#شهید_امروز
💢دانشجویی که از کودکی نخبه بود؛ و مورد تمجید آقای قرائتی قرار گرفت...
چند خاطره از شهید سیدسعید وطنپور
🌼#نبوغ| از یکسال و نُه ماهگی کامل و بدون اشتباه حرف میزد...
🌼#جایزه|پنجسال و نیمه بود که رفت دبستان. کلاس سوم هم آیت الکرسی رو حفظ کرد. گفتم: ممکنه بابت حفظ قرآن بهت جایزه ندن؛ گفت: مهم نیست؛ همین که حفظ شدم جایزهی منه...
🌼#امام_زمان|شب نیمهشعبان اهواز بودیم و رفتیم جشن. سعید اونجا بهم گفت: من میخواهم سخنرانی کنم و به این افراد بفهمونم که امام زمان (عج) زنده هستند و ما باید مواظب اعمال و رفتار خود باشیم...
🌼#قدرت_بیان|در سخنرانی کردن عین آقای قرائتی بود و در حضور ایشون سخنرانی کرده بود. آقای قرائتی گفته بود: این آقا سعید خود قرائتی است. یکی از دوستانش هم بهش گفته بود: من قلم استاد مطهری رو در دستان شما می بینم.
🌼#کریمانه|خیلی اخلاق و رفتار کریمانهای داشت. رفت از پیرمردی که جوراب پشمی میفروخت؛ خرید کرد. گفتم: مامان! شما که احتیاج به خریدن این جورابها نداشتی. گفت: می دونم مامان! ولی میخواستم این آقا انگیزهای برای کارش پیدا کنه.
🌼#دستگیر|خیلی به این مسئله اهمیت می داد که اگر کاری برای دیگران مىتونه انجام بده؛ دریغ نکنه. همیشه دنبال دارو و درمان دیگران بود. از پول تو جیبیهایی که بهش داده بودیم، به یک مرکزی کمک کرد...
📚 منبع:کنگره شهدای دانشجو
🆔@ShahidBarzegar65
💫قسمت(۱۰۰-۹۹)
جلد دوم کتاب از قفس تا پرواز
خاطرات شهید محمد علی برزگر🌷
📝شکایــــت ♡
شهدا آمده اند تا دستمان رابگیرند.
🌷بنده در حوزۀ علمیّۀ محمودیّۀ فاروج به عنوان مدرس به تدریس می پرداختم، لکن به علت نابینایی هر دو چشم، راهِ پیمودن مسیر حوزه تا منزل و ... برایم خیلی مشکل بود و نیاز به همراهی کسی داشتم، از میان همه طلبه ها ؛محمدعلی ؛تنها شاگردی بود که هر روز داوطلبانه تامقصدم همراهیم می کرد. او خیلی جوان با اخلاق و مهربانی بود.
🌷هر سال دهۀ اوّل ماه محرم که میشد به عنوان مُبَلِغ به روستاهای نزدیک شهرستان برای سخنرانی می رفتم. محمّدعصای دستم شده بود (درتمام امور شخصی -خصوصی) تا اینکه فهمیدم محمدمیخواهد برای ادامۀ تحصیل به حوزۀ علمیّۀ کاشان هجرت کند خیلی وابسته اش شده بودم ولی با این وجود دوست داشتم شاخص شود ،محمد رفت و پس از آن طلبه های دیگر عهده دار همراهی بنده شدند.
سالها گذشت تا اینکه یک روز خبر شهادت محمد را برایم آوردند خیلی ناراحت شدم.
🌷یک سال بعد برادر شهید تشریف آورده وعلاوه بردعوت به مجلس ، برادر شهید از من تقاضایی کرد و گفت: حاج آقا! امروز سالگرد اول محمد است و هرچه می گردم سخنرانی برای مراسمش نمی یابم اگر زحمتتان نمی شود برای سخنرانی تشریف بیاورید.
🌷 نمیدانم چرا همۀ خوبیهای محمد را آن روز نادیده گرفته وجواب رد به برادر شهیددادم و گفتم :من وقتش را ندارم و برنامۀ مهم تری دارم
برادر شهید را دست خالی روانۀ کردم.
🌷دوباره یکی از همکاران حوزۀ علمیه به سراغم آمد و هر چه با من گفت وگو کرد راضی به رفتن مجلس شهید نشدم.
او رفت و من با کوله باری از بی شرمی در خانه ماندم و گویا پس از اینکه برادر شهید از منزلمان با ناامیدی بیرون می رود
🌷 ناگاه یکی از دوستان طلبۀ شهید را به طور اتفاقی در خیابان می بیند و بنابراین ایشان یعنی آقای فرهادی با وجود مشغلۀ کاری بسیار با کمال افتخار ،خود را برای سخنرانی مجلس شهید مهیا می کند و از این امتحان بر خلاف من سربلند بیرون می آید.
🌷 چند وقت گذشت خواب عجیبی دامانم را گرفت و برای همیشه ذهنم را مشغول و وجدانم را بیدار کرد .ماجرای خواب من از این قرار بود، جوانی را دیدم که رو به روی من نشسته و از کاری که برایش انجام نداده ام گله میکند،
🌷او محمد بود که میگفت:
چرا آن روز دست رد به سینه ام زدی !؟
یک بار ،گذرم به شما افتاد؛
سود نصیب جناب فرهادی شد و شما چنین ثوابی و پاداش بزرگی که برایتان آماده شده بود را از دست دادید
🌷در ضمن دعوتم را نیز نپذیرفتی وحتی در مجلسم مثل دیگران شرکت نکردید ، خیلی از شما انتظار داشتم ولی بدان همه چیز به ضرر خودتان تمام شد.
من آمده بودم مثل دنیا؛دستتان رابگیرم.
🌷در ضمن صحبتها رضایتش را گرفتم
با گریه از خواب بیدار شدم و برای رضایت شهید، دهۀ اوّل ماه محرم همان سال را به زادگاه محمد رفتم وبه نیت او روضه می خواندم،
ولی دلم آرام نمی گرفت تا اینکه به لطف خدا، توفیق شدو رضایت وحلالیت را ازخانوادۀ شهید به دست آوردم.
روایتگر:استادِ شهید
(مرحوم حسن غلامی استاد روشندلی که بخاطر ازحفظ بودن قران؛نهج البلاغه؛صحیفه و... وتمامی کتب عمومی تخصصی حوزه علمیه و تدریس آن و مکاشفاتی چون این مورد؛معروف به کاشفی شدند؛)
#دستگیر
🆔@ShahidBarzegar65