چهارماه بعد، شش ماه آموزشی تمام شده و سربازها تقسیم شده بودند. ناصر بعد از تقسیم، افتاد قزوین.
توی این مدت زینت هم شروع کرد به درس خواندن اما دیگر نه آن علاقه قبل به درس خواندن بود و نه حوصله آن وقت ها را داشت. همه فکرش پیش ناصر بود. آقاجان حال و روز زینت را که می دید، خیلی غصه می خورد. بعضی وقت ها هم از ته دل به مامان رباب می گفت "این پسره زینت رو از من گرفت" راست می گفت. انگار همه محبتی که به آقاجان داشت، حالا خلاصه شده بود در ناصر. اصلا زینت غیر از ناصر کسی را نمی دید. از وقتی رفته بود سربازی، این عشق و علاقه چند برابر شده بود.
هر روز که می گذشت، زینت لاغر و ضعیف تر می شد. مصرف داروها باعث شده بود اشتهایش کور شود. حالا دیگر شبیه نی قلیانی بود که میان لباس پیچیده شده.
هر چه بیش تراز زمستان 56 می گذشت، دیگر آن ترس عمومی از رژیم وجود نداشت. مردم زیادی توی خیابان ها شعار می دادند. کم کم صدای پای انقلاب از توی کوچه و خیابان شنیده می شد. یک روز که صدای بلندگو توی خیابان ها پیچیده بود، پشت وانت فریاد می زدند، هر کس ملحفه و چارقد سفید دارد بیاورد. این نوا با صدای تیراندازی در هم آمیخته بود. مردم زیادی در تظاهرات کشته و زخمی شده بودند. بیمارستان ها پر بود ازکشته و زخمی. صدای آمبولانس پشت سرهم شنیده می شد. انگار همه توی خیابان بودند.
خبرهای تازه ای از گوشه و کنار به گوش می رسید. بعد از این که هفده دی ماه، روزنامه اطلاعات مقاله ای با عنوان «ایران و استعمار سرخ و سیاه» منتشر کرده و در آن به امام خمینی توهین شده بود، موج جدید اعتراضات مردمی توی شهرهای مختلف شکل گرفته بود. مردم هر روز که می گذشت، بیش تر بیدار می شدند. فردای آن روز، یعنی یک روز بعد از انتشار مقاله، روحانیون حوزه علمیه کلاس های خود را تعطیل کرده و بعد از اجتماع در مدرسه خان، مسجد اعظم و خیابان صفائیه دست به تظاهرات زده بودند. اما اتفاق مهم تر، روز نوزده دی افتاد. آن روز بازار تعطیل شده و بازاریان قم به سمت حرم حضرت معصومه (س) حرکت کرده بودند. بین راه، طلاب دیگر به ان ها پیوسته اما توی میدان فاطمیه، با حمله پلیس مواجه شده بودند.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
حالا مانده بودند چه طور به آقاجان خبر بدهند. با وضعیت چشم های آقاجان، که تازه جراحی کرده بود، گریه کردن و فشار عصبی برای او خیلی خطرناک بود. به دوستان آقاجان خبر دادند. حاج آقا بهاور، آقای شریعتمداری و آقای مهدوی که پدر شهید بود، آمدند منزلشان. آقاجان فکر می کرد برای دیدن و ملاقات او آمده اند. حاج آقا بهاور روضه خواند و همه گریه کردند. آقاجان هم فکر می کرد چون ایام فاطمیه است، دارند روضه می خوانند. آقای بهاور توی روضه خواندن، خبر شهادت ناصر را آرام آرام به آقاجان داد. آقاجان دستش را بلند کرد و به سمت سرش برد. آقای بهاور دستش را گرفت. هر ضربه ای به سر آقاجان برای بینایی اش ضرر داشت. پشت سرهم می گفت
-می خوام زینت و هانیه رو ببینم
و داشت سعی می کرد از جایش بلند شود و به طبقه پایین بیاید که آقای شریعتمداری مانع شد. گفت خودم زینت و هانیه را می آورم بالا. از پله ها آمد پایین و با گفتن یاالله رفت توی اتاق.
ادامه دارد....
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
بهمن 56 دو ماهی از اعزام ناصر می گذشت. نقطه صفر مرزی برای دانشجوی نخبه کامپیوتر. به خاطر پرونده ای که از ساواک داشت، او را فرستادند تربت جام. صحرایی خشک و بی آب و علف که بیشتر شبیه بیابان بود. هیچ جنبنده ای جز عقرب و رتیل در آن جا دیده نمی شد. باد که می آمد، طوفان بلند می شد. آن وقت چشم، چشم را نمی دید. بعضی روزها، شلاق های سوزان باد قصد جانش را می کردند. آن جا هم نتوانست آرام بنشیند. به سربازها قران یاد می داد. آن وسط هم از حقایقی که می دانست چیزهایی می گفت. بالاخره خبرش رسید به سرهنگ.
-چه غلط ها. توی سربازخونه من کسی به شاه مملکت، به اعلیحضرت توهین کرده!
همان شد که برایش انفرادی تدارک دیدند. توی تنهایی انفرادی، به خیلی چیزها فکر می کرد. به چشم های باران زده زینت وقت خداحافظی که از نظرش دور نمی شد. این جا همه اش تاریکی بود و شب. آن قدر سرد بود که سرو صدای استخوان هایش هم درآمده بود. یک پتوی نازک داده بودند که هم زیراندازش باشد هم رو اندازش. هوا توی آن سلول تنگ و تاریک، جا به جا نمی شد. دلش می خواست شب را بشکافد و بزند بیرون. تازه قدر نفس کشیدن را می دانست. قدر هوای تازه. قدر آزادی و راحتی های خانه را.
یک شب، بدجوربه دلش شور افتاده بود. از آن وقت هایی که هیچ جوری آرام نمی شد. توی آن چهاردیواری تنگ و تاریک ساعت ها راه رفت. بی خبر از این که همان نیمه شب، با لگد وارد خانه شان شده اند. آن پژوی سفیدی که سرنشین هایش هر روز جلوی در کشیک می دادند، حالا به زور وارد خانه شده بودند. مادر با شنیدن صدای در که با لگد باز شد، چادرش را سر کرد و مثل همیشه رو گرفت. محمدحسن از ترس پشت چادر مادر قایم شد. مادر دستی کشید روی سرش و گفت "تو برو تو اتاق نماز امام زمان بخون" مامورهای ساواک همه خانه را ریختند کف اتاق ها. کتاب ها پشت سر هم پرت می شد وسط اتاق. مادر آرامش عجیبی داشت. انگار نه انگار که اگر اعلامیه ها را پیدا کنند، او را با خودشان می برند. ذکر و توسل مادر کار خودش را کرد. همه جا را گشتند جز همان جایی که اعلامیه ها پنهان شده بود. زیر همان یخچال قدیمی.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
شقیقه های آقاجان تیر می کشید ولی ناچار بود این ثانیه های طاقت فرسارا تاب بیاورد تا زینت از اتاق بیرون بیاید. هیچ صدایی از اتاق شنیده نمی شد. ناصر به آرامی حرف هایش را زده بود. صحبتش که تمام شد، در حالی که به صورت زینت نگاه می کرد، "وان یکاد عقیق" را از توی جیبش بیرون آورد و گذاشت جلوی زینت و به آرامی لب زد
-من تو رو پسندیدم
گونه های زینت گل انداخته بود. ناصر از جایش بلند شد. آقاجان با دیدن ناصرکه از اتاق بیرون آمده، دلش کمی آرام شد. ناصر نشست کنار مادرش. نفس راحتی کشید. خانم مقدم زیر لب چیزی گفت. ناصر سرش را پایین آورد و به آرامی گفت
-همونه که می خوام
خانم مقدم صورت ناصر را بوسید. توی دلش راضی بود از این که زینت به دل ناصر هم نشسته است. وقتی می خواست از در بیرون برود گفت منتظر جواب زینت می مانند.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
زینت امد نشست. ناصر دفتر کارش را باز کرد. گذاشت جلوی زینت. ملتمسانه گفت "این جا بنویس راضی هستی" زینت دلش بی تاب جواب شد. راضی برای چه. باز قطره ای از لبش چکید "بنویس راضی هستی من برم جبهه" زینت نیم خندی زد و دلش تپید "مگه دیوونه ام" به ناصر نگاه کرد که سرش را انداخته بود پایین و با خودکارش بازی می کرد. برای لحظه ای، همه دوری های این چند سال از جلوی چشم زینت رژه رفت. تب کردن ها و بیماری ها. تازه از شرّ داروها خلاص شده بود. بدون این که حرفی بزند، از جایش بلند شد. ناصر به برگه سفید نگاه کرد و دفتر را بست.
بعد از آن، شد کار هر شب ناصر. التماس کند تا رضایت بگیرد، زینت هم حرفش را جدی نگیرد. آن قدر گفت و اصرار کرد تا زینت راضی شد. اما نه به رفتنش، فقط به نوشتن و امضا کردن. ناصر هم می دانست تهِ دل زینت آشوب می شود وقتی حرف از رفتن می زند. اما تصمیمش را گرفته بود. اصلا آرام و قرارش رفته بود. آخر سر هم زینت، نوشت و امضا کرد. "من راضی هستم آقا ناصر بره جبهه" ناصر وقتی دست خط زینت را گرفت، انگار پردرآورده باشد، دیگرروی زمین بند نبود. از ترس این که زینت پشیمان شود و دست خطش را پس بگیرد، آن را پنهان کرد.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
زنگ آخر که به صدا درآمد، ناصر معلم ها را دعوت کرد توی دفتر. این جلسات دورهمی با معلم ها بعد از تعطیل شدن مدرسه، تقریبا برنامه هر روزه بود. توی جلسه آن روز تصمیم گرفتند به درس بچه های ضعیف رسیدگی کنند طوری که بچه ها فکر نکنند به خاطر این که معلمشان مسلمان است، کم تر به درسشان رسیدگی می شود. ناصر اما برای خودش فکر دیگری کرده بود. گاهی وقت ها تا غروب توی مدرسه می ماند و به بچه های ضعیف درس می داد.
آن روز زینت از دیر آمدنش نگران شده بود. وقتی رسید خانه، دیگر رنگ به رو نداشت. تا دست هایش را بشوید، زینت پرسید "ناصر جان غذا خوردی؟" ناصر در حالی که قربان صدقه هانیه می رفت، گفت چیزی نخورده. زینت با تعجب پرسید " یعنی این همه ساعت گرسنه موندی و چیزی نخوردی؟ آخه چرا" ناصر دست های کوچک هانیه را نوازش می کرد و می بوسید. با صدایی آرام گفت "نخوردم دیگه" زینت می دانست ناصر عادت ندارد از کارهای بیرون توی خانه زیاد حرف بزند برای همین سوال پیچش کرد تا شاید به جواب برسد "مگه شما زنگ تفریح ندارید؟ صبح کِی، حالا کِی، ببین چه قدر گذشته" ناصر به سمت زینت برگشت و گفت "زینت باورت می شه من از صبح تا حالا وقت نکردم یه چایی بخورم؟" زینت در حالی که سفره را پهن می کرد پرسید " خب چرا؟" ناصر از جا بلند شد تا به زینت در پهن کردن سفره کمک کند. بعد ادامه داد "صبح تا بعداز ظهر کارهای مدرسه و سرپرستی و اداره و جلسه، بعد از ظهر هم با بچه ها بودم" زینت دیس برنج را گذاشت وسط سفره و هانیه را بغل کرد "بعداز ظهر مگه بچه ها نرفتن خونه هاشون" ناصر دست هایش را از بغل باز کرد و هانیه پرکشید توی بغلش. تکه ای از نان جدا کرد و داد دست هانیه و در حالی که نگاهش می کرد گفت "بچه هایی که ریاضی شون ضعیفه می مونن من بهشون ریاضی درس می دم"
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
از وسط اتاق پرده زدند. پرده سفیدی که توی خودش طرح گل داشت. یک قسمت شد اتاق خواب و قسمتی هم پذیرایی. مبل ها را گذاشتند خانه آقاجان بماند. یکی از فرش های سورمه ای را پهن کردندتوی پذیرایی و پشتی گذاشتند. جلوی اتاق خواب هم یک تراس بزرگ بود.
ناصر میخ ها را روی دیوار کوبید و قاب عکس ها را به آن آویخت. رفت عقب تر ایستاد و دست گذاشت به کمرش. نگاهی کرد به تصویر امام که توی یک قاب بزرگ تر می درخشید. پایین آن هم تصویر آقای خامنه ای و بهشتی که کنار هم بودند.
زینت هر روز صبح بعد از رفتن ناصر می رفت خانه آقا جان. تنها بود. ناصر هم عادت کرده بود. هر روز عصر از مدرسه که می آمد سر راه به مامان رباب سر می زد. نان بربری می خرید وعصرانه اش را می خورد و می امد خانه وحرف هایشان را می زدند. وقت هایی هم که زینت آن جا بود شام می خوردند و با هم برمی گشتند خانه.
هنوز در هوای نگرانی اش نفس می کشید. از خودش که نه، از مامان رباب شنیده بود ناصر وقتی ساعت آخراز مدرسه بیرون می آمده، نوشته ای روی زمین دیده است. آن را که باز می کند، چند خط بیشتر نمی بیند.
"ناصر عبدالی، این قدر دم از انقلاب نزن. سر راهت مواد منفجره می زاریم"
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
ادامه دارد...
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
"شهید ناصر عبدالی"
از وسط اتاق پرده زدند. پرده سفیدی که توی خودش طرح گل داشت. یک قسمت شد اتاق خواب و قسمتی هم پذیرایی.
...
می دانست در دلش چه خبر است که رسید به خانه. پله ها را بالا رفت. در اتاق را که باز کرد هانیه را از توی بغلش گذاشت روی زمین. هنوز کمرش را راست نکرده بود که شکسته های شیشه را روی زمین دید. رفت سمت پنجره. دنبال سنگ می گشت روی زمین که دید گلوله روی فرش افتاده. آن را برداشت توی دستش. هنوز داغ بود. حالا دیگر قلب کلامش برای ناصر می لرزید. به دیوار تکیه داد. تصویر ناصر آمد جلوی چشمانش. از نبض نفس هایش معلوم بود ترسی به دلش افتاده. منتظر شد تا ناصر از راه برسد. پوکه خالی را برایش آورد. انتظار داشت ناصر تعجب کند، ناراحت شود، شاید هم مثل زینت ترسی به دلش بی افتد ولی هیچ کدام این ها اتفاق نیفتاد. ناصر با دیدن پوکه خندید و با مهربانی گفت "تو از فردا برو خونه مامانینا"
از فردای آن روز تهدیدهای تلفنی شروع شد
" به عبدالی بگو این قدر سخنرانی نکنه والا تو لوله بخاری تون بمب می زاریم و..."
این تهدیدها کم کم شد کار هر روزشان ولی برای زینت عادی نشد. هر روز ترس تازه ای توی دلش می افتاد و ناصر را به خدا می سپرد که خودش او را حفظ کند.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
زمستان سال 59 هم مثل سال های قبل، پر از برف و سرما بود. چند باری ناصر یکی از بچه ها را دیده بود که از سرما به خودش می پیچد و لباس گرم به تن ندارد. بدون این که سوالی از او بپرسد، کاپشن خودش را درآورد و تن دانش آموز کرد.آن روز وقتی رسید خانه تمام تنش از سرما یخ زده بود. رفت نشست کنار بخاری. زینت نگاهی به تن ناصر انداخت و بعد به چوب لباسی. وقتی دید کاپشن ناصر روی رخت آویز نیست با تعجب پرسید
-ناصر! پس کاپشنت کو؟
ناصر طفره رفت. زینت دست بردار نبود وقتی دوباره پرسید ناصر این بار هم جواب درستی نداد
-نپرس مجبور میشم دروغ بگم یا اگه راستش رو بگم اجرم از بین می ره
ناصر آن شب چیزی نگفت. زینت بعدها از زبان یکی از بچه های یهودی مدرسه شنید که ناصر کاپشنش را به او داده چون می دانسته او کاپشن ندارد و می دانست خانواده اش قدرت تهیه لباس گرم را ندارند. این را از ملاقات های خصوصی که با اولیا داشت فهمیده بود. روزهایی که کلاس نداشت، در مدرسه می ماند و وقت خصوصی می گذاشت برای والدین بچه ها. این طوری از وضع و اوضاع زندگی شان با خبر می شد و بیش تر می توانست به بچه های ضعیف کمک کند.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
مراسم ازدواج پنجم آبانماه سال55 روز میلاد رسول اکرم (ص) برگزار شد که بیشتر شبیه یک مهمانی خودمانی بود با سلام و صلوات. آقاجان گفته بود ماشین را گل نزنند. ناصر مجبور بود روی حرف اکبرآقا حرفی نزند. خانم مقدم لباس عروس را درست شبیه آنکه زینت پسندیده، دوخته بود. تاج زینت کلاه سفیدی بود که با پرها و نگینهای براق تزئین شده بود. وقت بدرقه عروس و داماد رسید. درمیان دود اسفند و نقلهایی که روی سرشان ریخته میشد، از پله ها پایین امدند. جلوی در، مامان رباب چادر مشکی زینت را انداخت روی سرش. صورتش را بوسید. وقت خداحافظی با آقاجان رسیده بود. اشکهای زینت زیرچادر توی صورتش شیار باز کرده بود. آقاجان بغلش کرد. بوی تنش نشست توی جان زینت. با عمق وجودش توی بغل آقاجان احساس دلتنگی میکرد. این دل کندن چه قدر سخت بود. هر چه اطرافیان میگفتند "زینت جان بسه دیگه برو سوار ماشین شو" گوشش انگار چیزی نمیشنید. آن قدر گریه کرد تا اشک همه رادرآورد. آقاجان از زیر قران ردشان کرد. حسین نشست پشت فرمان بنز سورمه ای. عروس و داماد هم نشستند عقب. آقاجان کاسه آبی که گل های سرخ توی آن بالا و پایین می رفتند را پشت سرشان روانه کرد کف کوچه و زیر لب زمزمه کرد
-آرزویم این است که نرود لبخند لحظه ای از گوشه لب تو. غصه ها از نزدیکت هم نگذرند. فرشته دوست داشتنی من! تو بهترین معجزه زندگی منی. خدا کند هیچ وقت اشک در چشمانت حلقه نزند که دلم تاب دیدن ندارد. با لبخندت روح من گرم میشود. چه قدر زود بزرگ شدی. برایت ماشاالله میخوانم و با نگاه اشک بارم بدرقه ات میکنم
ادامه دارد...
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
https://eitaa.com/ShahidAbdali
"شهید ناصر عبدالی"
مراسم ازدواج پنجم آبانماه سال55 روز میلاد رسول اکرم (ص) برگزار شد که بیشتر شبیه یک مهمانی خودمانی بو
این اولین باری بود که زینت کنار ناصر می نشست و ناصرهم اولین بار بود که بعد از دوسال، همسرش را کنار خود احساس می کرد. حسین مثل همیشه ساکت بود و فقط می راند. راه طولانی بود. لحظاتی که برای زینت خیلی سخت می گذشت. او که تا آن روز با ناصر حرف هم نزده بود حالا توی ماشین نشسته بود کنارش. زینت، یک جورهایی از آن دخترهای آفتاب و مهتاب ندیده بود. توی خانه اگر نامحرم می آمد، آقاجان زودتر خبر می داد که جلوی چشم نباشند. هر وقت می خواست جایی برود، حسین او را می برد و می آورد. اصلا آقاجان بنز سورمه ای را برای همین خریده بود. خودش شورلت داشت. بنز همیشه جلوی در پارک بود تا وقتی زینت خواست جایی برود، حسین او را برساند. از کودکی چادر رنگی سرش کرده بود. بعد از این که رفت مدرسه امامیه، مامان رباب برایش چادر چرخی مشکی دوخت درست مثل خودش...
ادامه دارد...
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
"شهید ناصر عبدالی"
این اولین باری بود که زینت کنار ناصر می نشست و ناصرهم اولین بار بود که بعد از دوسال، همسرش را کنار
رسیده بودند گوهردشت. ناصر زودتر پیاده شد. در را برای زینت باز کرد. چادرش را کشید جلوتر و زینت در پناه دست های مهربان ناصر وارد خانه آرزوهایش شد. دود اسفند همه حیاط را پرکرده بود. بچه ها خم شده و نقل ها و سکه هایی که روی سر عروس و داماد ریخته شده را جمع می کردند. کوچه چراغانی شده بود. جهیزیه را توی سه تا اتاق چیده بودند. زینت تا آن روز خانه را ندیده بود. وسط خیابان دهم یک میدانگاهی بود. خانه ویلایی با چهار تا اتاق خواب که توی سه تای از آن ها جهیزیه زینت چیده شده بود. اتاق اولی فرش های سورمه ای دستبافت و مبلمان یشمی، اتاق دومی اتاق خوابشان بود که سرویس خواب و پرده هایش با رنگ کرم قهوه ای تزئین شده بود. اتاق سوم هم بقیه جهیزیه که کارتن شده گذاشته بودند آن جا. به قول زن های فامیل، آقاجان از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را برایش خریده بود.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
ادامه دارد....
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali