❥ ...#ماجرای توسل جالب شهیدجوادمحمدی
یک روز رفتیم گلزار شهدای محله مان رفتیم سر قبر شهید رضا سلیمانی آقا جواد گفت من روزهای قبل از عقدمان می آمدم سرمزار شهید و ازش میخواستم کمک کند تا با خواهرش ازدواج کنم خنده ام گرفت. گفتم حالا خوب است این شهید خواهر ندارد؛ وگرنه یک نفر دیگر کنار دستت ایستاده بود.
هاج و واج زل زده بود بهم.
گفتم اینکه برادر من نیست! مزار برادرم امامزاده رشیده خاتون است بلند خندید و گفت خدا را شکر شهدا حواسشان هست!
برای هزارمین بار قد و بالایش را برانداز کردم و توی دلم قربان صدقه اش رفتم چقدر خوشبخت بودم کسی خوشبخت تر از من هم توی این دنیا هست.
حالا بگذار بقیه فکر کنند ماها غرق غم و غصه ایم و همه اش توی بدبختی هایمان دست و پا میزنیم خدایا ممنونتم برای این همه
خوشبختی:)
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii
🆔@ShahidBarzegar65
#ماجرای فُطرُس
و تولد امام حسین علیه السّلام
🕊 خدای متعال به جبرئیل امین امر فرمود که همراه با هزار مَلَک برای عرض تهنیت به محضر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم برسد جبرئیل همراه با هزار ملکی که به دنبال او بودند فرود آمد و بنا به آنچه در روایات هست ، از جزیرهای عبور کرد
💌 یکی از ملائکۀ بزرگ الهی به نام «فُطرُس» به دلیل ترک اولائی که از او سر زده بود ، آنجا زندانی بود. میدانید که ملائکه ، عصیان و سرکشی در برابر فرمان خدا ندارند و معصومند. همانطور که انبیاء معصومند ؛ امّا برخی از انبیاء ترک اولی داشتهاند
🕊 ترك اولی یعنی بین دو عمل خوب ، عمل خوب کوچکتر را انجام دهد ؛ درحالی که جا داشت و سزاوار بود عمل خوب بزرگتر و برجستهتر را انجام دهد
💌 فطرس به دلیل ترک اولائی که مرتکب شده بود ، با بالهای شکسته در این جزیره تبعید بود. حتّی روایتی را دیدم که او را مخیّر کردند بین عذاب دنیا و عذاب آخرت و فطرس عذاب دنیا را برگزید
🕊او را در این جزیره به پلکهای چشمانش آویخته بودند ؛ جزیرهای بود که هیچ موجود زندهای هم عبور نمیکرد و دود بویناک و متعفّنی هم از زیر او بر میخاست
💌 جبرئیل و هزار مَلَک از کنار فطرس گذشتند. فطرس پرسید: چه شده؟ قیامت سر رسیده که شما فرود آمدهاید؟
🕊جبرئیل خبر میلاد نوۀ پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم را به فطرس داد و گفت: خدای متعال امر کرده که ما به محضر رسول الله برسیم و این میلاد خجسته را خدمت پیغمبر اکرم تهنیت بگوئیم
💌فطرس اجازه خواست که همراه آنها به محضر رسول الله برسد ؛ بلکه از این رهگذر از تبعید و شکنجه نجات پیدا کند و به جایگاه نخستین خودش برگردد
🕊 جبرئیل آمد خدمت رسول الله تهنیت عرض کرد و ماجرای فطرس را هم به عرض رسول الله رساند
💌 پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: مانعی ندارد ؛ به فطرس بگوئید بالهای شکستۀ خود را به قنداقۀ اباعبدالله علیه السّلام بمالد
🕊 فطرس آمد و بالهایش را به قنداقۀ اباعبدالله علیه السّلام مالید و دوباره مثل روز اوّل سالم شد
💌 فطرس خوشحال و خشنود از این توفیقی که نصیبش شد ، عرض کرد: یا رسول الله این فرزند را که این همه برای من مایۀ برکت بود ، امّت تو به زودی به شهادت خواهند رساند و من خودم را مدیون این فرزند میدانم ؛ لذا همینجا تعهد میکنم که هر جای عالم هر کس برای اباعبدالله علیه السّلام «سلامی» بفرستد یا «صلواتی» نثار کند ، من آن «سلام» و «صلوات» را به محضر اباعبدالله علیه السّلام برسانم
🕊 لذا فطرسِ ملک ، مأمور است و در بهشت افتخار میکند که من غلام اباعبدالله علیه السّلام هستم!
