eitaa logo
"شهید ناصر عبدالی"
281 دنبال‌کننده
875 عکس
602 ویدیو
35 فایل
شهادت هنر مردان خداست کتاب شهید: به بدرقه ام بیا کتاب مادر شهید(شهیده فاطمه همایون مقدم): فرشته ای که بال نداشت کانال با حضور همسر و خانواده محترم شهید ایجاد شده و همسر و دختر شهید عبدالی از ادمین های کانال هستند ادمین کانال @Nosrat14
مشاهده در ایتا
دانلود
ناصر تا صبح با زینت حرف می زد. زینت نمی گفت نرو، اما از ته دل رضایت نمی داد که برود. ناصر اما می خواست رضایت را توی چشم های زینت ببیند. زینت، شده بود سرتا پا التماس. التماس ماندن. چشم هایش مثل چشمه تا صبح می جوشید و از گونه هایش می گذشت. تاریکی روشنی صبح، توی پارکینگ ساعتی حرف زدند. حرف هر کدام، همان حرف دیشب بود. ناصر حرف رفتن می زد و زینت حرف ماندن. رفتن و ماندن، دو خط موازی که هیچ گاه یک جا آرام و قرار نمی گیرند و به هم نمی رسند. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
جفت پایش را کرده بود توی یک کفش که باید برویم. از طرف دوستانش پیشنهاد شده بود برای مدتی برود سیستان و بلوچستان و مدیریت آموزش و پرورش آن جا را به عهده بگیرد. زینت وقتی شنید، حسابی ناراحت شد - حقمان نیست روی این کره خاکی یک جایی، یک روزی، زیر یک سقفی به آرامش برسیم. تو اصلا دلت نمی خواهد مثل همه آدم ها ساده زندگی کنی؟ نانت کم بود. آبت کم، فکر سیستان و بلوچستان رفتن از کجا به سرت افتاد. با همه این حرف ها ناصر که بی خیال نشد. نشست زیرپایش. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
توی مسجد شجره وقتی داشت محرم می شد، با تمام وجودش از خدای کعبه خواست یک بار دیگر ناصر را به او نشان دهد شاید این بی تابی و نا آرامی اش، کمی درمان شود. برای لحظه ای چشم های اشک بارش روی ناصر ثابت شد. جلوی جمعیت به قنوت ایستاده بود. با همان لباس چهارخانه سفید و شلوار مشکی. بوی عطرش در فضا پیچید. زینت با این بو آشنا بود. وقتی به وصیت ناصر عمل می کرد. توی وصیتش برای زینت نوشته بود، به مادرم سر بزن. وقت هایی که می رفت سر بزند، همه جا را برق می انداخت تا رضایت ناصر را احساس کند. وقتی می خواست برگردد، عطر ناصر توی فضا پیچیده بود... برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
مراسم رونمایی از کتاب زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم حاج سعید سیاح طاهری با نام "سیاح" با حضور نویسنده‌ی کتاب سرکار خانم شیرین زارعپور در نمایشگاه کتاب تهران از این نویسنده پیش‌تر کتاب‌های تمنای بی‌خزان اینجا بالای تل تکفیری‌ها می‌رقصند با تو باران می‌شوم عصمت شب بی‌قراری من نقطه‌های خیالی علاج اینجاست جهان آبستن،نظم جدید و نقش ایران در نظم جدید جهانی منتشر شده‌اند. برای استاد ارجمند سرکار خانم زارعپور آرزوی سلامتی، عزت و توفیق روز افزون دارم. کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
زینت نشست لب پله حیاط. چشم هایش را بست. گوش سپرد به نوای بهار. عطر شکوفه ها و خاک باران خورده به مشامش می رسید. یاد وقت هایی افتاد که خانم بزرگ موهایش را با یاس صورتی حیاط جوادیه دلبرانه می بافت. آه سردی کشید. اصلا فلسفه بهار همین است. کسی چه می داند. یازده فروردین شاید توی تقویم زندگی زینت رنگ ابدی به خود بگیرد. فکر کردن به پیچ و تاب آن موها، به چشمانی رنگ عسل کوهستان، به ابروهای در هم تنیده، می تواند کار هر روز زینت شود یا نه! برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
مامان من چه طور عید بمونم پیش زن و بچه م در حالی که امام می گه چشم امید من به شما جوون هاست. مامان، چشم امید امام به ماست. از من نخواه بمونم تو خونه و بی تفاوت باشم. این عملیات رو تخمین زدن سی هزار کشته داشته باشیم. اگه تو این عملیات پیروز بشیم شاید جنگ پیروز بشه ان شاالله. اگر من نرم و این آخرین عملیات باشه من پیش امام زمان روسیاه می شم. اگر حرف رهبرم رو، مجتهدم رو زمین بندازم پیش امام زمان روسیاه می شم. نخواه رو سیاه بشم مامان. اگر هم کشته بشم پیش امام زمان سربلندم. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
مراسم ازدواج پنجم آبانماه سال 55 روز میلاد رسول اکرم(ص) برگزار شد که بیشتر شبیه یک مهمانی خودمانی بود باسلام و صلوات. آقاجان گفته بود ماشین را گل نزنند. ناصر مجبور بود روی حرف اکبرآقا حرفی نزند. خانم مقدم لباس عروس را درست شبیه آن که زینت پسندیده، دوخته بود. تاج زینت کلاه سفیدی بود که با پرها و نگین های براق تزئین شده بود. وقت بدرقه عروس و داماد رسید. در میان دود اسفند و نقلهایی که روی سرشان ریخته می شد، از پله ها پایین امدند. جلوی در، مامان رباب چادر مشکی زینت را انداخت روی سرش. صورتش را بوسید. وقت خداحافظی با آقاجان رسیده بود. اشک های زینت زیرچادر توی صورتش شیار باز کرده بود. آقاجان بغلش کرد. بوی تنش نشست توی جان زینت. باعمق وجودش توی بغل آقاجان احساس دلتنگی میکرد. این دل کندن چقدر سخت بود. هر چه اطرافیان می گفتند "زینت جان بسه دیگه برو سوار ماشین شو" گوشش انگار چیزی نمی شنید. آن قدر گریه کرد تا اشک همه رادرآورد. آقاجان از زیر قران ردشان کرد. حسین نشست پشت فرمان بنز سورمه ای. عروس و داماد هم نشستند عقب. آقاجان کاسه آبی که گل های سرخ توی آن بالا و پایین می رفتند را پشت سرشان روانه کرد کف کوچه و زیر لب زمزمه کرد -آرزویم این است که نرود لبخند لحظه ای از گوشه لب تو. غصه ها از نزدیکت هم نگذرند. فرشته دوست داشتنی من! تو بهترین معجزه زندگی منی. خدا کند هیچ وقت اشک در چشمانت حلقه نزند که دلم تاب دیدن ندارد. با لبخندت روح من گرم می شود. چه قدر زود بزرگ شدی. برایت ماشاالله می خوانم و با نگاه اشک بارم بدرقه ات می کنم.... برشی از کتاب https://eitaa.com/ShahidAbdali
فرمانده تیپ، حسن باقری بود. جوانی بور و سفید اهل زنجان. از اولین کسانی که برای تشکیل سپاه پاسدران در زنجان اقدام کرده بود. حسن باقری پیش از این ماموریت های مختلفی داشت. در مقابله با اغتشاش حزب دمکرات کردستان و حزب خلق مسلمان در تبریز، نقش مهمی داشت. بچه ها می گفتند از همان وقتی که بنی صدر رئیس جمهور شد، حرف هایش را جمع آوری می کرد. با امام تطبیق می داد و می گفت بنی صدر تو خط ولایت نیست. فرمانده، کم حرف و جدی بود. به همین خاطر بچه ها فکر می کردند آدم خشنی است اما با مهربانی های او خوب آشنا بودند. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
اما شاید هیچ کدام این ها لذت شب هایی که با مادر و آقاجان کیسه های غذا و خوراکی را جلوی درب نیازمندان می بردند، نداشت یا روزهایی که خانه را برای مراسم محرم آماده می کردند. چند شب به اول محرم مانده آقاجان روی حیاط سقفی برزنتی درست می کرد تا عزاداران زیر باران خیس نشوند. ناصر هم می شد وردستش. آن وسط ها مادر صدایش می کرد از توی آشپزخانه. کمد بزرگی آن جا بود که تمام طبقاتش پر بود از استکان نعلبکی و سماور و این جور چیزها. همان بساط چای روضه. مادر ناصر را صدا می کرد تا استکان ها را خالی کند توی قابلمه بزرگ مسی و بشویدشان. بعد می بردشان پاگردی که به سمت پشت بام می رفت. استکان ها را می گذاشت توی سبد. سماور را توی سینی. این کار هر سال محرم بود. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
