سمت خانهی شما راه میافتم...
- محمد صالح علاء
و من او را طوری نگاه می کردم انگار آخرین گلی بود که در جهان باقی مانده بود. - یادداشتها، جمال ثریا
یهجایی همینگوی میگه:
اگه توی ِ این دنیا اتفاقی بین من و تو بیفته همدیگه رو از دست میدیم. اونوقت میفتیم دست دیگران.
حیف نیست که بیفتیم دست دیگران؟
من یاد گرفتهام زوال ِ یك رؤیا درست از جایی شروع میشود که آدمها به جای حرفزدن با دیگری، شروع به گفتگوهای درونی طولانی میکنند؛ آن سنگ خودخوری که در دلت نگه میداری، عاقبت سنگین میشود و تو را به قعر تاریك ِ دریای ِ تنهایی بازمیگرداند.
داره واقعا بهم ثابت میشه که زندگی در بزرگسالی، زندگی در حد ِ فاصل ِ یك رنج تا رنج بعدیه.
شاید بعدا درست بشه؛ ولی من الان به خاطرش
غمگین ترین، بغضی ترین و تنها ترینم!