5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علیرضا گفت: راه کربلا که باز بشه؛ بر میگردم...
#متن_خاطره|وقتی برا آخرین بار راهی جبهه میشد، در جوابِ مادرش که پرسید: کی برمیگردی؟ گفت: هر وقت که راه کربلا باز شد بر میگردم...
فروردین ماه سال ۱۳۶۲ برا شرکت در عملیات والفجر۱، راهی فکه شد. اونقدر شجاعت و مدیریت داشت که مسئول یکی از دستههای گروهان اباالفضل (ع) شد. توی عملیات والفجر۱ در جریان حمله، مورد اصابت گلوله تیربار دشمن قرار گرفت و هر دو پایش قطع شد؛ اما شجاعانه مقاومت کرد و سرانجام مظلومانه به شهادت رسید و پیکرش جاموند...
لحظهی شهادت؛ شانزده سالگیاش تمام شده بود... شانزده سال هم مفقود شدنش طول کشید... تا اینکه طبق پیشبینی خودش؛ دقیقاً همون روزی که اولین کاروان بصورت رسمی عازم کربلا میشد؛ پیکرش برگشت!
📚منبع: کتاب مسافرکربلا؛
صفحه ۱۲ و ۱۳
🕊شهدابرای کربلایی شدن وکربلایی ماندن ما هم دعاکنید.
ماهم دل داریم...آرزوی زیارت داریم.
🆔@ShahidBarzegar65
#شهید_امروز
🔸خواب عجیبِ یک مادر شهید برای حسن شفیعزاده
#متن_خاطره|وقتی مراسم خاکسپاری پیکر مطهر حسنآقا انجام شد و اطراف مزارش خلوتتر شد؛ مادری جلو اومد و پرسید: این شهید کیه و چه مسئولیتی در جبهه داشته؟ گفتیم: فرمانده توپخانه سپاه بوده؛ چطور؟ این مادر عزیز جواب داد: «چون من میدونم این شهید خیلی مقام عالی داره.» گفتیم: «شما از کجا میدونید؟» گفت: «من مادر همین شهیدی هستم که شهید شفیع زاده رو کنارش دفن کردید. دیشب فرزند شهیدم رو در خواب دیدم که با وضع و لباس مرتب اومده بود. سوال کردم چه خبره مادر؟ پسرم گفت: مگه شما نمیدونید که یکی از فرماندهان والامقام مهمون ماست؟ ما همگی به استقبال ایشون اومدیم. شهید بهشتی، شهید مدنی، شهید چمران و ... همه بزرگان ما هم برای پیشواز ایشون اومدند ... من دیشب این خواب رو دیدم و امروز اومدم ببینم اون شهید والامقامِ شهرمون کیه...
💢 سالگرد شهادت سردار شهید حسن شفیعزاده [فرمانده توپخانه سپاه] گرامیباد
____________________
🆔@ShahidBarzegar65
#خاکریزخاطرات ۵۱
🔸کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟!
#متن_خاطره|شهید سید مجتبی نواب صفوی میگفت: خوابِ امام حسین (ع) رو دیدم؛ حضرت بازوبندی رو به دست راستم بستند؛ روی بازوبند نوشته شده بود: فدائیان اسلام... به همین خاطر اسم گروهمون شد فدائیان اسلام...
👤خاطرهای از زندگی روحانی شهید سید مجتبی میرلوحی" نواب صفوی"
📚منبع: کتاب دانشجویی نگاهی به زندگی و مبارزات رهبر فدائیان اسلام
#خاطره
🔸۳۰کوملهای که با برخورد جالب حسین؛ عوض شدند...
#متن_خاطره|حسین قجهای توی کردستان فرماندهی محور دزلی بود. همیشه کوملهها رو زیر نظر داشت و بهشون ضربات زیادی زد. برا همین واسه سرش جایزه گذاشتند... یه روز کومله سرِ راه حسین که پیاده در حال عبور بود، کمین گذاشت. حسین وقتی متوجه کمین اونا شد، سریع روی زمین دراز کشید و سینه خیز و خیلی آهسته خودش رو به پشت کمینشون کشید و کوملهای که در کمینش بود رو به اسارت گرفت...
بعد بهش گفت: «حالا من با تو چیکار کنم؟» کومله جواب داد: «نمیدونم، من اسیر شما هستم.» حسین گفت: «اگر من اسیر تو بودم، با من چه میکردی؟» کومله گفت: «تو رو تحویل دوستانم میدادم و جایزه میگرفتم...» حسین گفت: «اما من تو رو آزاد میکنم.» بعد هم اسلحهاش رو گرفت و آزادش کرد...
فردای اون روز دیدیم همون شخص با حدود ۳۰ نفر از افراد کوملهها اومدند پیش حسین قجهای و خودشون رو تسلیم کردند... بعد هم همهشون جزو یاران حسین شدند...