در طول دوران بارداری، ناصر خیلی مراقب زینت بود. می دانست برای زن باردار شیر و خرما خوب است برای همین خیلی اصرار داشت زینت خرما زیاد بخورد. ده روزی از شهریور ماه می گذشت که زینت به ناصر گفت آقاجان و مامان رباب را به یک بهانه ای ببرد فشم. می گفت نمی خواهم موقع به دنیا آمدن بچه این جا باشند. ناصر این کار را کرد. خانه، شب یازدهم شهریور خالی بود. ناصر مانده بود و زینت. زینت شب سختی را می گذراند. ناصر هم کاری جز خرما و شیر دادن و دعا کردن از دستش برنمی آمد. نماز صبحشان را که خواندند، راهی بیمارستان شدند. ساعت یک ربع به هفت صبح دوازده شهریور، دختر کوچولویشان در بیمارستان آراد قدم به دنیا گذاشت. حالا جان ناصر بود و یک دانه دخترش. دوست داشت اسمش را زینب بگذارد. به زینت گفت -اسمش زینب باشه -نه! من دوست دارم اسمش رو بزاریم هانیه. وقتی رفت شناسنامه را بگیرد هانیه گرفت. زینت فکر می کرد وقتی شناسنامه را باز کند، اسمی که ناصر انتخاب کرده در آن می بیند ولی اسمش را گذاشته بود هانیه. پرسید چرا زینب نزاشتی؟ گفت تو زحمتش رو کشیدی. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
بوی سبزی ریحان و کوکو سیب زمینی که شکل گل های رنگی تزئین شده، خانه را برداشته بود. ناصر تازه از راه رسیده بود که مادر رفت استقبالش. نگاهی به قد و بالایش کرد. صورت محجوبش میان محاسن و موهای مشکی و چشم های عسلی، خوب توی دل هر دختری جا باز می کرد. ترس مادر هم این بود که نکند یکی از دخترهای دانشگاه دل او را ببرد برای همین هم می خواست زودتر سروسامانش بدهد. تازه رفته بود توی هجده سال. توی دانشگاه رشته کامپیوتر می خواند. ترم چهارم بود. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
انگار از دلش نغمه احساسش را شنیده بود. حق داشت بعد از این همه مدت، برای خودش خانه ای بخواهد. همین را بی اراده اعتراف کرد. می دانست طبقه بالای عمو احمد خالی است. زینت که موافقت ناصر را از نگاهش دریافت، به عمو احمد گفت اگر از ما کرایه می گیرید، طبقه بالایی تون.. عمو نگذاشت حرفش تمام شود. "این چه حرفیه. خونه خودتونه" زینت هانیه را در آغوش گرفت و گفت "این طوری که نمی شه ما باید کرایه بدیم" سنگ هایشان را واکندند. قرار شد ماهیانه مبلغی به عنوان اجاره به عمو احمد بدهند. هانیه نه ماهش بود. خرداد 60 بود که به خانه جدید اسباب کشی کردند. خانه عمو همان نارمک بود کمی پایین تر از میدان هفت حوض. طبقه بالا یک اتاق سرتاسری بود با یک آشپزخانه و سرویس. روزی که اسباب کشی کردند، ناصر یک چوب پرده وسط سالن زد تا آن را به دونیم کند. -ما رفت و آمد زیادی نداریم اما برای احتیاط خوبه کسی اتاق خواب رو نبینه. نیمی از خونه رو برای اتاق خواب و نیم دیگه رو پذیرایی می کنیم . برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
صدای زنگ خانه که بلند شد، ترسی ناخواسته توی دل زینت نشست. خودش را رساند پشت پنجره. با نگرانی و دلهره، نیم نگاهی جلوی در انداخت. مامان رباب در را باز کرد. پسری با قامت نسبتا بلند، موهایی پرپشت و جذاب، ابروانی پیوندی و چشمانی عسلی که انگار رنگ چشمانش پاشیده بود روی موها و محاسنش. همین که چشم زینت به محاسن او افتاد، نگاهش را برگرفت. مامان رباب بعد از سلام و احوال پرسی تعارف کرد به طبقه بالا بروند. خانم مقدم دسته گل و جعبه شیرینی را داد دست زنمواعظم و همراه ناصر و حسین از پله ها رفتند بالا. مامان رباب که چشمش به حسین افتاد، دلش ریخت. فکر می کرد برای او آمده اند خواستگاری. وقتی داشتند از پله ها بالا می رفتند دست گذاشت روی صورتش و در حالی که به زنمو اعظم نگاه می کرد، گفت -خاک بر سرم. می خوان برای این یه ذره بچه که نمی دونه دنیا دست کیه زن بگیرن؟ زنمو اعظم خیال مامان رباب را راحت کرد. -نه. آقا ناصر اونیه که محاسن داره و بلا تشبیه شبیه بچه ی امامه! برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
بعد از خانم بزرگ، بیشتر از هر کسی مامان رباب احساس غصه و تنهایی می کرد. از دوازده سالگی که عروس این خانه شده بود، خیلی چیزها از خانم بزرگ یاد گرفته بود. از همان وقت ها، تمام کارهای خانه به عهده مامان رباب بود تا وقتی عمو محمد عروسی کرد و زنمو اعظم شد دوست و هم صحبت مامان رباب. عادت کرده بود از صبح که بیدار می شود تا آخر شب کار کند. آن قدر هم فداکار و مهربان بود که اگر کسی می گفت امروز دست به سیاه و سفید نزن، دلش نمی آمد کار نکند. همه می گفتند این مهربانی رباب برایش کار درست می کند. با آن سن و سال کم، خیلی مراقب حجابش بود. همیشه چادر چرخی سرش می کرد. برادرهای اکبرآقا با این که هم سن و سال حسین یا کمی بزرگ تر بودند و توی یک خانه باهم زندگی می کردند، هیچ گاه او را بدون روسری و لباس گشاد ندیده بودند. توی آن خانه به کسی هم اجازه نمی داد غیبت دیگری را بکند . برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
اگر برای زینت اتفاقی می افتاد و از دنیا می رفت، روزگار رباب سیاه بود. آن وقت ها بچه های زیادی در اثر بیماری از دنیا می رفتند. بعداز ظهر آن روز، خانم بزرگ داشت چرت می زد که رباب کتاب دعای او را دید. سعی کرد بدون این که سرو صدا کند، ان را بردارد. بازش کرد. ورق زد. چشمش به حدیث کساء افتاد. به دلش افتاد به پنج تن آل عبا متوسل شود. نشست بالای سر زینت. حدیث کساء را می خواند و اشک می ریخت " یا پنچ تن ال عبا این بچه رو از شما می خوام" همان لحظه خانم بزرگ از خواب بلند شد و با ناراحتی گفت - مگه بچه من داره می میره که بالای سرش قران می خونی رباب جوابی نداد. بعد از آن، حدیث کساء شد روح دعای مامان رباب. هر وقت مشکلی برایش پیش می آمد، حدیث کساء می خواند. به چند روز نکشید که حال زینت مثل قبل شد. باز هم می نشست لب حوض مستطیل وسط حیاط. دستش را می برد توی آب و تکان می داد. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
همه می گفتند زینت خیلی شبیه آقاجانش است. آقاجان، صورتی سفید و بور داشت با قدی کشیده و ورزیده. همیشه می گفت مرد باید اهل کار و تلاش باشد تا روزی حلال به خانه بیاورد که خانواده اش در رفاه و آسایش باشند برای همین می دانست حقوق کارمندی کفاف چند سر عائله را نمی دهد. عیب نمی دانست با همان کت و شلوار کارمندی پشت فرمان کامیون بنشیند یا راننده تاکسی باشد تا دست پُر به خانه بیاید. آن وقت ها بزرگ ترین خانه محل را خریده بود و وقتی هیچ کدام از اهالی محل یخچال و تلفن نداشتند، آقاجان برای خانه یخچال صورتی خریده بود و تلفنی که کار اهالی محل را هم راه می انداخت. روزی نبود که همسایه ها را صدا نزنند وقتی اقوامشان به خانه آقاجان تلفن می زدند تا از حالشان باخبر شوند. با این همه اعتقادی به خریدن تلویزیون نداشت. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
