"شهید ناصر عبدالی"
رسیده بودند گوهردشت. ناصر زودتر پیاده شد. در را برای زینت باز کرد. چادرش را کشید جلوتر و زینت در پنا
سه روز بعد از آن همراه ناصر برای مادرزن سلام آمدند تهران. زینت بیشتر از هر کس منتظر دیدن آقاجان بود. آقاجان که حال خوش زینت را می دید برایش گفت شبی که تو می رفتی و گریه می کردی من توی دلم به تو می خندیدم. همان جا یک ساعت طلا به عنوان پس انداز به تنها دامادش هدیه داد و یک قاب خاتم به زینت.
-می دونم دلت برای آقا جونت تنگ شده حاضر شو بریم تهران
این را ناصر دو روز یک بار می گفت. زینت هر چه بهانه می اورد "هنوز دو روزه که اومدیم من از پدر و مادرت خجالت می کشم" ناصر قبول نمی کرد. می رفت جلوی در. کفش هایش را جفت می کرد و بلند صدایش می کرد
-من کفش هات رو جفت کردم. میای یا نه؟ اگه نمیای من می رم به حاج آقا می گم به زینت گفتم بیا بریم خودش نیومد. حالا خودت می دونی
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
حدود هجده ماه از شروع جنگ تحمیلی می گذشت که عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا (س) روزدوشنبه، دوم فروردین سال 61 به مدت هشت روز در چند مرحله با هدف پاک سازی مناطق اشغالی در منطقه غرب رودخانه کرخه در استان خوزستان انجام شد. منطقه عمومی عملیات شامل غرب رودخانه کرخه بود که از شمال به ارتفاعات صعب العبور تی شکن، دالپری، چاه نفت، تپه سپتون و از جنوب به ارتفاعات میشداغ، تپه های رملی و چزابه و از غرب به مرز بین المللی منتهی می شد. این منطقه 2500 کیلومتر مربع وسعت داشت که در صورت آزادسازی آن گام بلندی در بیرون راندن دشمن بعثی از مناطق اشغالی برداشته می شد. این عملیات چهار مرحله ای یکی از مهم ترین عملیات های دفاع مقدس بود. طرح ریزی عملیات فتح المبین از اواسط آبان ماه سال 60 آغاز شد و بعد از تلاش های مستمر و انجام مشورت ها و هماهنگی های گسترده میان فرماندهان نظامی، سرانجام طرح عملیاتی شماره یک فتح المبین در اواخر دی ماه آماده شد. روز سیزده بهمن سال 60 درپی یک نشست مشترک بین فرماندهان سپاه و ارتش، طرح عملیات به یگان های اجرایی ابلاغ شد و روز دوشنبه دوم فروردین سال 61 این عملیات با مراجعه به قران کریم، (فتح) نام گذاری شد و سی دقیقه از بامداد گذشته بود که فرمان آغاز حمله بزرگ و سرنوشت ساز فتح المبین با این رمز صادر شد
(بسم الله الرحمن الرحیم. بسم الله القاصم الجبارین و یا زهرا س)
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
"شهید ناصر عبدالی"
حدود هجده ماه از شروع جنگ تحمیلی می گذشت که عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا (س) روزدوشنبه، دوم فرو
وقتی خبر حمله قطعی شد، جنب و جوشی بین رزمنده ها افتاد. زمزمه های دعا و وداع، سرود و گریه، آرامش دشت را زیرورو کرده بود. بچه ها پشت پیراهن یکدیگر را می نوشتند "مسافر کربلا، عاشق شهادت، با سرود لا اله الا الله/می رویم به راه پاک روح الله...کمی آن طرف تر در کنار دامنه های سرسبز کمپ بلتا، ساعت شش بعد از ظهر بود که مه غلیظی اطراف را فراگرفت. این مه که فقط آن روز منطقه را فراگرفته بود، گرد و غبار ناشی از حرکت خودروها بر روی جاده های خاکی را می پوشاند. مه تا زمان تاریک شدن هوا، بر منطقه حکمفرما بود. به محض تاریکی هوا دیگر اثری از آن مه غلیظ به چشم نمی خورد و ستاره ها کاملا نمایان شدند. در کمپ بلتا نیروهای رزمنده دور هم جمع شده بودند. هر جا کورسویی به چشم می خورد، ندای "یا وجیهةً عندالله اشفعی لنا عندالله" نیز از آن جا بلند بود. هیچ کس نمی دانست چه سرّی در کار است که همه دعای توسل می خوانند. عجیب این که تا آن ساعت هنوز کسی از اسم رمز عملیات که "یا زهرا" سلام الله علیها بود، خبر نداشت. اما همه بچه ها در دعا، ائمه اطهار را به مادرشان زهرا سلام الله علیها قسم می دادند. در مناجات ها، آخرین حرف ها زده شد؛ خیلی خودمانی و صریح. در وسط یکی از این حلقه های دعا و مناجات، ناگهان یک نفر با صدای گرفته اش بلند فریاد زد " خدایا، امام ما به حمله بستان «فتح الفتوح» لقب داد؛ با این امید که فتح های دیگری هم در پیش داشته باشیم. خدایا نخواه که آبروی امام ما بریزد. خدایا اگر همه ما تکه تکه شویم، عیبی ندارد؛ اما آبروی امام ما را حفظ کن"
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
ادامه دارد...
https://eitaa.com/ShahidAbdali
تابستان که می شد، دو حالت بیشتر نداشت. یا خانم بزرگ و خاله ها تهران می آمدند یا آن ها می رفتند میاندوآب. جایی که ناصریازده روز از آخرین ماه پاییز سال 34 گذشته، در آن جا به دنیا آمده بود. شهری زیبا میان دو رود پرخروش جیغاتی و تاتائو . خاله آمنه و خدیجه، هم سن ناصر و نسرین بودند برای همین، هم بازی های خوبی می شدند اما ناصر آن جا هم که می رفت، دلش برای حیدر تنگ می شد. بالاخره با هر زحمتی بود از مادر اجازه می گرفت برود باغ، پیش آق بابا و بقیه.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
"شهید ناصر عبدالی"
وقتی خبر حمله قطعی شد، جنب و جوشی بین رزمنده ها افتاد. زمزمه های دعا و وداع، سرود و گریه، آرامش دشت
نصرت الهی در عملیات فتح، همراه رزمندگان بود و فتح الفتوحی در آن عملیات نصیب رزمندگان شد. شب عملیات، سه گردان از تیپ 27 که بعدها لشکر 27 شد، تحت فرماندهی حاج احمد متوسلیان پانزده تا بیست کیلومتر در پشت جبهه دشمن نفوذ کردند و صدو هشتاد توپ دشمن را در همان ساعات اول عملیات خاموش کردند. وقتی گردان حبیب بن مظاهر خودش را به توپخانه دشمن رساند، عراقی ها مجبور شدند یا خود را تسلیم کنند یا فرار کنند. ساعت پنج صبح روز اول عملیات، با تهدید مواضع دشمن در جبهه های عین خوش، شاوریه و علی گره زد، وضع پدافند نیروهای عراقی که اطراف محور عین خوش-پل نادری گسترش داشت، به سختی وخیم شده بود. نیروهای چهار قرارگاه از چهار طرف حمله کرده بودند. در تپه های علی گره زِد، نیروهای تیپ 27 محمد رسول الله (ص) توانستند توپخانه عراقی ها را بگیرند. ضربه دوم در جبهه عین خوش به عراقی ها وارد شد.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
نمی خواست دل بسته چشمانش بماند که نگاهش را پس گرفت. سرش را میان زانوهایش فرو برد. بغضش در گلو فرو نشست. آرام زمزمه کرد
-بزار برم، نصفی مال تو نصفی من
زینت مثل شاخه یاس، به چشمانش پیچید
-نصف چی؟
-ثواب رفتنم. نصفش مال تو، نصفش من! حالا بریم خونه خودمون؟
زینت از همین حالا داشت یادش را در آغوش می گرفت. یادش! باید یاد بگیرد با یادش زندگی کند.
-خیلی وقت ها نبودی ناصر. نبودی اما بودی، بودی ولی نبودی. وقت هایی که جسمت نبود، یادت تب دارم می کرد. وقت هایی که جسمت بود، باز یادت بود. درست مثل روح، همه جا بودی و نبودی. وقتی رفتی سربازی، تازه به بودنت عادت کرده بودم.خودت بگو. برای ترک عادتم چند شب توی تب سوخته باشم، خوبه! چند بار گلوم از اشک شور شده باشه؟ چند صبح، به امید بودنت چشم باز کرده باشم، خوبه؟
ناصر از پشت پرده اشک به چشمانش خیره شد.
-این قصه پایان خوشی داره....
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
چند وقتی بود خانم بدیعی از نازی آباد به نارمک نقل مکان کرده بود. برنامه هر سالش بود. نذر ده روزه داشت. از روز اول ماشین می فرستادند دنبال خانوم همایون مقدم برای سخنرانی و روضه خوانی. او هم انگار عادت نداشت تنهایی برای سخنرانی برود. می فرستاد دنبال دخترها تا همراهش بروند. همراهی دخترها بی حساب و کتاب نبود. هر کدامشان یکی از خادم های افتخاری هیئت بودند. همه لباس یکرنگ می پوشیدند با آرم های فلزی که روی سینه شان نصب شده و روی ان نوشته بود خدمه حضرت زهرا (س). دخترها تعدادشان زیاد بود. توی یک ماشین جا نمی شدند. فشرده و روی هم می نشستند تا بتوانند همراه خانم مقدم به جلسه بیایند. همه شان دخترهای نوجوانی بودند که بعد از شنیدن سخنرانی و شرکت کردن توی کلاس های خانوم مقدم، جذب او شده بودند. به هر کدام از دخترها یک مسئولیت سپرده بود. حسینی پور، تو کنار ستون باش. یارمحمدی، تو کنار در ورودی، چند نفرتان چای بریزید. یکی کفش جفت کند و خوش آمد بگوید. یکی هم زیارت عاشورا بخواند قبل از شروع سخنرانی. با وجود خادم های هیئت، دیگر صاحب خانه کاری نداشت و همه مسئولیت جلسه برعهده آن ها بود.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
به نام خدا
با درود و سلام به رهبر کبیر انقلاب و تمام کسانی که در راه پیش برد اهداف جمهوری اسلامی که جز از اهداف اسلام نمی باشد.
با این که هیچ گونه چیزی ندارم و آن چه که بعد از ازدواجم که یکی دو قلم بیش نیست به همسرم تعلق گرفته و اگر همسرم صلاح بداند دخترمان هانیه در درجه اول پیش خودش بماند و در غیر این صورت پیش پدرم باشد و در ضمن در هیچ یک از یادبودها (ختم، شب هفت و سال) هیچ کسی که معتقد به انقلاب نمی باشد شرکت نکند و از همسرم هم می خواهم که در تربیت فرزندم کوشا بوده و در راه اسلام پرورشش دهد به همان صورتی که پیامبر (ص) حضرت فاطمه را پرورش داد و دیگر این که هر سال در ایام #فاطمیه یک روضه حضرت فاطمه بگیرد.
والسلام علی من اتبع الهدی
#وصیتنامه_شهید_ناصر_عبدالی
#به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
آن روزها کنایه می زدند. به گوش ناصر می رسید ولی چیزی نمی گفت. این جا هم دارند زیرگوش هم حرف می زنند
-تو باورت می شد آقا ناصر شهید بشه؟
-نه والا. راستش ما فکر می کردیم داداشش آقا رضا شهید شده
-کی باورش می شد ناصر با اون همه شیطونی شهید بشه
-آره بابا خودشم گفته بوده به زینت. گفته بوده من شهید نمی شم. می رم تا مدرسه ها باز بشه برمی گردم.
-اون عکسه رو دیدید؟ الهی بمیرم! خودش اون عکسه رو گرفته و به زینت گفته عکس شهادتمه. وقتی شهید شدم برو به دوستات نشون بده بگو شوهرمه...
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
...و از همسرم هم می خواهم که در تربیت فرزندم کوشا بوده و در راه اسلام پرورشش دهد به همان صورتی که پیامبر (ص) حضرت فاطمه را پرورش داد و دیگر این که هر سال در ایام #فاطمیه یک روضه حضرت فاطمه بگیرد.
والسلام علی من اتبع الهدی
برشی از #وصیتنامه_شهید_ناصر_عبدالی
#به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
جلو در خانه شلوغ است. همه آمادهاند. دسته دسته میروند توی خانه. زینت را میبوسند وبیرون می آیند. هانیه بغل به بغل می چرخد. آقا جان به یکی از دوستانش گفته آمبولانسش را بیاورد. پیکر را می آورند میدان 62 نارمک. جمعیت انگار روی دوش هایشان ناصر را می برند نه روی دستهایشان. نگاه زینت پشت جمعیت است.
-من خود به چشم خویشتن
دیدم که جانم می رود...
پیکر، روی دوش جمعیت به سمت میدان هفت حوض میرود. مقابل مسجدالنبی و کمیته می ایستند. همان جایی که ناصر برگه اعزامش را گرفته. چشم بر هم زدنی ناصر را با روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) در میان اشک و دستهایی که برای درخواست شفاعت بالا آمده، تشییع میکنند. در آمبولانس باز میشود. دستهایی پیکر را از میان جمعیت میگیرد. زینت می خواهد کنار ناصرباشد تا منزلگاه ابدی اش. در حالی که هانیه را در بغل دارد، آرام می خزد توی آمبولانس. کمی نگذشته مادر هم می نشیند کنارش. دلش نمی آید زینت را در آن شرایط تنها بگذارد. به سردخانه که میرسند، زینت بیرون می نشیند. می آیند اصرار میکنند ولی قبول نمیکند.
-اینا چی دارن می گن. یعنی ناصر من دیگه نیست؟
هر چه بیش تر نزدیک ظهر می شود، کمتر خبری ازهوای خنک فروردین احساس میشود. انگار خرما پزان است. قطعه بیست و چهارحسابی شلوغ است. چند مزار عقب تر از شهید بهشتی. مامان رباب زمزمه میکند
-ناصر جان! مادر دورت بگرده این قدر شهید بهشتی رو دوست داشتی که مزارتم کنارشه
همه آمده اند، حتی آنهایی که ناصر در وصیت نامه اش سفارش کرده اصلا حاضر نباشند
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
مامان رباب آمده بود به شان سری بزند. کف اتاق با کتاب فرش شده بود انگار. کتاب های شهید بهشتی که مامان رباب از مدت ها قبل آن ها را دست ناصر دیده بود. در حالی که کتاب ها را روی هم می گذاشت به مامان رباب گفت
-مامان، دعا کن من شهید بشم
مامان رباب اولین بار بود که این جمله را از ناصر می شنید. از این حرف دلش ریخت. با ناراحتی گفت
-ناصر تو رو خدا ولمون کن. من دعا کنم تو شهید بشی؟ دعا کنم کشته بشی؟
ناصر لبخندی زد و گفت " آره! ببین مامان" این را گفت و در حالی که یکی از کتاب ها را می داد دست مامان رباب ادامه داد
-کتاب شهید بهشتی رو بخون. ببین در مورد مقام شهید چی نوشته. بگیر این کتاب رو بخون
بعد سرش را انداخت پایین. چشم هایش پر از اشک شد " اگه شهید بشم، شفاعتت می کنم" مامان رباب که حرف ناصر را جدی نگرفته بود با این که ته دلش لرزیده بود گفت نه شفاعتت رو می خوام نه شهید شدنت رو" ناصر تو چشم های مامان رباب نگاه کرد و قهقهه ای مستانه سرداد.
همان روزها با خودش دوربین آورده بود خانه. از خودش با هانیه چند تا عکس گرفت. دوربین را گذاشت روی کنسول. تنظیم کرد. از خودش عکس تکی گرفت. قابش کرد و گذاشت روی میز بعد به زینت گفت
-ببین چه خوشگل شدم. وقتی شهید شدم که نمی شم این رو به دوستات نشون بده بگو چه شوهر خوشگلی داشتم
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
شش روز از عزل بنی صدر می گذشت که منافقین ساختمان حزب جمهوری را منفجر کردند. ساعت 8 و 30 دقیقه هفت تیر جلسه ای در سالن اجتماعات دفتر مرکزی حزب جمهوری در سرچشمه برگزار شد. صدای شهید بهشتی هنوز شنیده می شد "ما بار دیگر نباید اجازه دهیم استعمارگران برای ما مهره سازی کنند و سرنوشت مردم ما را به بازی بگیرند. تلاش کنیم کسانی را که متعهد به مکتب هستند و سرنوشت مردم را به بازی نمی گیرند انتخاب شوند....در همان لحظه انفجاری در سالن اجتماعات اتفاق افتاد. انفجاری که سالن را ویران کرد.
ناصر با شنیدن این خبر به شدت ناراحت شده بود. انگار عزیزی را از دست داده بود که سال ها با او زندگی کرده. با شهید بهشتی قبل از انقلاب آشنا شده بود. از همان وقتی که مادر توی جلسات سخنرانی های او شرکت می کرد. می دانست مادر هم حال و روز بهتری ندارد. آن روزهایی که همه جور ناسزایی پشت سر شهید بهشتی می زدند، مادر توی سخنرانی هایش از او دفاع می کرد. شاید ناصر بعد از شهادت شهید بهشتی، آرزو می کرد به او بپیوندد...
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
بهار و تابستان، پاییز و زمستان می آمد و می رفت و زمزمه هایی ماندگار می شد.....
بعد از تو بهار را دوست ندارم. بهار بود که از دستم رفتی. بعد از تو لباس نو برای عید معنایی ندارد. می دانی! خیلی جاها به من سخت گذشته وقتی نبودی.
یادت هست وقتی از اراک برمی گشتیم، چند روز از پیروزی انقلاب می گذشت. گفتم برویم امام را ببینیم. نگاهم کردی. گفتی چشم های ما لیاقت دیدن امام را ندارد. گذشت تا روز عقد رضا. خطبه عقدشان را امام خواند. وقتی می رفتند، من و هانیه را هم با خودشان بردند. باز هم نتوانستم امام را از نزدیک ببینم. راست می گفتی چشم های ما شایسته دیدن امام نیست. هانیه توی بغل مادر رفت دیدن امام اما من را راه ندادند. امام دست کشیده بود روی سر هانیه وقتی گفته بودند فرزند شهید است.
روزی که هانیه مدرسه می رفت، لحظه ای که دست مرا رها کرد و من با دست های خالی به بچه هایی نگاه می کردم که دست پدرشان را می فشردند. روزی که هانیه دانشگاه می رفت و روزی که لباس عروس به تن کرد....
حالا من مانده ام چشم به راه وعده تو
دعا کن آخرین ایستگاه پیاده شوم .....
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
-دیدی من اومدم روسیاهی برای زغال موند؟
زینت خندید و گفت
-خیلی خب! تو می دونی من الان چه حالی دارم
-نگران نباش من صحیح و سالم برمی گردم خونه
-ناصر! بعد رفتنت من هر روز تب می کنم. همه صورتم تب خال شده
-زینت جان! بادمجون بم آفت نداره. تو غصه نخور. من برمی گردم پیشت
-ناصر!
-من کجا و شهادت کجا
بعد از این تماس هم دل زینت آرام شده بود، هم دل ناصر. شنیدن صدای ناصر، انگار آبی بود روی آتش. تب زینت کمی پایین تر آمده بود. اما از نبض نفس هایش معلوم بود اضطرابی به جانش افتاده. با چشمانی بارانی ساعت ها به هانیه خیره می شد. تازه زبان باز کرده بود بگوید پدر...
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
این روزها چه قدر بیشتر حست می کنم. از گوشه اتاق به تماشایت می نشینم. از این همه بودنت و ندیدنت دلم می گیرد. چه قدر منتظرم در باز شود. با آن قد برازنده و لباس های اتو کشیده وارد شوی. به تماشایت بنشینم. لذت ببرم. هوای تو، پاک خیالاتی ام کرده. هر روز صبح به تو سلام می کنم. هوای تو را می پیچم به نان و پنیرم تا ساز صبح و شبم کوک باشد. مثل روح همه جا هستی و هیچ جا نیستی. این جا هر کس حتی شبیه اسم تو را می برد، بند دل من پاره می شود. نیستی و من خمار چشمانت شده ام.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
مامان رباب آمده بود به شان سری بزند. کف اتاق با کتاب فرش شده بود انگار. کتاب های شهید بهشتی که مامان رباب از مدت ها قبل آن ها را دست ناصر دیده بود. در حالی که کتاب ها را روی هم می گذاشت به مامان رباب گفت
-مامان، دعا کن من شهید بشم
مامان رباب اولین بار بود که این جمله را از ناصر می شنید. از این حرف دلش ریخت. با ناراحتی گفت
-ناصر تو رو خدا ولمون کن. من دعا کنم تو شهید بشی؟ دعا کنم کشته بشی؟
ناصر لبخندی زد و گفت " آره! ببین مامان" این را گفت و در حالی که یکی از کتاب ها را می داد دست مامان رباب ادامه داد
-کتاب شهید بهشتی رو بخون. ببین در مورد مقام شهید چی نوشته. بگیر این کتاب رو بخون
بعد سرش را انداخت پایین. چشم هایش پر از اشک شد " اگه شهید بشم، شفاعتت می کنم" مامان رباب که حرف ناصر را جدی نگرفته بود با این که ته دلش لرزیده بود گفت نه شفاعتت رو می خوام نه شهید شدنت رو" ناصر تو چشم های مامان رباب نگاه کرد و قهقهه ای مستانه سرداد.
همان روزها با خودش دوربین آورده بود خانه. از خودش با هانیه چند تا عکس گرفت. دوربین را گذاشت روی کنسول. تنظیم کرد. از خودش عکس تکی گرفت. قابش کرد و گذاشت روی میز بعد به زینت گفت
-ببین چه خوشگل شدم. وقتی شهید شدم که نمی شم این رو به دوستات نشون بده بگو چه شوهر خوشگلی داشتم
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
-آقا عبدالی، بچه ها می گن شما اونا رو جمعه ها می برید کوه!
ناصر لبخندی زد و دستش را از روی گونه اش برداشت
-خب آره. تو هم می خوای بیای؟
پسر سرش را پایین آورد و گفت
-بله آقا
ناصر نشست روی یکی از صندلی ها و گفت
-صبح زود جلوی در مدرسه باش.
این کار هر جمعه ناصر بود. چند تا از بچه ها را با خودش می برد کوه نوردی. توی راه باهم حرف می زدند. شده بود دوست صمیمی بچه ها. این رابطه از بعد از ظهرهایی شروع شد که ناصر توی مدرسه می ماند و به بچه هایی که ریاضی شان ضعیف بود، ریاضی یاد می داد. بچه هایی که پول معلم خصوصی نداشتند. از حقوق خودش هم برای روزهای جمعه صبحانه می خرید. می رفتند توچال و توی راه کلی با هم حرف می زدند....
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
ناصر تا صبح با زینت حرف می زد. زینت نمی گفت نرو، اما از ته دل رضایت نمی داد که برود. ناصر اما می خواست رضایت را توی چشم های زینت ببیند. زینت، شده بود سرتا پا التماس. التماس ماندن. چشم هایش مثل چشمه تا صبح می جوشید و از گونه هایش می گذشت.
تاریکی روشنی صبح، توی پارکینگ ساعتی حرف زدند. حرف هر کدام، همان حرف دیشب بود. ناصر حرف رفتن می زد و زینت حرف ماندن. رفتن و ماندن، دو خط موازی که هیچ گاه یک جا آرام و قرار نمی گیرند و به هم نمی رسند.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
روزنامه کیهان روی میز بود. با تیتر درشتی نوشته بود "امام صبح فردا در تهران است" هیچ خبری مثل این نمی توانست ناصر را خوشحال کند. شور و هیجان عجیبی توی دلش افتاده بود. به تصویر امام روی روزنامه خیره شد. یاد وقت هایی افتاد که سخنرانی های امام را لای کلاسورش پنهان می کرد و بین دانشجوها پخش می کرد.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
تلویزیون کوچک سیاه و سفید خانه آقای خوشه چین روشن بود. ناصر و زینت پای تلویزیون شاهد ورود امام بودند. مردم به شوق ورود امام خیابان ها را آب و جارو کرده بودند. مسیر حرکت امام تا کیلومترها با گل های رنگارنگ تزئین شده بود. با ورود امام به سالن فرودگاه فریاد "الله اکبر" سالن فرودگاه را به لرزه درآورد. گروه سرود دانش آموزی با خواندن "خمینی ای امام" شوق ورود امام را با اشک های مشتاقان درآمیختند. امام در فرودگاه از همه تشکر کردند. قطعه 24 بهشت زهرا جایی که شهدای هفتم تیر به خاک سپرده شده بودند، با صدای تلاوت قران اشک توی چشم هایشان نشست. سرود برخیزید ای شهیدان راه خدا خوانده شد. سپس طنین صدای امام بود که جانشان را سیراب کرد. "من به پشتیبانی این ملت، دولت تعیین می کنم"
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
ازاسفند 57 دانشگاه ها شده بود جای بحث های داغ ایدئولوژیک و سیاسی. توی محوطه دانشگاه ها اجتماعات و سخنرانی های مختلف تشکیل می شد. گروه های سیاسی دفاتر خود را در دانشگاه ها مستقر کرده بودند. به فرمان امام قرار بود هرچه زودتر کلاس ها دایر شوند و دانشگاه ها به وضعیت عادی برگردند. یک نمونه اش دانشگاه تهران بود. چند تانک چیفتن در محوطه دانشگاه، پارک شده بود. سازمان های چریکی مجاهدین خلق و فداییان خلق یکی در دانشکده علوم و دیگری در دانشکده فنی به مردم تعلیمات نظامی می دادند. مسجد دانشگاه مرکز کمیته و انبار و اسلحه و وسایلی بود که به دست مردم از خانه طاغوتی ها فتح شده بود. دانشجویان خط امام خواسته بودند دانشگاه ها پاک سازی شود. امام هم نارضایتی خود را از وضعیت دانشگاه ها در پیام نوروزی خود فروردین سال 58 اعلام کرده بود "باید انقلابی اساسی در تمام دانشگاه های سراسر ایران به وجود آید تا اساتیدی که در ارتباط با شرق یا غرب اند تصفیه گردند و دانشگاه محیط سالمی برای تدریس علوم عالی اسلامی شود." به همین خاطر ستادی برای تشکیل انقلاب فرهنگی شروع به کار کرد. وظیفه اش تصفیه دانشگاه ها از اساتید و اندیشه های غربی بود. بعضی از اساتید، وابسته به رژیم طاغوت بودند بعضی ها هم تفکرات کمونیستی و مارکسیستی داشتند. محتوای اکثر رشته های دانشگاهی غیر اسلامی بود. بعد از بیانیه شورای انقلاب مبنی بر تعطیلی دانشگاه ها به جز دانشگاه شیراز تخلیه دفاتر سیاسی به سادگی صورت نپذیرفت و دوباره جو ناآرامی دانشگاه ها را فرا گرفت. در دانشگاه ملی انجمن اسلامی و جنبش دانشجویان مسلمان که هواداران مجاهدین خلق بودند دفاتر خود را تخلیه کردند ولی گروه های دانشجویی پیکار و پیشگام که هوادار سازمان پیکار و چریک های فدایی خلق بودند از این کار خودداری کردند. در دانشگاه تهران هم هیچ گروهی حاضر به تخلیه مقر خود نبود. خودداری برخی گروه ها از تخلیه مقر خود، درگیری های گسترده ای به بار آورد. و دانشگاه ها از پانزده خرداد 58 تا مدت نامعلومی تعطیل شدند. شورای انقلاب بعد از ملاقات با امام یک بیانیه داد که دانشگاه باید از حالت ستاد عملیاتی گروه های گوناگون خارج شود. سه روزمهلت در بیانیه شورای انقلاب بود و بعد از ان قرار شد تا 15 خرداد امتحان ها به پایان برسد و از آن روز دانشگاه ها تعطیل شوند. بعد از تعطیلی دانشگاه ها، امام 23 خرداد فرمانی برای تشکیل ستاد انقلاب فرهنگی صادر کردند. هدف از تعطیلی دانشگاه ها اصلاح نظام آموزشی کشور بود. این موضوع باعث شد طرح های جدیدی در کشور اجرا شود و جهاد دانشگاهی تشکیل شد.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
ناصر این بار با جدیت در حالی که چشم هایش برق می زد گفت
-مامان من چه طور عید بمونم پیش زن و بچه م در حالی که امام می گه چشم امید من به شما جوون هاست. مامان، چشم امید امام به ماست. از من نخواه بمونم تو خونه و بی تفاوت باشم. این عملیات رو تخمین زدن سی هزار کشته داشته باشیم. اگه تو این عملیات پیروز بشیم شاید جنگ پیروز بشه ان شاالله. اگر من نرم و این آخرین عملیات باشه من پیش امام زمان روسیاه می شم. اگر حرف رهبرم رو، مجتهدم رو زمین بندازم پیش امام زمان روسیاه می شم. نخواه رو سیاه بشم مامان. اگر هم کشته بشم پیش امام زمان سربلندم.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
ازاسفند 57 دانشگاه ها شده بود جای بحث های داغ ایدئولوژیک و سیاسی. توی محوطه دانشگاه ها اجتماعات و سخنرانی های مختلف تشکیل می شد. گروه های سیاسی دفاتر خود را در دانشگاه ها مستقر کرده بودند. به فرمان امام قرار بود هرچه زودتر کلاس ها دایر شوند و دانشگاه ها به وضعیت عادی برگردند. یک نمونه اش دانشگاه تهران بود. چند تانک چیفتن در محوطه دانشگاه، پارک شده بود. سازمان های چریکی مجاهدین خلق و فداییان خلق یکی در دانشکده علوم و دیگری در دانشکده فنی به مردم تعلیمات نظامی می دادند. مسجد دانشگاه مرکز کمیته و انبار و اسلحه و وسایلی بود که به دست مردم از خانه طاغوتی ها فتح شده بود. دانشجویان خط امام خواسته بودند دانشگاه ها پاک سازی شود. امام هم نارضایتی خود را از وضعیت دانشگاه ها در پیام نوروزی خود فروردین سال 58 اعلام کرده بود "باید انقلابی اساسی در تمام دانشگاه های سراسر ایران به وجود آید تا اساتیدی که در ارتباط با شرق یا غرب اند تصفیه گردند و دانشگاه محیط سالمی برای تدریس علوم عالی اسلامی شود." به همین خاطر ستادی برای تشکیل انقلاب فرهنگی شروع به کار کرد. وظیفه اش تصفیه دانشگاه ها از اساتید و اندیشه های غربی بود. بعضی از اساتید، وابسته به رژیم طاغوت بودند بعضی ها هم تفکرات کمونیستی و مارکسیستی داشتند. محتوای اکثر رشته های دانشگاهی غیر اسلامی بود. بعد از بیانیه شورای انقلاب مبنی بر تعطیلی دانشگاه ها به جز دانشگاه شیراز تخلیه دفاتر سیاسی به سادگی صورت نپذیرفت و دوباره جو ناآرامی دانشگاه ها را فرا گرفت.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
روزهای اول اسفند بود. وقتی رسید خانه، هنوز خستگی اش درنیامده بود که گفت "زینت بیا خونه رو تمیز کنیم" زینت که از این حرف ناصر تعجب کرده بود، جواب داد "ما تازه اومدیم این جا. تمیزه همه چیز" ناصر دست به کمر زد و به این طرف و آن طرف خانه نگاهی انداخت. چشمش روی پرده ها ثابت شد. آن ها را کنار زد. " بیا شیشه ها رو تمیز کنیم" زینت از این رفتار ناصر حیران بود که آب و روزنامه باطله را داد دستش و خودش به تماشا ایستاد. ناصر شروع کرد به پاک کردن شیشه ها. با علاقه خاصی کار می کرد. طوری که زینت هم خوشش آمده بود. شیشه ها را که برق انداخت، کش و قوسی به قامتش داد و در حالی که می رفت دست هایش را بشوید، گفت "حالا نوبت فرشه. یه جاهاییش به دست هانیه خانم کثیف شده، کجا بود" زینت چند جا از فرش را نشان داد. با هم آن قسمت ها را شستند. کار که تمام شد، ناصر سرش را بلند کرد و دستی به پیشانی اش کشید "دیگه هانیه رو به خاطر کثیف کردن فرش دعوا نکنی" زینت لبخندی زد و سرش را پایین آورد. ناصر شال و کلاه کرد. کاپشنش را پوشید و در حالی که از در بیرون می رفت، گفت زود برمی گردد. ساعتی نگذشته بود که با دست پر برگشت خانه. کلی خرید کرده بود اما میان آن همه خرید، سبزی پلو و ماهی را خودش پاک کرد. شست و آماده کرد تا زینت توی فریزر بگذارد. زینت به ناصر نگاه می کرد اما دلیل کارهایش را نمی فهمید. انگار ناصر می خواست خیالش از همه چیز راحت باشد. حالا که می رود، زینت برای انجام کارهای عید دست تنها نباشد.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali