eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
8.2هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ما و سفارش کتاب از قفس تا پرواز (زندگینامه شهید محمدعلی برزگر): @ShahidBarzgar ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات @Mahya6470 لینک کانال https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄═🌿🌹🌿═ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عنایت امام_رضا(ع) به شهید حسن طهرانی مقدم حسن می گفت: رفته بودیم روسیه یک موشک فوق پیشرفته ای را از روس ها تحویل بگیریم. به افسر روسی گفتم: «فناوری ساخت این موشک را هم در اختیارمان بگذارید». به من خندید و گفت: «این امکان ندارد. این تکنولوزی فقط در اختیار روسیه است». ولی بهش گفتم ما بالاخره این را می سازیم. باز هم خندید. وقتی برگشتیم ایران، هر چه در توان داشتیم گذاشتیم؛ اما به در بسته خوردیم. دست به دامن امام رضا (ع) شدم. سه روز در حرم برای پیدا کردن راهی، متوسل حضرتش شدم تا اینکه روز سوم در حرم طرحی در ذهنم جرقه زد. سریع آن را در دفتر نقاشی دخترم کشیدم. وقتی برگشتم عملیاتی اش کردیم. شد موشکی بهتر از موشک های روسی. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
🔸امیرالمؤمنین علیه السلام : ↻ از كسانى نباش كه... ↻ از آنچه به او رسيد شكر گزار نيست، ↻ و از آنچه مانده زياده طلب است ↻♥↻ حکیمی از شخصی پرسید: روزگار چگونه است؟ شخص با ناراحتی گفت: چه بگویم امروز از گرسنگی مجبورشدم کوزه سفالی که یادگار سیصد ساله اجدادیم بود را بفروشم و نانی تهیه کنم. حکیم گفت: خداوند روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته واینگونه ناسپاسی می کنی؟… تفاوت درنگاه ماست. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥اعمالی که بدتر از خود گناه می باشد. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌
🌹 «ای تاریخ نویس! بشکند قلمت اگر ننویسی اصحاب خمینی را چگونه کشتند.» 🌹 جمله ای تکان دهنده در بالای پیکر شهید "مهدی کروبی" در داخل چادر معراج شهدا 🌷شهید مهدی کروبی، فرمانده واحد پدافند لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) 🌷شهادت: ۳۱ تیر ۱۳۶۵- عملیات کربلای ۱ ،مهران 🔰یک بار به من گفت: «اگر قسمت شد و من شهید شدم،حتما این شعر را روی سنگ قبرم حک کنید» ناراحت شدم و سر ایشان داد زدم که؛ «ای بابا این حرف‌ها چیه که می‌زنی»؟ اما آقامهدی خیلی خونسرد و با صدای رسا شعرش را برایم خواند: 🌸در وادی محبت در بند زینبم من وقتی با آن صدای قشنگ شعر را خواند احساس کردم قلبم آرام شد دیگر چیزی نگفتم حالا هم همان شعر زیبا روی سنگ قبر آقامهدی حک شده و هر وقت می‌خوانمش دلم آرام می‌گیرد ✳️خاطره:همسر شهید 🔸شهیدکروبی متولد 1347در محله قلهک تهران - و پس از انقلاب وارد کمیته شد و با آغاز جنگ در جبهه‌‌های غرب و کردستان حضوری فعال داشت و به عضویت در سپاه درآمد. 🌷او سرانجام و در منطقه قلاویزان مهران آسمانی شد... "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
‍ 💎فوق العاده‌ست این متن متعجبم ازآن بنده ای که نامش انسان است 🌸✨آنگاه که غرور کسی را له می کند. 🌼✨آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کند، 🌸✨آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کند، 🌼✨آنگاه که بنده ای را نادیده می انگارد ، 🌸✨آنگاه که حتی گوشش را می بندد تا صدای خرد شدن غرورش را نشنود، 🌼✨آنگاه که خدا را می بیند اما بنده خدا را نادیده می گیرد 🌸✨می خواهم بدانم، دستانش رابسوی کدام آسمان دراز می کند تا برای خوشبختی خود دعا کند. مراقب دلهای هم باشیم. چون ممکن است فردایی برای جبران نباشد. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ﷽🕊♥️ ‍🕊﷽ علی نقی كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچگاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی‌کردند در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می‌شد یک عمر جلسات مذهبی در خانه‌ها و تكیه‌ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود آنهایی كه حسودیشان میشد و چشم دیدنش را نداشتند دنبال بهانه می‌گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند، آخر بعضی‌ها عقده پدر او را هم به دل داشتند پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اما الآن پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود بخاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد در زد، علی نقی آمد دم در مردک به او یک گونی داد و گفت: حالا كه تو بچه نداری بیا اینها مال تو شاید به كارت بیاید! علی نقی در گونی را باز كرد یازده تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون قهقهه مردک و صدای گریه علی نقی قاطی شد كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت: ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم اگر به من فرزندی بدهی نذر می‌کنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود یازده فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها حاج آقا محسن قرائتی است. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید گمنامی که صورتش سالم بود 🔰حمید داودابادی، نویسنده و پژوهشگر جانباز کشورمان در اینستاگرامش عکسی از شهید گمنامی منتشر کرد که بعداز گذشت 15 سال از شهادتش صورتش سالم مانده بود و پیکرش توسط گروه تفحص پیدا شد . 🌹این شهید زمستان 1362 در عملیات خیبر در منطقه طلاییه به شهادت رسیده بود. پس از حدود 15 سال پیکرش توسط گروه تفحص و کشف شهدا، یافت شد. با وجود اینکه 15 سال از شهادت او می گذشت و همه بدن کاملا اسکلت شده بود، فقط و فقط جلوی صورت او کاملا سالم مانده بود. ترکش پشت سر او را به طور کامل از بین برده و داخل آن خالی بود ولی صورت کاملا سالم بود. حتی وقتی به ابرو و مژه هایش دست می کشیدم، اصلا نمی ریختند. برخی دوستان به اشتباه تصاویر این شهید را به نامهایی مختلف همچون شهید شفیعی یا عبدالله علایی معرفی کرده اند که به هیچ وجه این گونه نیست! مناسفانه این شهید شناسایی نشد و سرانجام به عنوان شهید گمنام، در گلزار شهدای شهر ایلام دفن شد. 🌷شادی روحش: فاتحه مع الصلوات. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
شغل درستی نداشتم. به پیشنهادهمسرم تصمیم گرفتم طلاهای خودشوبچه هاروهم بفروشم تایک شغل اساسی دست وپا کنیم. صبح روزبعد طلاهاروازخانومم گرفتم و به شهر رفتم تا تصمیم خودموعملی کنم. نزدیک طلافروشی که رسیدم شهیدمحمدعلی برزگر رودیدم مثل همیشه بالبخنددرسلام احوالپرسی پیشقدم شدومنم کل ماجرا روبراش توضیح دادم وچون کم سوادبودم ازش خواستم بامن همراهی کنه تابرای حساب وکتاب کمک حالم بشه. اونم بی دریغ قبول کردوباهم رفتیم طلافروشی که اون میشناخت. طلاهارو ریختیم توی ترازو. وزن ومبلغ تعیین شدوهمینکه میخاست طلافروش پولموبده. آقامحمدگفت:دست نگهدارید.... اگه هردوی شماراضی باشین من اون گوشواره روخریدارم.... فک کردم برای مادرش میخادبرداره ... یاشایدپس اندازکنه برای همسر آیندش... گفتم...کی بهترازشما...هرچی میخای بردار.... محمدآقادست بردواون گوشواره رواز ترازو برداشت و حتی بیشتر ازمبلغ واقعیش خرید. هردوباخوشحالی ازمغازه اومدیم بیرون. میخاستم ازش خداحافظی کنم که آقامحمد مچ دستموگرفت و دوخوشه انگورطلا روکف دستم گذاشت وگفت: یادت باشه...هرکاری میکنی بکن... اما گوشواره ازگوش بچت درنیار.... خیریت نداره...یه بارکشیدن بسمونه.... گیج شده بودم... نمی فهمیدم آقامحمدازچی حرف میزنه؟؟؟!!! پرسیدم:مگه اون گوشواره رو نخریدین؟ گفت:نه...این یک هدیه کوچیک ازطرف من به دخترته...فقط قول بده ازطرف خودت بدی...وتاعمرم به دنیاست ماجرای امروزو واسه کسی تعریف نکنی... ازخجالت آب شدم..... عصرباچندین راس دام ؛دوخوشه انگور طلا ؛ یک جعبه شیرینی ؛به خونه برگشتم. شب وقتی خانومم گوشواره زهرا روگوشاش میکرد...آهی کشیدو گفت: دیشب اگه بدونی چقدرالتماس میکرد در نیارم... باوعده وعیدراضیش کردم... بغض راه گلومومی فشرد... محمدآقاحال بچه مو بهترازمن درک میکرد.... اون شب بچم ازخوشحالی خواب به چشش نمیرفت... اون نمیدونست مردونگی روکس دیگه درحقمون تموم کرده.... راوی: هم محلی شهیدبرزگر "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
✨خـدایا امشب به حق شش ماهه کربلا گره گشای تمام گرفتاری‌های بندگانت باش وحاجاتشان رابرآورده بخیرگردان مسیر زندگیشان را هموار و صندوقچه سرنوشتشان را پر کن از سلامتی ؛برکت وعاقبت بخیری به حسین علیه‌السلام و یارانش ✨خـدایا در این شب معنوی تقاضا دارم زیارت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام و اولادسالم وصالح رابه همه چشم انتظاران عطا بفرما ✨خـدایا در آن وقتی که كسی به داد ما نمی‌رسد از آن وقتی که همه از هم فرار می‌كنند علی و اولاد علی را به فریاد ما برسان "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از دوستان تعریف می‌کرد می‌گفت وسط بیابون بنزین تموم کردیم خانوادم تو ماشین بودند هوا خیلی گرم بود تقریباً نزدیک ظهر گالن چهار لیتری رو برداشتم اومدم کنار ماشین وایسادم شروع کردم به دست بالا کردن واسه ماشین‌هائی که به سرعت از کنارم رد می‌شدند ساعتی گذشت و کسی نایستاد کلافه شده بودم از من بدتر زن و بچه‌هام تو ماشین خیلی از این وضعیت شاکی بودند بازم سعی خودم رو کردم ولی فایده نداشت یک دفعه فکری به ذهنم رسید سرم رو از شیشه داخل ماشین کردم و به خانومم گفتم بچه شیرخوارم رو بده پرسید میخوای چیکار کنی گفتم مگه نمی‌بینی کسی نگه نمیداره بهمون بنزین بده شاید به خاطر بچه نگه دارند به محض اینکه بچه رو بغل گرفتم دیدم یه ماشین هجده چرخ منو که دید به سرعت نگه داشت و به سرعت پایین پرید و با یه کلمن آب به سمت ما دوید نفس زنان گفت چی شده؟ بچه تشنشه؟ گفتم نه دو ساعتی هستش اینجا ایستادیم برای بنزین، دیدم کسی نگه نمیداره بچه رو بغل کردم دوستم می‌گفت دیدم اشک تو چشم‌های راننده حلقه زده، گفت مرد حسابی تو که میدونی ما شیعه ها به اینجور صحنه ها حساسیم چرا با دل ما بازی میکنی و نشست کنار ماشین من و خانوادم دیگه حالمون رو نفهمیدیم و شروع به گریه کردیم نمیدونم چند تا ماشین نگه داشتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده ولی همینو میدونم هیچ وقت، هیچ وقت دیگه اون لحظه روضه رو یادم نمیره بمیرم برای دل خانوم رباب.... "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹مطلب بالا:👆 عاقبت فرزندی که تصمیم بر سقطش داشتند. 🌹شهید "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
🦋✨ برایش صبحانه آماده کردم برگشت رو به من گفت: «آخرین صبحانه را با من نمیخوری؟!» خیلی دلم گرفت. گفتم: «چرا این طور میگی ، مگه اولین باره میری مأموریت ؟!». موقع رفتن به من گفت: «فرزانه سوریه که میرم بهت زنگ بزنم بقیه هم هستن چطوری بگم دوستت دارم؟ بقیه که میشنون من از خجالت آب میشم بگم دوستت دارم.» به حمید گفتم :«پشت گوشی بگو یادت باشه من منظورت رو میفهمم» . قرار گذاشتیم به جای دوستت دارم پشت گوشی بگوید یادت باشه ! خوشش آمده بود ، پله ها را می رفت پایین بلند بلند میگفت: «فرزانه یادت باشه!» من هم لبخند میزدم میگفتم :«یادم هست»💔 شهید 🌹 "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
آدمها.... گاهی در زندگی ات می مانند! گاهی در خاطره ات! آن ها که در زندگی ات می مانند؛ همسفر می شوند.... آن ها که در خاطرت می مانند: کوله پشتیٍِ تمامٍ تجربیاتت برای سفر.... گاهی تلخ گاهی شیرین گاهی با یادشان لبخند می زنی گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد.... اما تو لبخند بزن به تلخ ترین خاطره هایت حتی.... بگذار همسفر زندگی ات بداند هر چه بود؛هر چه گذشت تو را محکمتر از همیشه و هر روز برای کنار او قدم برداشتن ساخته است.... آدمها می آیند و این آمدن باید رخ بدهد تا تو بدانی آمدن را همه بلدند.... این ماندن است که هنر میخواهد "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربده‌ کش‌های تهران بود اما عاشق امام حسین علیه‌السلام بود در ایام عزاداری ماه محرم شب اول بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرق‌خوری و آبروی ما را می‌بری! حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترک‌ها جوابم کرد شما چه می‌گویی، شما هم می‌گویی نیا؟! اول صبح در خانه‌اش را زدند رفت در را باز کرد دید ناظم ترک‌هاست روی پای حاج رسول تُرک افتاد و اصرار کرد بیا بریم گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت! حاج رسول گفت: تو که من را بیرون کردی؟ گفت: اشتباه کردم حاج رسول گفت: اگر نگویی نمی‌آیم ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم در کربلا هستم خیمه‌ها برپاست آمدم سراغ خیمه سیدالشهداء علیه‌السلام بروم دیدم یک سگ از خیمه‌ها پاسداری می‌کند هر چه تلاش کردم نگذاشت نزدیک شوم دیدم بدن سگ است اما سر و کله حاج رسول است! معلوم می‌شود امام حسین علیه‌السلام تو را قبول کرده است ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن آنقدر خودش را زد و گفت: حالا که آقام من را قبول کرده دیگر گناه نمی‌کنم توبه نصوح کرد از اولیای خدا شد یک شب عده‌ای از اهل دل جلسه‌ای داشتند آدرس را به او ندادند، ناگهان دیدند در می‌زنند رفتند در را باز کردند دیدند حاج رسول است! گفتند: از کجا فهمیدی آدرس کجاست؟ کلی گریه کرد و گفت: بی‌بی آدرس را به من داده است شب آخر عمرش هم رو به قبله بود گفتند: چگونه‌ای! گفت: عزرائیل آمده او را می‌بینم ولی منتظرم اربابم بیاید. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
قول شهید همت به مادر سردار شهید محمدرضا کارور چه بود؟ شهید محمدرضا کارور از نخبه‌های دفاع مقدس که در بیشتر عملیات‌ها همراه شهید همت بود. هنگامی که خبر شهادتش را به شهید همت دادند، او گفت: با شهادت محمد رضا کارور کمر من شکست. مادر شهید کارور در خاطرات خود نقل می‌کند که شهید همت در بحبوحه عملیات خیبر با او تماس گرفته و این مادر را دلداری داده و به او قول داده که تا پیکر فرزندش را پیدا نکند از منطقه بازنخواهد گشت. این در حالی است که هنوز پیکر این شهید پیدا نشده و جزو مفقود الاثرهاست! با این وجود شهید همت به قول خود عمل کرد، زیرا به فاصله چند روز پس از شهادت کارور، او نیز به آرزوی خود یعنی شهادت رسید.🕊 شهید کارور در چهارم اسفند سال ۱۳۶۲ به درجه رفیع شهادت نائل گردید و شهید همت نیز در هفده اسفند همان سال و به فاصله سیزده روز از شهید کارور آسمانی شد و پیکر پاک شهید کارور همچنان مهمان جزیره مجنون است. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*استاد مشغول نوشتن با مداد بود.* شاگردپرسيد: چه مي نويسي؟ استاد لبخندي زد و گفت: مهم تر از نوشته هايم، مدادي است که با آن مي نويسم، مي خواهم وقتي بجایی رسیدی مثل اين مداد باشي! شاگرد تعجب کرد! چون چيز خاصي در مداد نديد! استاد گفت پنج خصلت در اين مداد هست.سعي کن آن ها را بدست آوري اول : مي تواني کارهاي بزرگي کني، اما فراموش نکني دستي وجود دارد که حرکت تو را هدايت مي کند و آن دست خداست! دوم : گاهي بايد از مداد تراش استفاده کني، اين باعث رنج مداد مي شود، ولي نوک آن را تيز مي کند. پس بدان رنجي که مي بري از تو انسان بهتري مي سازد! سوم : مداد هميشه اجازه مي‌دهد براي پاک کردن اشتباه از پاکن استفاده کني ، پس بدان تصحيح يک کار خطا، اشتباه نيست! چهارم : چوب مداد در نوشتن مهم نيست ،مهم مغز مداد است که درون چوب است،پس هميشه مراقب درونت باش که چه از آن بيرون مي آيد! پنجم : مداد هميشه از خود اثري باقي مي گذارد،پس بدان هر کاري در زندگي ات ميکني ،ردي از آن به جا ميماند،پس در انتخاب اعمالت دقت کن 🕋 اللهم عجل لولیک الفرج 🕋 "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65