روزی که جواب کنکور آمد، برای کاری رفته بود راه آهن. توی راه که برمی گشت از دکه روزنامه فروشی جواب کنکور را گرفت. وقتی دید قبول شده، از راه آهن تا نازی آباد پیاده برگشت. هیچ کس بیشتر از مادر از قبول شدنش خوشحال نمی شد. مثل همیشه که با او توی کارهایش مشورت می کرد، این بار هم با او مشورت کرد. وقتی گفت هم مدرسه عالی کامپیوتر قبول شدم، هم بورسیه امریکا، حس کرد مادر از شنیدن قبولی در بورسیه خوشحال نشده است. خودش هم علاقه ای به تحصیل در امریکا نداشت. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
مراسم ازدواج پنجم آبانماه سال55 روز میلاد رسول اکرم (ص) برگزار شد که بیشتر شبیه یک مهمانی خودمانی بود با سلام و صلوات. آقاجان گفته بود ماشین را گل نزنند. ناصر مجبور بود روی حرف اکبرآقا حرفی نزند. خانم مقدم لباس عروس را درست شبیه آن که زینت پسندیده، دوخته بود. تاج زینت کلاه سفیدی بود که با پرها و نگین های براق تزئین شده بود. وقت بدرقه عروس و داماد رسید. در میان دود اسفند و نقلهایی که روی سرشان ریخته میشد، از پله ها پایین امدند. جلوی در، مامان رباب چادر مشکی زینت را انداخت روی سرش. صورتش را بوسید. وقت خداحافظی با آقاجان رسیده بود. اشک های زینت زیرچادر توی صورتش شیار بازکرده بود. آقاجان بغلش کرد. بوی تنش نشست توی جان زینت. با عمق وجودش توی بغل آقاجان احساس دلتنگی میکرد. این دل کندن چه قدر سخت بود. هر چه اطرافیان میگفتند "زینت جان بسه دیگه برو سوار ماشین شو" گوشش انگار چیزی نمی شنید. آنقدر گریه کرد تا اشک همه رادرآورد. آقاجان از زیر قران ردشان کرد. حسین نشست پشت فرمان بنز سورمه ای. عروس و داماد هم نشستند عقب. آقاجان کاسه آبی که گلهای سرخ توی آن بالا و پایین میرفتند را پشت سرشان روانه کرد کف کوچه و زیر لب زمزمه کرد -آرزویم این است که نرود لبخند لحظه ای از گوشه لب تو. غصه ها از نزدیکت هم نگذرند. فرشته دوست داشتنی من! تو بهترین معجزه زندگی منی. خدا کند هیچ وقت اشک درچشمانت حلقه نزند که دلم تاب دیدن ندارد. بالبخندت روح من گرم میشود. چقدر زود بزرگ شدی. برایت ماشاالله می خوانم و با نگاه اشک بارم بدرقه ات می کنم کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
نگاهی به سر در مدرسه انداخت و رفت توی حیاط. هنوز چند روزی تا مهر مانده بود. رفت دفتر مدرسه. گفت برای ثبت نام دخترم آمده ام. مدیر مدرسه لبخندی زد و گفت -دیر اومدی خانوم. مُعرِفت کیه؟ زینت سرش را پایین انداخت. معرفش که بود؟ -راستش پدر این بچه شهید شده. به من سپرده بود می گردی این مدرسه رو پیدا می کنی و همین جا ثبت نامش می کنی. من معرف ندارم. معرفم خداست خانوم! مدیر مدرسه رفت پشت میزش. دفترش را باز کرد. -این قدر با صداقت حرف زدی دلم نمی آد بگم نه! برو هفته دیگه بیا ببینم چه کار می تونم بکنم. خودت که می دونی، وقت تست و گزینش گذشته هفته نگذشته، هانیه مننژیت گرفت. زینت مجبور شد توی بیمارستان بستری اش کند. همان روز از مدرسه زنگ زدند. زینت مانده بود چه بگوید. ناچار شد بگوید هانیه بستری است. به هر زحمتی بود، قبول کردند ثبت نامش کنند. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
با شروع سال تحصیلی 59 در حالی که یک روز بیشتر از آغاز جنگ تحمیلی نمی گذشت و ناصر عضو سپاه پاسداران شده بود، به او پیشنهاد شد حالا که مسئولیت آموزش و پرورش سیستان و بلوچستان را قبول نکرده، مدیریت مدرسه راه دانش را بپذیرد. مدرسه دانش بعد از انقلاب محل برگزاری جلسات یهودی هایی شده بود که تفکر صهیونیستی داشتند. پاک سازی مدرسه به هیچ شکلی ممکن نبود مگر این که مدیریتش را کسی به عهده بگیرد که به انقلاب تعهد دارد. وقتی ناصر کار را به عهده گرفت، همه معلم ها یهودی بودند برای همین باید به سرعت معلم های متعهدی جایگزین آن ها می کرد. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
ناصر با لحن مهربانی پرسید -من مهمان شما هستم تعارف نمی کنید چیزی بخورم؟ این را گفت و انگار رنگین کمانی از تصور خوبی ها روی پلک هایش مهمان شد. برای لحظه ای گونه هایش گرمی خاصی به کلامش بخشید. نگاه معصوم و مظلوم زینت که از زمین برداشته نمی شد، داشت توی دلش آشیانه می ساخت. زینت برای چندمین بار چادرش را بالا کشید. آن قدر این کار را تکرار کرده بود که انگار موهای بلندش توی هم گره خورده بودند. تمام توانش را جمع کرد و با صدایی که بیشتر شبیه نجوا بود، گفت -همه چی هست، خب بفرمایید! ناصر شروع کرد به حرف زدن. بی خبر از این که زینت آن قدر نگاهش را از خجالت، پشت پلک هایش پنهان کرده که دیگر چیزی نمی شنود. زمان برای ناصر مثل پرده ای از مه نازک شده بود اما برای آقاجان لحظه های نفس گیری طی می شد. صدای ساعت شماته دار انگار هر لحظه بیشتر توی دلش را خالی می کرد. نمی دانست چند بار از این سر اتاق به آن سرش رفته تا این نیم ساعت تمام شود و با بی تابی در حالی که دست هایش را پشت کمرش گره کرده، با صدای بلندی بگوید -نیم ساعت تموم شد حاج خانم برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
آسمان از شب قبل، مدام بغض می کرد و می بارید. جلوی پنجره دفتر ایستاد و به رفتن بچه ها چشم دوخت. هر روز زنگ آخر که به صدا درمی آمد، از کَت و کول هم بالا می رفتند تا زودتر از در مدرسه بیرون بروند. یکی از بچه ها کلاه را تا گونه هایش کشیده بود پایین. یکی هم از سرما آب دماغش راه افتاده بود. چندتایی شان هم دنبال هم می کردند. همه حواسش به بچه ها بود که صدای در را شنید. به سمت صدا برگشت. یکی از بچه ها بود. در حالی که سعی می کرد جدی باشد پرسید -آقا عبدالی، بچه ها می گن شما اونا رو جمعه ها می برید کوه! ناصر لبخندی زد و دستش را از روی گونه اش برداشت -خب آره. تو هم می خوای بیای؟ پسر سرش را پایین آورد و گفت -بله آقا ناصر نشست روی یکی از صندلی ها و گفت -صبح زود جلوی در مدرسه باش. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
"شهید ناصر عبدالی"
آسمان از شب قبل، مدام بغض می کرد و می بارید. جلوی پنجره دفتر ایستاد و به رفتن بچه ها چشم دوخت. هر رو
این کار هر جمعه ناصر بود. چند تا از بچه ها را با خودش می برد کوه نوردی. توی راه باهم حرف می زدند. شده بود دوست صمیمی بچه ها. این رابطه از بعد از ظهرهایی شروع شد که ناصر توی مدرسه می ماند و به بچه هایی که ریاضی شان ضعیف بود، ریاضی یاد می داد. بچه هایی که پول معلم خصوصی نداشتند. از حقوق خودش هم برای روزهای جمعه صبحانه می خرید. می رفتند توچال و توی راه کلی با هم حرف می زدند. یک روز وقتی از کوه برگشت، از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید. مثل