من خادم اباعبدالله علیه السّلام هستم!
💌فطرس مسئولیّت سلام رسانی اباعبدالله علیه السّلام را به محضر آن بزرگوار عهدهدار است
👌 احادیث دیگری هم هست که ماجراهایی شبیه این در مورد ملائکۀ دیگری مثل دردائیل و صلصائیل؛ که آنها هم به دلیل ترک اولی مبتلا بودند، نقل کردهاند؛ یعنی بهرهمندی از عنایات قنداقۀ اباعبدالله الحسین علیه السّلام برای برگشتن به مرتبۀ بلند آسمانی خودشان...
🎤استاد مهدی طیّب
🆔@ShahidBarzegar65
4.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ماجرای واقعی چندشب پیش
۲۱ ماه مبارک با دوست جدیدم ازعصر در خیابانها قدم میزدیم و بدون درنظر گرفتن شئونات مذهبی؛میخوردیم ومشغول لهو لعب بودیم.
پاسی از شب گذشته بود که سرو کله دوست قدیمیم که مدتی بود با او کات کرده بودم در کافی شاپ پیدایش شد.
انگار کسی آمار مرا به او داده بود.
خلاصه دعوا شد...
من از ترس فرار کردم...
نمی دانستم به کجا بروم...
ناگاه خانمی از پشت سر صدایم زد:
خانم شما هم میخواستی مسجد بیایی؟
صبرکن باهم برویم.
اما حواسم به شب قدر ؛شهادت مولا و...نبود.
خوشحال شدم از اینکه جایی را یافته ام تاصبح سرکنم.
با آن خانم رفتیم...نشستیم.مناجات کردیم.قران سر گرفتیم.خدا میداند که چقدر آرام شدم.
سحری هم خوردیم.وبعد ازنمازصبح با آن خانم از مسجد خارج شدیم.
که حقیقت را برایش گفتم
همانطور که بالبخند از من جدامیشد.
شماره تماس و آدرس کانالی به من داد
اینجا..کانال شهیدبرزگر.
اومیگفت:
ازجنس گذشته خودم بودی شناختم.
اما نگران نباش.
خدا هنوز تورا ازقلم نینداخته؛من امشب حال مسجد آمدن نداشتم؛اما انگار نتوانستم منزل بمانم.
من توبه کرده ام.
الحمدالله خطم را نیز عوض کردم.
میخواهم مثل دوستان شهدا باشم.
اگر شهدا بخواهند من هم از امروز مهمان شهید شده ام.
#رفیق جدید خوش آمدی😊✨💌
🆔@ShahidBarzegar65
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ماجرای گوشواره...
شغل درستی نداشتم.
به پیشنهاد همسرم تصمیم گرفتم طلاهای خودش و بچه ها رو بفروشم ، تا یک شغل اساسی دست و پا کنیم. صبح روزبعد طلاها رو از خانومم گرفتم و به شهر رفتم تا تصمیم خودمو عملی کنم.
خیابان اصلی که رسیدم شهیدمحمدعلی برزگر رو دیدم .
مثل همیشه با لبخند،در سلام احوالپرسی پیشقدم شد و من هم کل ماجرا رو براش توضیح دادم و چون کم سواد بودم از او خواستم تا برای حساب و کتاب کمک حالم بشه.
اونم بی دریغ قبول کرد و با هم رفتیم طلافروشی که اون میشناخت.
طلاها رو ریختیم توی ترازو.
