eitaa logo
❣️ شهادت نامه ی عشاق❣️
341 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
5 فایل
❣️بدون توسل خارج نشو ❣️بدون صلوات خارج نشو ❣️بدون توجه به زندگی یکشون خارج نشو ❣️بدون قول به خود؛که کمی شبیه شون شی خارج نشو ❣️ وقتی حسشون کردی دیگه خارج شو............. از تمام خانواده های شهدا عذرخواهم که این کانال گویای زندگی زیبای عزیزانشون نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹همسرش← فرزندمان تازه بدنیا آمده بود از جبهه آمد و اسمش را قاسم گذاشت🍃به این دلیل که برادرم نامش شهید قاسم شکیب زاده بود حجت در گوش فرزندش اذان گفت و سه روز بعد به شهادت رسید همرزم← با دوستان نشسته بودیم و صحبت بر سر این موضوع بود که: دوست دارید چطور شهید شوید؟ هر کسی چیزی می‌گفت. حجت گفت: من نمی‌خواهم خُرده ترکش بخورم یا با یک تیر، کارم تمام شود؟ دوست دارم در مواجهه با تیر مستقیم تانک شهید شوم یا این‌ که پیکرم تکه تکه شود همسرش← یک شب با هم صحبت می‌کردیم که بی‌مقدمه، بحث را عوض کرد و گفت: «اما میشد شهید بشم، اون هم مثل امام حسین و سر نداشته باشم!!» این بار هم، طبق معمول، از حرفهایش ناراحت شدم و زدم زیر گریه! … بعد از گفتن حرفهایش، که معمولاً شوخی شوخی حرف دلش را می‌زد، گفت: «ای بابا! شوخی کردم …ناراحت شدی؟!» … خلاصه، این بار هم، طبق معمول، ‌شوخی‌اش جدی از آب در آمد او بر اثر اصابت ترکش سرش از تنش جدا شد و همچون مقتدایش حسین(ع) بی سر پر کشید و به آرزویش رسید آهنگری فرد 🌹شادی روحش صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh
💢پلیسی که عکس حجله شهادت گرفته بود 🔹خیلی با هم رفیق بودیم و هر وقت فرصتی دست می داد با هم کشتی می گرفتیم . البته او احترامم را داشت و کمرم را به خاک نمی زد ، چون من عمویش بودم .با این وجود خدمت توی هنگ مرزی ارومیه او را عوض کرده بود .  🔹آخرین مرخصی یک عکس آورد و داد به مادربزرگش : « من شهید می شم . این عکس رو هم گرفتم برای روی قبرم !» . مادرم که خیلی عصبانی شده بود دعوایش کرد . قبلا هم این حرف را از او شنیده بودم . گفته بود: « آرزومه شهید بشم »یا « به دلم اومده شهید میشم » و همین طور هم شد.  🔹یاسر متولد ماه رمضان 74 بود و چند روز بعد از حرفی که به مادر بزرگ زده بود در ماه مبارک رمضان 94 شهید شد . ما هم همان عکس را برای روی مزار شهید انتخاب کردیم ! 🔹شهید مدافع وطن یاسر سلیمی از کارکنان مرزبانی ناجا چهارم تیرماه 1394 در پیرانشهر آذربایجان غربی منطقه مرزی نالوس به شهادت رسید. 🕊 🌹شادی روحش صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹همسرش← میخواست به سوریه برود کارم گریه کردن و تلاش برای منصرف کردنش بود تحمل دوری‌اش را نداشتم رضا هم می‌گفت فقط دو ماه می‌مانم🍃ما دنبال خانه می‌گشتیم تا جابه‌جا شویم، من می‌دیدم که او از یک طرف شوق رفتن داردو از طرف دیگر نگران مسائل زندگی و دختر کوچکمان است با این حال وقتی دیدم عزم رضا برای رفتن جدی است به او گفتم برو🕊️ و مطمئن باش که مثل کوه پشت تو هستم این را که گفتم رضا گفت خیالم راحت شد و حالا با آرامش می‌روم همرزم← شرایط درگیری به نحوی بود که راهی برای عقب کشیدن رضا نبودبجز اینکه پیکرش را روی زمین بکشیم و آرام آرام بیایم عقب،، رضا زنده بود و پیکرش رو سنگ و خاک کشیده می­ شدچاره ­ای نبود اگر اینکار را نمی­ کردیم می­‌افتاد دست تکفیری ­ها رضا در عشق به حضرت رقیه(س) سوخت و پیکرش در مسیر شام روی سنگ و خار کشیده شد. مثل کاروان اسرای اهل بیت.. رضا زنده ماند و زخم این سنگ و خار را تحمل کرد و بعد آسمانی شد 🕊️این مسیری که پیکر رضا کشیده شد روی زمین، همون مسیر ورود اهل بیت به شام هست او با اصابت گلوله به سرش بود که آسمانی شد*🕊️ 🕊 🌹شادی روحش صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh
پسراول‌گفت: مادر،اجازه‌هست‌‌برم‌جبہہ؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌و؛والفجـرمقدماتےشہیدشد': 🌷 پسردوم‌گفت: مادر،داداش‌ڪہ‌رفت‌من‌هم‌برم!؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌وعملیات‌خیبرشہید‌شد': 🌷 همسرش‌گفت‌: حاج‌خانوم‌بچہ‌هارفتند،ماهم‌بریم‌ تفنگ‌بچہ‌هاروےزمین‌نمونہ . . رفت‌وعملیات‌والفجر۸شہیدشد': 🌷 مادربہ‌خداگفت: همہ‌دنیام‌روقبول‌ڪردے، خودم‌روهم‌قبول‌ڪن... رفت‌ودرحج‌خونین‌شہید‌شد: 🌷 🌹شادی روحشان صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh
جزئی ترین مسائل زندگیِ شهید بیضایی با انتظار و توجه به نظارت امام عصر(عج) عجین بود؛ ولی هیچ وقت (تاکید می کنم) هیچ وقت به کسی نشان نمی داد که مثلا من منتظر امام زمان(عج) هستم و فلان و بهمان ...  دنبال نشان دادن نبود بلکه رفتارش این انتظار را فریاد می کشید. 🌺🍃🌺🍃🌺 هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار دامادی به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید امام زمان(عج) امشب ظهور کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.» یعنی گویا تمام لحظات زندگی، منتظر یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود....   🌺🍃🌺🍃🌺 🌱باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمدیم، و شیعه بدنیا آمدیم، که موثر در تحقق ظهور مولا باشیم! و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست.. و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتا.... ❣️ 🌹شادی روحش صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿♥️ 🌺 شهیدی که از نوجوانی عاشقِ خدا بود... با نورالله همبازی و پسر عمو بودیم بارِ اول نبود که این اتفاق می‌افتاد. اهلِ نماز اول وقت بود... وقتی وسط بازی، رها کرد که بره می دونستم درخواستـم برای موندنش بی‌فایده است. اما بهش گفتم: کجا؟ هنوز بازیمون تموم نشده ... برگشـت و بهـم گفـت: مگه صـدای اذان رو نمی‌شنـوی؟ میرم نماز ... 🌸🍃🌸🍃🌸 گفتم:« ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟». قدری فکر کرد و گفت:« هیچی. ». گفتم:« یعنی چی؟ مثلاً دلت نمی‌خواد یک کاره‌ای بشی، ادامه تحصیل بدی یا از این حرفها دیگه.». گفت:« یک آرزو دارم. از خدا خواستم تا سنم کمه و گناهم از این بیشتر نشده، شهید بشم.». خدایا ناقابل است می دانم. 🍃🕊 🌹شادی روحش صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فاتح قلب ها بود او که هم زمین را با بودنش مفتخر کرد و هم میهمان همیشگی آسمان شد... از هوش و زکات و تواناییش چیزی نمیگویم اما همین یک جمله کافیست که قبل از اعزام به سوریه برای ادامه تحصیلات دانشگاهی بورسیه شده بود و در حوزه علمیه به عنوان یک نخبه میشناختندش...✅ از کودکی برای اهلبیت روضه می‌خواند و مداحی میکرد شاید همان روزها بود که این چنین سرنوشتی را برای خود رقم زد...کسی چه می‌داند شاید هم در راهیان نور ضمانت شهادت گرفت 🌹 وقتی که سوریه میرفت مادرش هیچقوت صورت اورا نبوسید چون اعتقاد داشت مسافر دیگر باز نمیگردد..😔 بار اخری که رفت هم صورت عزیز تر از جانش را نبوسید اما دست تقدیر برایش اینگونه نوشته بود که مسافرش برای همیشه در دلش زنده بماند ، به مادرش قول داده بود دو هفته ایی برمیگردد و اینجاست که ثابت میشود او مرد واقعیست سر قولش ماند و دوهفته ایی برگشت و آن هم چه برگشتنی رضا دیگر فقط دردانه مادر نبود... او عزیزخدا شده بود و خدا خریدارش و این مادرش بود در حسرت بوسیدن صورت ماهه پسرش💔 وقتی که خبر شهادتش را به خانواده دادند گفتند:بنویسید سردار رضا بخشی (فاتح) خبر شهادتش همانند مهربانی‌هایش خانواده را غافلگیر کرد. 🍃🕊 🌹شادی روحش صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh
🍃می گویند سحرها مناجات های را خدا خوب خریداری میکند♡ 🍃گویی همه چیز از همان سحرهایی شروع شد که اشک هایش میان را دست های نوازشگر خدا پاک کرد و به او وعده داد که به زودی خریدارش میشود 🍃گویا زمزمه های های سحرگاهی اش فرشتگان را نیز بی تاب کرده بود و سفارشش را نزد کرده بودند❣ 🍃اخر میدانی، شب همه ارباب را رها کردند اما شب عاشورا را آغاز شهادتش دانست. عهد بست، وفا کرد و چشم هایش را به روی دنیا بست و عاشقانه به سمت روانه شد🕊 یک روز که کنارش نشسته بودم به من گفت: «معنای «حُسن مأب» در قرآن چیست»؟ گفتم: چرا؟ گفت: «دلیل سوالم را برایت می‌گویم، ولی دوست ندارم تا زنده‌ام برای کسی نقل کنی. اگر لایق بودم و رفتم که هیچ، اگر نه تا در زمان حیاتم به کسی نگو». گفتم: بگو رفیق چشم. بعد ادامه داد «در سفری که به قم داشتم به حرم حضرت معصومه (س) رفتم و کنار قبر آیت‌الله بهجت نشستم. قرآن دستم بود و استخاره‌ای گرفتم. این آیه آمد «الذین آمنو و عملو الصالحات طوبی لهم و حُسن مأب» (همان کسانی که ایمان آورده و عمل شایسته بجا آوردند، خوشی و سرانجام نیک از آن آنهاست. آیه شریفه 29 سوره رعد)». بعد اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «حُسن مأب» یعنی همان شهادت؟ گفتم بله رفیق، یعنی بهترین جایگاه که فقط شهدا به آن درجه می‌رسند». 🍃🕊 🌹شادی روحش صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃مدت‌هاست طنین صدایشان آسمان در آسمان دنیا پیچیده اما آنقدر مشغول زیبایی‌های آن شده‌ایم و آنقدر صدای این شلوغی ها اوج گرفته که دیگر قادر به شنیدن صدای آنها نیستیم. 🍃شهدا را صدا زدیم. آنجا که گره‌ای که به کارمان افتاده بود را نتوانستیم خودمان باز کنیم؛ جواب ندادند. نه بهتر است بگویم ما لایق شنیدن آن نبودیم. شاید هم جوابشان را قبول نداشتیم. به هرحال از آن پس، دور رفاقت با آنها را خط کشیدیم. این رسم رفاقت و عاشقی نبود. 🍃بیایید از حاج محمود شیوه پیمودن این راه را بیاموزیم... ارادت و را با نائب امام زمان(عج) در طول انقلاب و جنگ تجربه کرد. در عملیات‌های مختلف شرکت کرد. کم‌کم تا پایان جنگ، دوستانش از بند اسارت دنیا آزاد شدند اما او ماند و آثاری که از این رفاقت و رشادت بر تنش جا خوش‌ کرده بودند. 🍃بعد از آن ۸سال، خاک‌های گلگون به خون شهدا را در ایران و زیر و رو کرد تا اثری از پیکر مطهر رفقایش پیدا کند. در یکی از همین کاوش ها در عراق بود که بیل مکانیکی به یک مین برخورد کرد. ترکش‌هایش در بازو و قلبش آرام گرفتند. 🍃او پای عشقش به و شهدا ماند و پس از قریب به سی سال، از همان‌جایی که خودش آن را اتوبان شهادت نامیده بود، به جمع رفقایش پیوست. 🍃🕊 🌹شادی روحش صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادب فرمانده گردان ▫️دم اذان صبــح آمدم نماز بخونـم، دیـدم از دم در صدا می‌آد. در رو بــاز کردم، دیدم اصغر روی پله نشسـته. بغلش كردم و دیدم داره یخ می‌زنـه. آوردمش پای بخـاری. گفتـم: ننـه، كجـا بودی؟ چـرا در نزدی؟ گفـت: نصـف شـب بـا آقاسـید آمـدم. دیـدم شـما خـواب هسـتید؛ در نـزدم که مزاحم خـواب شـما شوم. صبر كردم تـا وقـت نمـاز كـه بیـدار شـوید، در رو بـاز كنیـد... 📚 کتاب کوچه نقاش‌ها، برشی از زندگی شهید اصغر ارسنجانی فرمانده محبوب گردان میثم 🦋🍃🦋🍃🦋 موقع بیرون رفتن از سوله، دیدم شهید ارسنجانی روی دو تا جیب و پشت پیراهن و جیب شلوارش نوشته است «علی اصغر ارسنجانی، اعزامی از تهران». به او گفتم «حاجی، تابلو اعلانات درست کردی!» او هم خندید و گفت: «می‌دانم که برویم جلو، برگشتی نداریم و همانجا می‌مانیم؛ بعد‌ها که بچه‌ها آمدند برای برگرداندن جنازه‌هایمان از این اسامی، جنازه را شناسایی کنند.» همین هم شد. شهید ارسنجانی و خیلی ازدوستان همرزم ما در این عملیات به شهادت رسیدند؛ و وقتی مدت‌ها بعد بچه‌ها برای شناسایی و بازگرداندن پیکر شهدا به منطقه رفتند، پیکر شهید ارسنجانی را از روی‌‌ همان نام و نشانی که روی لباسش نوشته بود، شناسایی کردند. 🦋🍃🦋🍃🦋 🍃🕊 🌹شادی روحش صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh