🔻چیزی از درون❗️
اگر به دل شاهرخ میافتاد که طرف جربزه دارد او را قبول میکرد..
جربزه داشتن برایشان خیلی اهمیت داشت ... گروهشان آن اوایل چند نفر بیشتر نبود و به مرور از سراسر کشور آمدند و همدیگر را پیدا کردند. این رزمندگان با تمام وجود هستیشان را آورده بودند. یکی از اینها قمهکش بود و میگفت قدارهبند بودم و در بازار کسی حریفم نمیشد. تعریف میکرد در ۱۰ سالگی پدرم را از دست دادم و یک روز خواب دیدم در جلسهای که سخنرانش امام علی (ع) بود ایشان به من اشاره کردند که بیاید و مداحی کند.
آن شخص میگفت من قبلاً مداحی کرده بودم، ولی از آن فضا دور شده بودم همین که این را به من گفت اشک از چشمان جاری شد و از خواب پریدم. پس از آن راهی مشهد شدم و قمه را همانجا گذاشتم و گفتم امام رضا من دیگر دنبال این کارها نمیروم. همین شخص بعداً محافظ امام میشود.
اینها چیزی از درون دارند و خدا هم هوایشان را دارد و جذبشان میکند...
🍃خاطراتزندگےشھیدشاهرخضرغام معروفبهحرانقلاب ❤️
#شهیدشاهرخضرغام🌷
🆔@ShahidBarzegar65
🔸کله پاچه❗️🐑
مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟
بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد:
خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!!
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. 😭من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.😁
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود.😱 مرتب ناله می کردند.
شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!!
زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!
من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده 😂،برای همین رفتیم پشت سنگر.
شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود.
ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد.!
البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.😁
بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.😁
آخر شب دیدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسیدم :
آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟!
شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمی ترسه، می دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه!
🎙راوی :همرزم شهید
🍃خاطراتزندگےشھیدشاهرخضرغام معروفبهحرانقلاب ❤️
#شهیدشاهرخضرغام🌷
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/12346