وزن و مبلغ تعیین شد و همینکه میخواست طلافروش پولمو بده،
آقامحمدگفت:دست نگهدارید.
اگه هر دوی شما راضی باشین من اون گوشواره رو خریدارم.
گفتم.کی بهتر از شما.
محمدآقا دست برد و اون گوشواره رو ، حتی بیشتر ازمبلغ واقعیش خرید.
از مغازه که اومدیم بیرون.
آقامحمد مچ دستمو گرفت و«گوشواره» رو کف دستم گذاشت گفت:
یادت باشه.هر کاری میکنی ، بکن.
اما گوشواره از گوش بچت در نیار.
خیریت نداره.یه بارکشیدن ،
بَسِ مونه 😭پرسیدم:مگه اون گوشواره رو نخریدین؟
گفت:این یک هدیه برای دخترته.فقط قول بده از طرف خودت بدی و تا عمرم به دنیاست ماجرای امروز رو واسه کسی تعریف نکنی.
از خجالت آب شدم.
عصر با چندین رأس دام ؛دو خوشه انگور طلا «گوشواره» ؛جعبه شیرینی ؛ به خونه برگشتم.
شب وقتی خانومم گوشواره زهرا رو تو گوشش میکرد گفت:
اگه بدونی چقدر التماس میکرد گوشواره از گوشش درنیارم🥺
با وعده وعیدراضیش کردم.
بغض راه گلومو می فشرد.
اون شب بچم از خوشحالی خواب به چشمش نمیرفت.
راوی: هم محلی شهیدبرزگر
✨خاطرات شهیدبرزگر
📚#ماجرای۰فقر
در شبی سرد و بارانی ....!
باران به شدت می بارید و مردم باچترهایی روی خود از هرسوی خیابان در حال رفتن به خانه های خود بودند ...
وبعضی که چتر نداشتند از کناره های پیاده رو زیر دیوارها می رفتند تا خیس نشوند ...
در این هوای سرد و بارانی مردی مانند بت آنجا ایستاده بود بدون چتر و سرپناه ...
با لباسهایی کثیف و حتی تکان هم نمی خورد ....تا جایی که بعضی از مردم او را مجسمه تصور می کردند ، و بعضی هم اورا دیوانه می پنداشتند ...
شخصی به او نزدیک شد و با تمسخر از او پرسید : لباس قشنگتر ازین نداری ؟
سپس دستش را در جیبش فرو برد و کیف پولش را در آورد و با تکبر به او گفت : پولی چیزی نمی خواهی ؟
مرد به آرامی گفت : فقط می خواهم از جلوی چشمانم دور شوی...
مرد سوال کننده رفت ، و او همچنان آنجا بود سپس زیر باران نشست ، و باز بی حرکت آنجا ماند ، بعد از مدتی به طرف هتلی که در همان خیابان بود رفت .
مهماندار هتل روبرویش آمد و به او گفت : تو نمی توانی اینجا بنشینی ، گداها حق ندارند به اینجا بیایند .
مرد به او نگاه خشمگینانه ای انداخت و از جیبش کلید اتاقی که از همان هتل رزرو کرده بود را درآورد که شماره 1b روی آن نوشته شده بود ، رقم 1 بزرگترین و بهترین شماره دریک هتل محسوب میشود و متعلق به اتاقی است که رو به دریا باز می شود ، سپس به مهماندار هتل گفت : بعد از نیم ساعت آماده می شوم ماشین را آماده کنید به طرف «ال رولز رایس»...
مردمهماندار مانند اینکه صاعقه ای برسرش فرود آمده باشد وحشت کرد و گفت : روبروی من چه کسی قرار دارد ؟.....
مرد به اتاق رفت و لباسهای فاخری را پوشید و شیک و کراوات زده وباکفشهایی که از تمیزی برق می زد بیرون آمد !
مهماندار هتل که از حیرت دهنش باز مانده بود جلو آمد و گفت ماشین آماده است ...
مرد وقتی سوار ماشین می شد از او پرسید : ماهیانه چقدر دریافت می کنی ؟
مهماندار گفت : ۱۵میلیون قربان !
مرد گفت : برایت کافیست ؟
مهماندار گفت : نه زیاد ..
مرد گفت : آیا بیشتر ازین می خواهی ؟!
مهماندار گفت : کسی هست که نخواهد قربان؟
مرد پرسید : مگر کسی که پول بخواهد ممنوع نیست که اینجا بیاید ؟
مهماندار سرش را پایین انداخت و گفت : بله قربان.
مرد گفت : وای بر شما که مردم را بر حسب دارائیهایشان درجه بندی می کنید ..پاکی و بی آلایشی مخصوص خداوندیست که در دولباس دو چهره از تو به من نشان داد ..در سرما خواستم احساس فقرا را درک کنم ، برای همین با لباس زیر باران رفتم مانند بی خانمان ها ، تا احساس فقرا را در برخورد مردم با آنان درک کنم...
اما شما خاک بر سرتان ..
که اگر کسی مال نداشته باشد نزد شما احترامی ندارد ...
انگار فقیر لکه ننگیست بر دنیایتان ، اگر به او کمک نمی کنید ، لااقل تحقیرش نکنید و با خوشرویی کلمه ای زیبا به او بگویید که آن نیز صدقه است .
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9944
2.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ماجرای خواب قبر حضرت زهرا س
شیخ عبدالله موسیانی که از شاگردان حضرت آیه الله العظمی مرعشی نجفی
(رحمة الله علیه) بود.
نقل کرده است که حضرت آیه الله مرعشی نجفی (ره) به طلاب می فرمود:
علت آمدن من به قم این بود که
پدرم آقا سید محمود مرعشی (ره) که از زهاد و عباد معروف زمان خود بود.
چهل شب در حرم امیر مؤمنان علی
(علیه السلام) نجف اشرف بیتوته کرد تا آن حضرت را ببیند.
شبی درحال مکاشفه امیرمؤمنان علی(ع) را دیده بود که به ایشان فرمود:
▪️سید محمود چه میخواهی؟
عرض کرد.
👌میخواهم بدانم⁉️
قبر فاطمه زهرا (سلام ا... علیها) کجاست؟
▪️حضرت فرموده بودند:
من نمی توانم، برخلاف «وصیتِ»
آن حضرت قبر را معلوم کنم.
عرض کرد: پس من اگر بخواهم آن حضرت را زیارت کنم چه کنم؟
▪️امیرمؤمنان علی (علیه السلام) فرمود:
خداوند، جلال و جبروت حضرت زهرا (علیهاالسلام) را به فاطمه معصومه (علیهاالسلام) عنایت فرموده است.
هر کس بخواهد ثواب زیارت حضرت فاطمه زهرا (س) را درک کند،
به زیارت حضرت فاطمه معصومه (س) برود.
▪️آیه الله مرعشی نجفی (ره) می فرمود:
من به همین علت به قم آمدم؛
ماندگار شدم.
و الآن #شصتسال است که هر روز
من #اول_زائر_حضرتم.»
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/10322
3.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ماجرای واقعی از یک دوست👆
میدونی چیه ؟!!!
+ شهید حججی میگفت :
رفیق اونیه که به رشد دینت کمک کنه
نه اینکه تورو نسبت به دینت بی تفاوت کنه ...!!(:
میدونی ؟!!
رفیق روی رفیق تاثیر میذاره
رفیقِت اگه بد باشه
یا گناه رو برات خوشگل میکنه یا خودش گناهکاره
اما رفیقِت اگه خوب باشه
تو رو به یاد خدا میندازه و وقتی کنارشی
از گناه کردن شرم داری ...
حواست باشه رفیقی که انتخاب کردی
خوبِ یا بدِ .... ♥️
رفیقی و انتخاب کن که اگه یروزی چشات و باز کردی نبینی جایی هستی که خودتم نمیخواستی ...
اره رفیق دنیا اینجوریاست 🖐🏽🚶🏻♂
.خلاصه حواسمون باشه کیو برای رفاقت انتخاب میکنیم
رفیق میشیم که همو بسازیم
اگر غیر از اینه که حقیقتا مسخره بازیه ..
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11541
#ماجرای پارچ🍶
پدر شهیدی که جهیزیه دخترش را کامل کرد .جهیزیه ی فاطمه حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای شهیدش را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت.
گروه فرهنگ جهان نیوز: جهیزیه فاطمه حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای شهیدش را هم آوردم.
دادم دست فاطمه. گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت.
به شوخی ادامه دادم: بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره.
شب عبدالحسین را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود؛ با ظاهری آراسته و چهره روشن و نورانی. یک پارچ خالی تو دستش بود. داد بهم.
با خنده گفت: این رو هم بگذار روی جهیزیه فاطمه فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریدهایم، غیر از پارچ
خاطره ای از «معصومه سبک خیز» همسر #شهید_عبد_الحسین_برونسی
برگرفته از کتاب سالکان ملک اعظم ۲
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16567
#ماجرای واقعی وشنیدنی
یکی از هموطنان ایران یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود وقتی وارد حیاط منزل شد , با تعجب دید که آنجا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (ع) برپاست ، همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین (ع) هستند .
در این میان متوجه یک زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (ع) فعالیت می کردند ، شد و وقتی از حال آنها جویا شد ، متوجه شد که آن دو مسیحی بوده اند و مسلمان شده اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق و زن هم فوق تخصص زنان.
برایش جالب بود که در انگلستان ، مردم این طور عاشق اهل بیت (ع) باشند و مخصوصا دو پزشک مسیحی ، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (ع) نوکری کنند.
کمی نزدیکتر رفت , با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست ؟
او گفت : درست است ، شاید عادی نباشد ، اما من دلم ربوده شده ، عاشق شدم و این شور و حال هم که می بینی به خاطر محبت قلبی من است.
از او پرسید : دلربای تو کیست ؟ چه عشقی و چه محبتی ؟!
پاسخ داد : من وقتی مسلمان شدم ، همه چیز این دین را پذیرفتم ، به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می دانستم بی جهت به دین دیگری رو نمی آورد . نماز و روزه و تمام برنامه ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم .
فقط در یک چیز شک داشتم و هر چه می کردم دلم آرام نمی گرفت و آن مساله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود که هرچه فکر می کردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت و جوانی ظهور کند واصلا پیر نشود.
در همین سرگردانی به سر می بردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم . شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که باشکوه ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند.
وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم ، به طوری متحول شدم که تا به آن موقع این طور منقلب نشده بودم . تمام وجودم می لرزید و بی اختیار اشک می ریختم و گریه می کردم .
روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم ، تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده ام ، هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم ، سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو می برد ،
حیران و سرگردان ، کسی هم زبانم را نمی فهمید ، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن می دیدم ، با سرعت به طرف آنها می رفتم ، ولی وقتی نزدیک می شدم متوجه می شدم که اشتباه کرده ام . خیلی خسته شدم ، واقعا نمی دانستم چه کنم . دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن ، گفتم : خدایا خودت به فریادم برس !
در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید . جمعیت را کنار زد و به من رسید . چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم .
وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت : « راه را گم کرده ای ؟ بیا تا من قافله ات را به تو نشان دهم . » او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن » را دیدم ! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است . از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت :
« به شوهرت سلام مرا برسان » . من بی اختیار پرسیدم : بگویم چه کسی سلام رسانده ؟ او گفت : « بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی ! من همانم که تو سرگشته او شده ای !» تا به خودم آمدم دیگر آن آقا را ندیدم وهر چه جستجو کردم ، پیدایش نکردم . آنجا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد.
از آن سال به بعد ایام محرم ، روز عرفه ، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می آید من و شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست .
📚منبع:کتاب ملاقات با امام زمان
در عصر حاضر -ابوالفضل سبزی
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16948