#چند_خاطره
🔸#همسر_چریک|در اولین برخورد بعد از ازدواج بهم گفت: من یه زنِ چریک میخوام که باهام همراه باشه. اگه همراه من باشی، دنیا رو مثل گوسفندی جلُوت قربانی میکنم
🔹#حبس_کنار_آقا|سیدعباس دو ماه کنار مقام معظم رهبری توی زندان ساواک بود. حضرت آقا میگفت: اولین بار وقتی نماز خوندنِ با معنویتِ شهید موسوی رو دیدم؛ شیفتهی نمازش شدم
🔸#شکنجه|طبق روایتِ حضرت آقا، ایشون رو در روز سه مرتبه، در حد شهادت شکنجه میکردند. زمانی هم که میخواستند ازش اعتراف بگیرند، از راههای متفاوتی استفاده میکردند، اما ایشون اعتراف نمیکرد. یه روز شهید به مأموران ساواک میگه اگه میخواهید اعتراف کنم، باید من رو به زیارت علی ابن موسی الرضا(ع) ببرید ، تا بعد از زیارت اعتراف کنم. اونا هم قبول میکنن؛ اما بعد از زیارت شهید موسوی بهشون میگه: من نزد امام رضا(ع) استخاره کردم و بد اومده، پس اعتراف نمیکنم...
🔹#اخلاص| خیلی مخلص بود. وقتی ازش میخواستند خودش رو معرفی کنه، میگفت: «عبدالله»... میگفت: اگه کاری رو برای خدا انجام بدی، ارزشمنده...
🔸#جای_پای_امام|توی بهشت زهرا(س) قدم میزدیم؛ که سید گفت: «دوست دارم اگه شهید شدم، منو جایی به خاک بسپارند که امام خمینی(ره) قدم مبارکشون رو اونجا گذاشتهاند... و حالا سید طبق آرزویش؛ توی بهشت زهرا دفن شده...
هدیه به روح مطهرش صلوات✨
____________________
#چند_خاطره
🌼 #ایثار|
از اینکه آقاهادی معلم شده بود، خوشحال بودیم؛ خوشحالیمون وقتی دوچندان شد که شنیدیم به قید قرعه، محل تدریسش افتاده توی روستایی نزدیک بخش کوهسرخ کاشمر... اما بعد از چند روز متوجه شدیم هادی برا تدریس رفته یه روستای محروم دیگه که نه امکانات داشت، نه جاده... علت رو ازش پرسیدیم، اما چیزی نگفت. بعدها فهمیدیم خانم معلمی برا رفتن به اون روستای محروم دچار مشکل بوده، هادی هم جاشو با ایشون عوض کرده، تا اون خانوم به زحمت نیفته.
🌼 #سخاوتمند|
وقتی توی یکی از روستاهای کاشمر مشغول به معلمی شد، براش مقداری وسایل زندگی فرستادم. اما توی تعطیلات تابستون فهمیدم خبری از اون وسایل نیست. ازش پرسیدم: مادر! وسایلت کو؟ خندید و گفت: دادم به یه تازه عروس و داماد... سال بعد دوباره براش وسایل خریدیم؛ اما تابستون بعدی باز فهمیدیم اون وسایلها رو هم داده به خدمتکار مدرسه.
🌼 #دعا|
مقید بود به برگزاری دعا توی مدرسه. یه عده ایام امتحانات که شد مخالفت کردند و گفتند: دیگه دعا خوندن بسه. ایام امتحانات دعا رو حذف کنین... هادی گفت: چطور موقع امتحانات ورزش باشه، بازی باشه، تفریح باشه؛ اما دعا نباشه؟ ... هادی دانشآموزها رو به اردو میبرد و اونجا مراسم دعا برگزار میکرد، اما نگذاشت تعطیل بشه.
🌼 #سرباز_
امامزمان|توی وصیتش نوشته بود: باید مدارسمون رو به سنگر تعلیم و تعلّم تبدیل کنیم. دانشآموزان باید سربازان همیشه آمادهی لشکر امامزمان عج باشند.
👤خاطراتی از زندگی شهید هادی شهابیان
📚منبع: کتاب "بالابلندان"
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/13708
#چند_خاطره
🔸معلوم میشه کی بچهست...
🌼 #عشقِجبهه|دوست داشت بره جبهه؛ برا همین سعی میکرد من و مادرش رو راضی کنه. یه روز وقتی توی تلویزیون تصاویر اعزام بچههای کم سن و سال به جبهه رو دید، گریه کرد و گفت: ببینید اینا هم مثل من بچه هستند، ولی میرن جبهه... منم وقتی اشکاش رو دیدم، گفتم: حالا که اینقدر علاقه داری: من حرفی ندارم، برو به امان خدا...
🌼 #معلوممیشهکیبچهست|وقتی اعزام شدیم جبهه؛ بچهها [بخاطر سن کم و جثهی ضعیفِ قربانعلی] باهاش شوخی میکردند و بهش میگفتند: ما باید برات شیرِ خشک در نظر بگیریم... ایشون هم با خنده در جوابشون میگفت: توی جبهه [و میدان رزم] معلوم میشه که من بچهام یا نه... واقعاً هم توی جبهه مشخص شد که قربانعلی بچه نیست؛ و اتفاقا یه شیرمردِ واسه خودش...
👤 خاطراتی از زندگی نوجوان شهید قربانعلی یوسفی
📚منبع: کنگره ملی شهدای استان مازندران
▫️ شهید قربانعلی یوسفی گرامیباد
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16202