🇮🇷نیمه اردیبهشت؛ سالروز شهادت شهید حسین قجهای گرامیباد
📚 منبع: خبرگزاری دفاعمقدس و تسنیم
🆔@ShahidBarzegar65
#خاطره
🔸دانشجوی شهیدی که در آمریکا استاد بیخدای خود را شیعه کرد...
#متن_خاطره|پروفسور محمد لگنهاوسن میگه: توی دانشگاه تگزاس یه دانشجوی ايرانی داشتم بنام اكبر ملكی نوجهدهی. بعد از مدتی دیدم کلاس نمیاد؛ تا اینکه يه روز توی دانشگاه در حال پخش تبلیغات درباره اسلام و انقلاب ایران دیدمش. رفتم و بهش گفتم: چیكار ميكنی؟ چرا ديگه كلاس نميای؟ گفت: ما توی كشورمون انقلاب كرديم و من فكر میكنم مهمه كه دانشجويان اينجا هم درباره انقلاب اسلامی ايران اطلاع درستی داشته باشند. گفتم: كار خوبیه؛ اما كلاس هم بيا؛ من هم همهی تبليغات شما رو میخونم. ايشان قبول كرد و چند كتاب پیرامون اسلام برام آورد. کتابها رو خوندم و شروع كرديم با اكبر دربارهی اعتقاداتش صحبت كردن؛ و كمكم دوست شديم. اکبر خيلی صادقانه صحبت ميكرد و هيچ شكی درباره اعتقاداتش نداشت. با هم درباره شيعه و سنی هم صحبت كردیم. البته من در مورد اینکه شیعه بشم یا سنی شکی نداشتم. میگفتم یا بی خدا میمونم یا شیعه میشم. اکبر كتابهای دیگهای هم برام آورد كه بهترين آنها يك ترجمه از نهجالبلاغه؛ و یک ترجمه از جلد اول الميزان بود. يكی از ويژگيهای اكبر اين بود که هم با دانشجويان خط امام همكاری میكرد، هم با دانشجويانی که به ديدگاه امام نزديك نبودند، ارتباط برقرار میکرد. از زمان آشنا شدن با اكبر، تا مسلمان شدنم تقريبا سه سال طول كشيد. اما مدتی قبل از گفتن شهادتین دیگه اکبر رو ندیدم؛ تا اینکه از نزدیکانش شنیدم رفته ایران و در جنگ شهید شده...
🆔@ShahidBarzegar4565
#برش_دوم
🔸از فدائی امام زمان عج بودن.... تا تعیین محل دفن...
#متن_خاطره|شهید فرهاد شاهچراغی برا عبدالحمید مثل برادر بود. روز هفتمِ این شهید با عبدالحمید رفتیم گلزار شهدای دارالرحمه شیراز. با هم بین قبور شهدا قدم می زدیم که دیدم عبدالحمید یه جا نشست. بعد با دست خاکهای اون محل رو صاف کرد و با انگشت روی خاک نوشت: مدفـــن پاسدار شهیــــــد، فدایی امام زمان - عبدالحمید حسینــــی...
پنج ماه بعد از این قضیه شهید شد. وقتی پیکرش برگشت، پدر شهید علی خضری [دوست صمیمی عبدالحمید] درخواست کرد که عبدالحمید رو بالای سر فرزندش دفن کنند. قبول کردند و کار کندنِ قبر آغاز شد. قبر اول؛ به آب رسید. دوباره قبر دیگهای کندند اما اونم پر از آب شد. تا اینکه تصمیم گرفتند عبدالحمید رو دقیقا همون جایی دفن کنند که خودش مشخص کرده بود...
🆔@Sharzegar4565
#خاکریزخاطرات ۵۴
🔸نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش
#متن_خاطره|داشتم خاطرات شهدا رو میخوندم که چشمم خورد به نامهی یک شهید... ظاهراً این شهیدِ عزیز نامه رو خطاب به فاطمه کوچولوی نازنینش نوشته ؛ و از حرفاش معلومه که زهراش هم هنوز به دنیا نیومده یا شاید خیلی کوچولو بوده... بهتره به جای توضیح، خودتون حرفای شهید که چند جمله بیشتر نیست، رو بخونین: «دخترم! فاطمه جان!من صدای بابا بابا گفتن تو روشنیدم. آرزو داشتم صدای بابا بابا گفتن زهرا رو هم می شنیدم، اما نشد. وعدهی دیدار ما در بهشت. ان شاءالله اونجا شما رو میبینم و صدای گرمتون رو میشنوم...»
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید حسین چیتگر
📚منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰
🌼 میلاد حضرت معصومه(س) و روز دختر ؛بر دختران شهدا مبارکباد.
____
68.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاکریزخاطرات ۵۷
🔸روش جالبِ شهید صیادشیرازی در تربیت فرزندانش...
#متن_خاطره|نسبت به تربیتِ بچهها خیلی حساس بود. سعی میکرد به وسیلهی مطالعه و مشورت با کارشناسان، بهترین روشِ تربیتی رو انتخاب کنه. یه روز دیدم بعد از واکس زدنِ کفشای خودش، شروع کرد به واکسزدنِ کفشهای پسر بزرگمون. وقتی علتِ این کارش رو پرسیدم، گفت: پسرمون جوونه، اگه مستقیم بهش بگم کفشت رو واکس بزن ، ممکنه جواب نده ؛ خودم کفشش رو واکس میزنم تا به طورِ عملی واکس زدن رو بهش یاد بدم...
👤خاطره ای از زندگی امیرسپهبد شهید علی صیادشیرازی
📚منبع: پایگاه اینترنتی مشرقنیوز، به روایت همسر شهید
#خاکریزخاطرات ۶۲
🔸 بخوانید و از بزرگواری رئیسجمهور شهیدمان شگفتزده شوید...
#متن_خاطره|بابت تولیت حرم مطهر امامرضا علیهالسلام یک ریال هم برنداشته بود. وقتی من به عنوان تولیت حرم جایگزین ایشان شدم، به او گفتم: تمام حق تولیت شما آمادهی تحویل به شماست؛ به دوستان حرم گفتهام در آن تصرف نکنند، تا به شما تقدیم کنیم. اما آقای رئیسی فرمودند: من این پول را نمیگیریم و نمیخواهم. گفتم: حق شماست؛ با آن چه کنیم؟ ایشون گفتند: اگر میشه چند زمین از طرف حرم معین کنید، و با پول حق تولیت من برای مردم چند درمانگاه بسازید... و ما هم اینکار را انجام دادیم و شهید رئیسی با پولی که حق مسلّم خودش بود؛ برای مردم چند درمانگاه ساخت...
👤خاطرهای از زندگی رئیسجمهور شهید سیدابراهیم رئیسی
🗣 راوی: حجتالاسلام مروی( تولیت حرم امامرضا) در یک برنامه تلویزیونی
#خاکریزخاطرات ۶۴
🔸 جناب سرهنگ در مقابل جنایتی که کومله بر سر فرزندش آورد، چه کرد
#متن_خاطره|کومله میخواست کاری کنه که سرهنگ از مهاباد بره. واسه همین نوزادش رو دزدیدند و سر از تنش جدا کردند. بعد پیکرِ نـوزاد رو همراه با نامه ای فرستادند درِ خونهاش . سرهنگ تا پیکرِ بی سرِ نوزادش رو دید، با چشمانی اشکبار گفت: خدایا قربانیِ اصغرم رو قبول کن ... بعد هم صداش رو صاف کرد و گفت: ضد انقلاب بداند یک قدم هم عقب نشینی نخواهم کرد...
👤 نام این سرهنگعزیز در منبع نیامده و عکس تزئینی است
📚منبع: کتاب سرداران بیسر، صفحه۲۵
#خاطرهشهید
🔸 خوابی که خبر از شهادت احمد میداد...
#متن_خاطره|چند ماه قبل از تولد احمد؛ نشانهای از شهادتش به ما رسید که اون موقع متوجه نشدیم. مادرش خواب دیده بود توی باغی مشغول راه رفتنه، که دو نفر با لباس سیادت جلو اومدند و گفتند: دخترم! نگران شهید نباش... مادر احمد بهشون میگه: اسم بچه شهید نیست؛ اسمش علی هست... اونا هم لبخندی میزنند و بدون اینکه چیزی بگن، میروند... مادر احمد وقتی بیدار شد، از من پرسید: میخوای اسم بچهمون رو بذاری شهید؟ گفتم: نه! میخوام بذارم احمد...
حالا بعد از شهادت احمد، تازه میفهمیم حکمتِ اون خواب، و معنای لبخندی که اون دو سید بزرگوار بر لب داشتند، چه بوده...
👤خاطرهای از زندگی شهید مدافعحرم احمد مکیان
📚منبع: کتاب سند گمنامی؛ صفحه ۱۴ به روایت پدر شهید
____________________
🔸رتبهی اول دانشگاه تورنتو کانادا بود، اما...
#متن_خاطره|بخاطر معدل بالا، با پیشنهاد آموزش و پرورش برای ادامهی تحصیل به کانادا رفت و رتبهی اول دانشگاه تورنتـو کانادا رو بدست آورد. وقتی هم درسش تموم شد، اومد ایران و تصمیم گرفت به جبهه بره. بهشگفتم: شما تازه ازدواج کردی،یه مدت بمون و جبهه نرو. اما گفت: نه مادر! من از امکانات کشور استفاده کردم و رفتمکانادا تحصیل کردم، الان درسمتموم شده و وظیفهی شرعیام اینه که برم جبهه، و به اسلام و مردم خدمت کنم...
👤خاطرهای از زندگی مهندس شهید حسن آقاسیزاده
📚منبع: کتاب خدمت از ماست۸۲ ، صفحه ۷۰