هر وقتی دلش می خواست خوشحالی اش را با مادرها در میان بگذارد. مامان رباب تا ناصر را دید، پای درد و دلش باز شد که ناصر جان یه روز جمعه خونه ای بمون پیش زن و بچه ات. ناصر درگوش مامان رباب گفت -یکی شون رو مسلمون کردم. گفته به کسی چیزی نگم. از پدرو مادرش می ترسه مامان رباب از این خبر خیلی خوشحال شد. وقتی پرسید چه طوری این کار را کرده، ناصر گفت -وقتی می ریم توچال، توی راه باهاشون در مورد دین اسلام صحبت می کنم. به زینت هم گفتم. همین که می شنوه توچال رفتن جمعه ها چه فایده هایی داره، خودش راضیه. برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
ناصر از شرکت که بیرون آمد تصمیم گرفت عضو سپاه پاسداران بشود. برای همین چند روزی بود که می رفت دنبال کارهای ثبت نام. زنمو اعظم داشت توی حیاط بادمجان سرخ می کرد. ناصر تکه ای نان برداشت. به بادمجان ها پاتک زد و گوشه باغچه با اشتها مشغول خوردن شد. صدای زنمو اعظم درآمده بود -آخه ناصر برکتش می ره مجبور می شم زیر گاز قایمشون کنم ها ناصر خندید و لقمه پرید توی گلویش. در حالی که می زد پشت خودش، گفت -من یه شکم که بیش تر ندارم، این را گفت و رفت توی آشپزخانه. زنمو اعظم هم سرش را تکان می داد و از دست ناصر می خندید. ناصر می خواست تصمیمش را با مامان رباب درمیان بگذارد. مامان رباب برایش نگران بود. می گفت - تا حالا که نگرانت بودم اگه انقلاب نشه، تکلیف تو چی می شه حالا هم.... مادرجان، ببین چه قدر از بچه های سپاه رو به شهادت رسوندن. همین چند روز پیش منافقین با موتور توی خیابون ها می چرخیدن. قوطی های کنسرو رو پر کرده بودن از مواد منفجره. دادن دست چند تا جوونی که محاسن داشتن.همین که بچه ها بازش کردن، منفجر شده. مادر، سپاه نرو. من نگرانم. معلمی هم حقوق نداره. بالاخره زن و بچه داری. وایستا دانشگاه باز بشه برو مدرکت رو بگیر بیا تو یه شرکتی مهندسیت رو بکن برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali
کلی سوال توی ذهنش بود و بی تاب دیدن ناصر. به آرامی پرسید - آقا رضا! ناصر کجاست؟ چه طور شما اومدید ناصر نیومد رضا کمی منّ و منّ کرد -زن داداش! راستش مجروحا رو منتقل کردن پشت جبهه. ناصرم... خواست ادامه دهد که سنگینی نگاه مادر ریخت توی تمام تنش. به سختی نفسش را توی سینه حبس کرد و گفت -میارنش حالا.... این را که گفت، مادر دست زینت را گرفت و با هم رفتند توی اتاق. همه مثل مهمان دور تا دور اتاق نشسته بودند. مامان رباب، عموها، زنمو، حسین و دوستان عمو.مادر مثل همیشه چادر مشکی سرش بود و رو گرفته بود. نشست روی صندلی و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم، شروع کرد به سخنرانی. زینت از این که مادر را در حال سخنرانی می دید، اصلا تعجب نکرد. ایام فاطمیه بود و مادر هم کارش سخنرانی اما این بار انگار طولانی تر از هر وقت دیگری به نظر می رسید.آرام آرام از کربلا گفت و عاشورا تا رسید به طفل رباب و رباب. -حالا زینت، تو شدی مثل رباب و هانیه مثل رقیه... زینت با شنیدن این روضه تازه داشت می فهمید چه اتفاقی افتاده. ناصر شهید شده و مادر می خواهد با این روضه خبر شهادت او را بدهد. نگاهش به گوشه ای خیره ماند و لحظه ای بعد، صدایش توی گلو پیچید و از حال رفت. وقتی به هوش آمد، صدای شیون و زاری خانه را برداشته بود.... رضا داشت وصیت نامه ناصر را با صدای بلندی می خواند برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali