eitaa logo
"شهید ناصر عبدالی"
367 دنبال‌کننده
916 عکس
630 ویدیو
41 فایل
شهادت هنر مردان خداست کتاب شهید: به بدرقه ام بیا کتاب مادر شهید(شهیده فاطمه همایون مقدم): فرشته ای که بال نداشت کانال با حضور همسر و خانواده محترم شهید ایجاد شده و همسر و دختر شهید عبدالی از ادمین های کانال هستند ادمین کانال @Nosrat14
مشاهده در ایتا
دانلود
"شهید ناصر عبدالی"
استقبال از مسابقه عالی بود. دستمریزاد 🙏🙏
با توجه به استقبال همراهان عزیز کانال شهید عبدالی از مسابقه میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها، مهلت شرکت در مسابقه تا ساعت ۶ غروب پنجشنبه ۶دی ماه می‌باشد.
عزیزانی که مایلند در اهدای جوایز نقدی مسابقه شرکت کنند، با ادمین کانال ارتباط بگیرند. باتشکر 🌷
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🔔🔔🔔🔔🔔 از همراهی، صبوری و ابراز لطف تک‌تک عزیزان شرکت‌کننده سپاسگزارم. تمامی پیامها و پاسخ‌هاتون خونده میشه و در صورت صحیح بودن پاسخ قطعا در قرعه‌کشی شرکت داده میشن، لذا دلیلی برای نگرانی، ارسال پیام تکراری و... وجود نداره. لطفا همراه با پاسخ صحیح نام و نام خانوادگی شریفتون رو هم ارسال بفرمایید. سربلند و سرافراز باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حتما ببینید.. تا حالا کجا بودی؟ 🔹آخه با خودت نگفتی یه چشم به راه داری که از غصه پیر شده؟!! 🌹 اگر اشکی جاری شد ، دلی لرزید دعای فرج قرائت شود😭 جواب این مادرها را کی میخواد بده خدا یا ما شرمنده نکن 😭😭😭😭 اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/ShahidAbdali
من ریش گرو گذاشتم! 🌱🌾 بچه ها باورشونه که اگه مادر دعا کنه رد خور نداره، چند روز پیش یه پیام از پسرم روی گوشی اومد که مادرجان! دیگه دعام نمیکنی؟ کارم گره خورده. همون لحظه چشمام پراز اشک شد و متوسل شدم به شهید عبدالی❤️. به پسرم زنگ زدم گفتم خیالت راحت. گره کارت باز میشه. بعد اومدم به شهید عبدالی❤️ به زبون خودم گفتم: آقاناصر! من ریش گرو گذاشتم. رومو زمین نندازی. امروز پسرم زنگ زد با خوشحالی گفت: مامان! حل شد.... 😭😭😭 ارسالی یکی از اعضا https://eitaa.com/ShahidAbdali
آسمان از شب قبل، مدام بغض می کرد و می بارید. جلوی پنجره دفتر ایستاد و به رفتن بچه ها چشم دوخت. هر روز زنگ آخر که به صدا درمی آمد، از کَت و کول هم بالا می رفتند تا زودتر از در مدرسه بیرون بروند. یکی از بچه ها کلاه را تا گونه هایش کشیده بود پایین. یکی هم از سرما آب دماغش راه افتاده بود. چندتایی شان هم دنبال هم می کردند. همه حواسش به بچه ها بود که صدای در را شنید. به سمت صدا برگشت. یکی از بچه ها بود. در حالی که سعی می کرد جدی باشد پرسید -آقا عبدالی، بچه ها می گن شما اونا رو جمعه ها می برید کوه! ناصر لبخندی زد و دستش را از روی گونه اش برداشت -خب آره. تو هم می خوای بیای؟ پسر سرش را پایین آورد و گفت -بله آقا ناصر نشست روی یکی از صندلی ها و گفت -صبح زود جلوی در مدرسه باش. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا