فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#این متن عالیه👌
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🦋✨
برایش صبحانه آماده کردم برگشت رو به من گفت: «آخرین صبحانه را با من نمیخوری؟!»
خیلی دلم گرفت. گفتم: «چرا این طور میگی ، مگه اولین باره میری مأموریت ؟!».
موقع رفتن به من گفت: «فرزانه سوریه که میرم بهت زنگ بزنم بقیه هم هستن چطوری بگم دوستت دارم؟ بقیه که میشنون
من از خجالت آب میشم بگم دوستت دارم.»
به حمید گفتم :«پشت گوشی بگو یادت باشه من منظورت رو میفهمم» .
قرار گذاشتیم به جای دوستت دارم پشت گوشی بگوید یادت باشه !
خوشش آمده بود ، پله ها را می رفت پایین بلند بلند میگفت: «فرزانه یادت باشه!»
من هم لبخند میزدم میگفتم :«یادم هست»💔
شهید
#حمید_سیاهکالی_مرادی🌹
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
آدمها....
گاهی در زندگی ات می مانند!
گاهی در خاطره ات!
آن ها که در زندگی ات می مانند؛
همسفر می شوند....
آن ها که در خاطرت می مانند:
کوله پشتیٍِ تمامٍ تجربیاتت برای سفر....
گاهی تلخ
گاهی شیرین
گاهی با یادشان لبخند می زنی
گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد....
اما تو لبخند بزن
به تلخ ترین خاطره هایت حتی....
بگذار همسفر زندگی ات بداند
هر چه بود؛هر چه گذشت
تو را محکمتر از همیشه و هر روز
برای کنار او قدم برداشتن ساخته است....
آدمها می آیند
و این آمدن
باید رخ بدهد
تا تو بدانی
آمدن را همه بلدند....
این ماندن است که هنر میخواهد
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به
حاج رسول تُرک، از عربده کشهای تهران بود
اما عاشق امام حسین علیهالسلام بود
در ایام عزاداری ماه محرم شب اول
بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش
کردند و گفتند: تو عرقخوری
و آبروی ما را میبری!
حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت
و خیلی گریه کرد و گفت:
ناظم ترکها جوابم کرد
شما چه میگویی، شما هم میگویی نیا؟!
اول صبح در خانهاش را زدند
رفت در را باز کرد دید ناظم ترکهاست
روی پای حاج رسول تُرک افتاد
و اصرار کرد بیا بریم
گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت!
حاج رسول گفت:
تو که من را بیرون کردی؟
گفت: اشتباه کردم
حاج رسول گفت: اگر نگویی نمیآیم
ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه
دیدم در کربلا هستم خیمهها برپاست
آمدم سراغ خیمه سیدالشهداء علیهالسلام بروم
دیدم یک سگ از خیمهها پاسداری میکند
هر چه تلاش کردم نگذاشت نزدیک شوم
دیدم بدن سگ است
اما سر و کله حاج رسول است!
معلوم میشود امام حسین علیهالسلام
تو را قبول کرده است
ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن
آنقدر خودش را زد و گفت: حالا که آقام
من را قبول کرده دیگر گناه نمیکنم
توبه نصوح کرد از اولیای خدا شد
یک شب عدهای از اهل دل جلسهای داشتند
آدرس را به او ندادند، ناگهان دیدند در میزنند
رفتند در را باز کردند دیدند حاج رسول است!
گفتند: از کجا فهمیدی آدرس کجاست؟
کلی گریه کرد و گفت:
بیبی آدرس را به من داده است
شب آخر عمرش هم رو به قبله بود
گفتند: چگونهای!
گفت: عزرائیل آمده او را میبینم
ولی منتظرم اربابم بیاید.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
قول شهید همت به مادر سردار شهید محمدرضا کارور چه بود؟
شهید محمدرضا کارور از نخبههای دفاع مقدس که در بیشتر عملیاتها همراه شهید همت بود.
هنگامی که خبر شهادتش را به شهید همت دادند، او گفت: با شهادت محمد رضا کارور کمر من شکست.
مادر شهید کارور در خاطرات خود نقل میکند که شهید همت در بحبوحه عملیات خیبر با او تماس گرفته و این مادر را دلداری داده و به او قول داده که تا پیکر فرزندش را پیدا نکند از منطقه بازنخواهد گشت.
این در حالی است که هنوز پیکر این شهید پیدا نشده و جزو مفقود الاثرهاست!
با این وجود شهید همت به قول خود عمل کرد، زیرا به فاصله چند روز پس از شهادت کارور، او نیز به آرزوی خود یعنی شهادت رسید.🕊
شهید کارور در چهارم اسفند سال ۱۳۶۲ به درجه رفیع شهادت نائل گردید و شهید همت نیز در هفده اسفند همان سال و به فاصله سیزده روز از شهید کارور آسمانی شد و پیکر پاک شهید کارور همچنان مهمان جزیره مجنون است.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
*استاد مشغول نوشتن با مداد بود.*
شاگردپرسيد: چه مي نويسي؟
استاد لبخندي زد و گفت: مهم تر از نوشته هايم، مدادي است که با آن مي نويسم، مي خواهم وقتي بجایی رسیدی مثل اين مداد باشي!
شاگرد تعجب کرد! چون چيز خاصي در مداد نديد!
استاد گفت پنج خصلت در اين مداد هست.سعي کن آن ها را بدست آوري
اول : مي تواني کارهاي بزرگي کني، اما فراموش نکني دستي وجود دارد که حرکت تو را هدايت مي کند و آن دست خداست!
دوم : گاهي بايد از مداد تراش استفاده کني، اين باعث رنج مداد مي شود، ولي نوک آن را تيز مي کند. پس بدان رنجي که مي بري از تو انسان بهتري مي سازد!
سوم : مداد هميشه اجازه ميدهد براي پاک کردن اشتباه از پاکن استفاده کني ، پس بدان تصحيح يک کار خطا، اشتباه نيست!
چهارم : چوب مداد در نوشتن مهم نيست ،مهم مغز مداد است که درون چوب است،پس هميشه مراقب درونت باش که چه از آن بيرون مي آيد!
پنجم : مداد هميشه از خود اثري باقي مي گذارد،پس بدان هر کاري در زندگي ات ميکني ،ردي از آن به جا ميماند،پس در انتخاب اعمالت دقت کن
🕋 اللهم عجل لولیک الفرج 🕋
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
تاجایی که یادمه.mp3
4.57M
تقدیم به آقاعلی اکبر...
وتمام شهدایی که علی اکبر رفتندوعلی اصغربرگشتند.....
تقدیم به شهدای گمنام وعزیزان جوان ازدست داده....
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#شهدای_حسینی
●چندسال پیش شب پنجم محرم بود حسین گفت میای بریم هیات ؟ دعوتم کردن باید برم بخونم...گفتم بریم
با خودم فک کردم شاید یه هیات بزرگ و معروفیه که یه شب محرم رو وقت میذاره و میره اونجا ..وقتی رسیدیم جلوی هیات به ما گفتن هنوز شروع نشده..حسین گفت مشکلی نداره ما منتظر میمونیم تا شروع شه ...نیم ساعتی تو ماشین نشستیم و حسین شعرهاشو ورق میزد و تمرین میکرد ...
●وقتی داخل هیات شدیم جا خوردم ، دیدم کلا سه چهار نفر نشستن و یک نفر مشغول قران خوندنه ...بعد از قرائت قران حسین رفت و شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و روضه ...چشم هاشو بسته بود و میخوند به جمعیت و ... هم هیچ کاری نداشت..برگشتنی گفتم حاج حسین شما میدونستی اینجا انقد خلوته ؟گفت بله من هرسال قول دادم یه شب بیام اینجا روضه بخونم ..گاهی تو این مجالس خلوت که معروفم نیستن یه عنایاتی به آدم میشه که هیچ جا همچین چیزی پیدا نمیشه ..
📎 پ ن :ذاکرالحسین جایت میان هیئت خالیست برخیز و باز برای ما ،
ڪمی از ارباب بخــوان ...
#ذاکر_با_اخلاص🌷
#شهید_حسین_معز_غلامی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💎امام صادق (؏) فرمود:
شیطان گفته است؛ پنج نفر مرا بیچاره ساخته اند و سایر مردم در قدرت و اختیار من هستند؛
➊✨ڪسے که از روی نیت صادق و درست به خدا پناه ببرد و در تمام ڪارها توڪل به او ڪند.
➋✨ ڪسے که در شبانه روز بسیار تسبیح خدا گوید.
➌✨ ڪسے که هرچه برای خویشتن مےپسندد برای برادر مؤمن خود نیز بپسندد.
➍✨ ڪسے که به هنگام رسیدن مصیبت به او، ناله و فریاد نزند.
➎✨و ڪسے که به آنچه #خدا قسمت او ڪرده راضے باشد و برای رزق و روزیش غم و غصه نخورد.
📗جامع احادیث شیعه، ج14
📗بحارالانوار، ج63
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی یه آزمونه ...
زندگی کوتاه ترازاون چیزیه که فکرشومی کنیم؟
تابه خودمون میاییم میگن.....
برگه هابالا....
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#حرف_حساب
·—————··𑁍··—————·
خاطرهای شنیدنی از روحانی زندان رجایی شهر تهران درباره حکم قصاص یک قاتل وقتی حضرت ابوالفضل علیهالسلام پادرمیانی میکند
حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در کبابی فردی مشغول به کار میشود
بعد از مدتی یک شب بعد از تمام شدن کار صاحب کبابی دخل آن روز را جمع میکند و میرود در بالکن مغازه تا استراحت کند
درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه میکند و در جریان سرقت پولها صاحب مغازه به قتل میرسد و او متواری میشود
خلاصه بعد از مدتی او را دستگیر میکنند
و به اینجا منتقل میشود
بعد از صدور حکم قصاص اجرای حکم
حدود ۱۷-۱۸ سال به طول میانجامد
میگویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود آنقدر تغییر کرده بود که همه زندانیها عاشقش شده بودند
خلاصه بعد از ۱۷-۱۸ سال خانواده مقتول که آذری زبان هم بودند برای اجرای حکم میآیند
همسر مقتول و سه دختر و هفت پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمه چینی از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف نظر کنند
همسر مقتول گفت: من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کردهام و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده
به هر حال برادر کوچکتر هم زیر بار نرفت و گفت اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند من از قصاص نمیگذرم!
زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سالها یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم به هر حال روی اجرای حکم مصر بود
من پیش خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آنها روبرو شود ممکن است چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید بنابراین گفتم زندانی خودش بیاید
یادم هست هوا به شدت سرد بود
و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود
وقتی آمد، رفت کنار شوفاژ کوچکی که
در گوشه اتاق بود ایستاد
به او گفتم اگر درخواستی داری بگو
او هم آرام رو به من کرد و گفت تنها یک نخ سیگار به من بدهید کافی است
یک نخ سیگارش را گرفت و هیچ چیز دیگری نگفت
وقت کم بود و چاره دیگری نبود
بالاخره مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ نفر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند
جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آنها گفت که اگر از قصاص صرف نظر کنند شیرش را حلالشان نمیکند!
به هر حال شاگرد قاتل پای چوبه ایستاد و همه چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت:
من فقط یک خواسته دارم
من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگهدارید تا آخرین خواستهاش را هم بگوید
شاگرد قاتل گفت: هجده سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کردهاید حالا هم تنها ده روز تا محرم باقی مانده و تا تاسوعا بیست روز
میخواهم از شما بخواهم که اگر امکان دارد علاوه بر این هجده سال، بیست روز دیگر هم به من فرصت بدهید
من سالهاست که سهمیه قند هر سالم را جمع میکنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس علیهالسلام شربت نذری به زندانیهای عزادار میدهم
امسال هم سهمیه قندم را جمع کردهام
اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابوالفضل علیهالسلام بدهم
هیچ خواسته دیگری ندارم
حرف او که تمام شد یک دفعه دیدم پسر کوچک مقتول رویش را برگرداند و گفت من با ابوالفضل علیهالسلام در نمیافتم
من قصاص نمیکنم
برادرها و خواهرهای دیگرش هم به یکدیگر نگاه کردند و هیچکس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد!
وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟
پسر بزرگ مقتول هم ماجرا را کامل تعریف کرد جالب بود مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص میکردید شیرم را حلالتان نمیکردم
خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس علیهالسلام ختم به خیر شد و دل یازده نفر با اسم ایشان نرم شد و از خون قاتل عزیزشان گذشتند
گر چه بیدستم ولی من دستگير دستهايم
نام من عباس و مفتاح در باب الشفايم
مادرم قنداقهام را دور بيرق تاب داده
من ابوالفضلم دوای دردهای بیدوايم
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
کنارسنگرم ولحظه های آخرِمن
سلامِ من به توای سربلندبرادرِمن
برادرمگو....
که حجله کجابود و نوعروس که بود؟!
عروس اسلحه ام بودوحجله سنگرِمن
برادرمگو...
دست چه کس برسرم نُقل می ریخت
که ریخت بارشِ رگبارِنُقل برسرِمن
برادرمگو....
که تازه جوانِ توساقدوش نداشت
دوساقدوش به خون خفته اند دربَرِمن
اشاره امامم زِ دور بربدنم
که من حسینم واین است جسم علی اکبرِمن
✨امشب ۳۷سالی هست که شب عاشورا؛طبق وصیت شهیدمجلس اباعبدالله توسط برادران شهید در زادگاهش برگزار میشود.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
پارت (69)
جلد دوم کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝 آخرین خــــواهش
🌷آخرین بدرقۀ محمّد بود، به دلم افتاده بود که حوادثی در راه است،
هیچ وقت این قدر احساس دلتنگی نمی کردم، همیشه تا لبِ جادۀ روستا بدرقه اش می کردم و بر می گشتم ولی آن روز تا لب جاده محمّد را بدرقه کردم ولی دلم آرام نگرفت و سوار مینی بوس شدم و تا فاروج او را همراهی کردم
امابه محض پیاده شدن از مینی بوس دوباره با محمّد سوار اتوبوسِ فاروج به قوچان شدم و او را تا پایگاه بدرقه کردم
🌷یادم هست نزدیک ظهر بود و ما سه نفر؛ من، محمّد و دوست هم رزمش علی شمعدانی که با محمّد به شهادت رسید، منتظر حرکت اتوبوس کاروان جبهه بودیم،هنوز خیلی از رزمندگان نرسیده بودند.
🌷 محمّد گفت:تا اینها حرکت کنند
ظهر می شود، نماز اول وقت را بخوانیم سبکبال تر می رویم بعد نماز با اصرار محمّد و دوستش را به کافه ای در همان حوالی بردم.
وقت خوردن ناهارمحمّد چشم از اتوبوس بر نمی داشت
پس ازصرف غذا رفتم تا وجه را حساب کنم ولی حسابدار با اشاره گفت:همان آقایی که از در بیرون رفت(محمد) غذای سه نفر تان را حساب کرد.
🌷خلاصه پس از صرف غذا اتوبوس پر شد و محمّد و دوستش با اشتیاق روی صندلی ها جا گرفتند و من هم تا ثانیۀ آخر در راهرو اتوبوس سرپا ایستاده بودم و محمّد را التماس می کردم.
محمّدمی شود این بار جبهه نروی؟
گفت:حالا که خدا تا اینجا مرا کشانده، به عقب برگردم. گفتم. پس لا اقلّ خطّ مقدّم نرو یا اگر رفتی لباس روحانیّتت را بپوش .
🌷 این بار هم که شده به خاطر ما گوش کن و فقط مبیّن احکام شرعی رزمندگان باش محمّد خندید و گفت:
هرچه خدا بخواهد همان می شود. دلشوره ی عجیبی تمام وجودم را پر کرده بود و پریشان بودم
🌷 ناگهان با صدای صلوات مدیر کاروان به خود آمدم و برای آخرین بار محمّدم؛ برادری که از هفت سالگی برایش پدری کرده بودم در آغوش کشیدم و برای آخرین بارمحمّدم را به سینه چسباندم، گفتم. خیر پیش برادر.... به سختی از او جدا شدم و با ناامیدی برگشتم
🌷هرچند قدمی که در راهرو اتوبوس بر می داشتم نگاهِ ملتمسانه ام را به چهرۀ محمّد می انداختم ولی او با چشمانی اشک آلود سرش را پایین انداخته بود و با دو دست چهره اش را پوشانده و شانه هایش از گریه می لرزید ازشرم نگاهم نمی کرد وپاسخ التماس هایم را نمی.داد.
بله، محمّد مصمّم رفت و باز نگشت
راوی:
برادرشهید؛ آقای هیبت.الله برزگر است.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز باش ولی فاش نشدنی
تو قفس باش ولی رام نشدنی
ازنقشه های بشرنترسید.
"شهیدبرزگر"
@ShahidBarzegar65
#شهید_والامقام
#قاسم_میرحسینی
مدتی بود که زیارت عاشورای لشکر تعطیل شده بود. حاج قاسم مرا دید و پرسید: پس زیارت عاشورا چه شده؟
گفتم به علت نبود مداح خوش صدا تعطیل است. حرفم را برید و گفت: این هم شد دلیل. در جبهه اسلام، عَلَم زیارت عاشورا نباید بر زمین بماند.
از آن به بعد، هر وقت می آمد و می دید که لنگ مداحیم، خودش میکروفون را بر می داشت و شروع می کرد :
السلام علیک یا ابا عبد الله
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌹تلنگر عاشقی 🌹
بعضیام فکر میکنن این مشکی همینطوری میاد میره رو تن آدما
نه بابا....این رزقه ...این روزیه...
این سیاه پوش شدن برای محرم حساب کتاب داره
مگه هر چشمی میتونه برای حسین گریه کنه
مگه هرحنجره ای میتونه ازحسین بگه
مگه هر قلبی میتونه برای حسین محزون بشه لیاقت میخواد....
مگه هردستی می تونی سینه بزنه
مگه هرپایی میتونه واسه ارباب قدم برداره
مگه هرکسی میتونه خادم مادی ومعنوی خیمه اش بشه.
سعادت میخاد....
حتی غذای تبرکی نصیب کسی میشه که آقابخواد....
پس هرچیزیوباید آقابخواد...
یادمون باشه
مشکی مارو مادرمون حضرت زهرا برامون میفرسته...
یادمون باشه اون گردوغباری که ازجاروکشی درخونه ارباب رومون میشینه ؛
غبار گناه وبلا رو برمی داره
حواسمون باشه کارایی مثل نصب پرچم؛ ظرفشویی؛ پذیرایی وتدارکات ؛جفت کردن کفش پای عزادارا ؛روزی برامون عیان میشه که فکرشم نمیکنیم این خیرازکجابه دنیا آخرتمون رسیده؟!
خوش بحال کسانیکه توی این راه با جان ومال وقدمشون به مهمونای ارباب خدمت میکنند.
التماس دعاازهمه شماخوبان
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65