#آقامحمدهادے 💓
وقتی هادے رفت یڪ وصیتنامه با دست خط کاملاً معمولے کہ پاکنویس هم نشده بود در داخل ڪمد پیدا کردیم.💌
در آنجا نوشتہ بود:
[پیرو خط ولایـت فقیه باشید.
اگر دنبال این مسیر باشـید،
به آن چیزے ڪه میخواهید میرسید،
همانطور که من رسیـدم. ✨
راهپیمایے 9 دی یادتان نـرود.]✋🏻🌷
#بصیرت
🏴👇🏻🏴👇🏻🏴👇🏻🏴
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
🖤ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے🖤
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
ان شاء الله به نیت امیرالمؤمنین کانال به 110 نفر برسه شروع میکنیم، یاعلی رفقا🍃 ✨@ganj_pedari
ما میخوایم شروع کنیم 5 نفر دیگه 🙃
#فاطمیه 🕯
#حضرتــ_ماهـ:
✨راه فاطمهی زهرا عبارت است از #خودسازی و #جهانسازی
[راه، همین راهی است که امروز به فضل الهی، انقلاب جلو پای مردم ما گذاشته است. این، همان راه حضرت فاطمهی زهرا سلاماللهعلیهاست:
خودسازی و جهانسازی✨🌎
⏪ خودسازی به معنای پرداختن به عمران و آبادی جانی که جسم ما محترم به اوست. این دختر جوان، این بانویی که به هنگام شهادت هجده سال داشت، آن قدر عبادت میکرد و به نماز میایستاد که ساق های پاهای مبارکش ورم میکرد!
این خانم، با این منزلت، با این مقام، کار منزل را هم خودش میکرد.
پذیرایی از شوهر و فرزندان هم برعهدهی خود او بود.]
۱۳۷۱/۹/۲۴
#بیاموزیم_مثل_مادر_باشیم👌🏻
🏴👇🏻🏴👇🏻🏴👇🏻🏴
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
🖤ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے🖤
جاذبه رو به خداست✨
ای شهدا، دست ما را هم بگیرید ....💔
اللهمارزقناتوفیقالشهادةفیسبیلكــــ🍃
🏴👇🏻🏴👇🏻🏴👇🏻🏴
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
🖤ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سردار_دلمـ 🕊 ♥️
🎥 خاطرهی حاج #محمودکریمی
از جملهی #حاج_قاسم
درباره خانم هایی که با حجاب نامناسب تو روضه شرکت میکردن...!💔
🏴👇🏻🏴👇🏻🏴👇🏻🏴
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
🖤ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے🖤
به دریا رسیدن
نصیب کسے است
که دلبستگے نزدِ ساحل ندارد ...💔🌊
پ. ن: [ ۵۰ نفر از غواصهای
لشکر ۲۵ کربلای مازندران
این کاغذ رو امضا کردند
که همدیگر رو شفاعت کنند😭🍃
تاریخ امضا ۶۵/۱۰/۲ ]
🏴👇🏻🏴👇🏻🏴👇🏻🏴
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
🖤ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے🖤
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فاطمیه 🕯
درمان نخواستم ز تو،
من درد خواستم
یک درد ماندگار،
بلایت به جانِ من... 💔🍃
🏴👇🏻🏴👇🏻🏴👇🏻🏴
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
🖤ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے🖤
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+یه چیز عجیب اینجاست، بازش کنید.
-چیه کروناس؟ 😁
.
.
+ به نظرتون براے کیه؟
- یه شهید؟ یه شخص مهم؟
.
.
-ما واقعا دوسشون داریم...✨💔🍃
#ببینید😍😭👌🏻
🏴👇🏻🏴👇🏻🏴👇🏻🏴
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
🖤ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے🖤
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدوبیستودو #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 افسانه آدم هاي واق
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوبیستوسه
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
زمزمه سلام
پرواز تهران ـ مشهد، مرتضي كنار من بود و از تمام فرصت براي صحبت استفاده كرديم ... ذهنم هنوز
جواب مشخصي براي نقاط مبهم درباره رمضان پيدا نكرده بود ... و حالا هزاران نقطه گنگ ديگه توش
شكل گرفته بود ...
آياتي كه درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ... احاديثي كه مرتضي از قول پيامبر و اولي الامرها نقل
مي كرد ... و از طرفي، تصوير تيره و سياهي كه از جهاد از قبل داشتم ... جهاد و اسلام يعني اعمال
تروريستي القاعده و طالبان ... يازده سپتامبر ... بمب گذاري و كشتن افراد بي گناه ...
سرم ديگه كم كم داشت گيج مي رفت ... سعي مي كردم هيچ واكنشي روي حرف هاي مرتضي نداشته
باشم ... و با د دي تازه اي به اسلام و حقيقت نگاه كنم ... نه براساس چيزهايي كه شنيده بودم و در
موردش خونده بودم ...
بعد از صحبت با اون جوان، مي تونستم تفاوت مسيرها و حتي برداشت هاي اشتباه از واقعيت رو درك كنم
... اما مبارزه سختي درونم جريان داشت ... انگار باور بعضي از افكار و حرف ها به قلبم چسبيده بود ... و
حالا كه عقلم دليل بر بطلان اونها مي آورد ... چيزهاي ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ...
اگر چند روز پيش بود، حتما همون طور كه به دنيل پريده بودم، با مرتضي هم برخورد مي كردم ... ولي در
اون لحظات، درگ ري جنگ و درگ ري ي ي د ي اگه بودم ... و چقدر سخت تر و سنگين تر ... به حدي كه گاهي
گيج مي شدم ... ' الان كدوم طرف اين ميدان، منم؟ ... بايد از كدوم طرف جانبداري كنم؟ ... كدوم طرف
داره درست ميگه؟ ' ...
و حقيقت اينجا بود كه هر دو طرف اين ميدان جنگ، خود من بودم ...
شرط هاي ثبت شده در وجودم، كه گاهي قدرت تشخيص شون رو از ادراك و حقيقت از دست مي دادم
... و باورهايي كه در من شكل گرفته بود ...
و حال، حقيقتي در مقابل من قرار داشت ... كه عقلم همچنان براساس داده هاي قبلي اون رو بررسي مي
كرد ... داده هاي شرطي و ثبت شده اي كه پشت چهره حقيقت مخفي مي شد ...
تنها چيزي كه در اون لحظات كمكم مي كرد ... كلمات ساده اون جوان بود ... كلماتي كه خط باريكي از نور
رو وسط اون همه ظلمت ترسيم كرد و رفت ... و من، انساني كه با چشم هاي تار، بايد از بين اون ظلمات،
خط نور رو پيدا مي كردم ...
صداي سرمهماندار در فضاي هواپيما پيچيد ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خير مقدم گفت ...
ـ تا لحظاتي ديگر در فرودگاه هاشمي نژاد مشهد به زمين خواهيم نشست ... از اينكه ...
چشم هام رو بستم و به پشتي صندلي تكيه دادم ... سعي كردم ذهنم رو از هجوم تمام افكار خالي كنم ...
شايد آرامش نسبي كمكم مي كرد كمي واضح تر به همه چيز نگاه كنم ...
هواپيما كه از حركت ايستاد، چشم هاي من هم باز شد ... در حالي كه هنوز تغييري در حال آشفته مغزم
پيدا نشده بود ...
اين بار مرتضي راننده نبود ... 2 تا ماشين گرفتيم ... يكي براي خانواده ساندرز، و دومي براي خودمون ...
در مسير رسيدن به هتل، سكوت عميقي بين ما حاكم بود ... سكوتي كه از شخصِ جستجوگري مثل من
بعيد به نظر مي رسيد ... و گاهي مرتضي، زير چشمي نيم نگاهي به من مي كرد ... تا اينكه از دور گنبد زرد
رنگ مشهد هم نمايان شد ... چشمم محو اون منظره و چراغاني ها، تمام افكار آشفته رو كنار زد ... نقطه
رهايي و آرامش چند دقيقه اي من ...
هر چه به هتل نزديك تر مي شديم ... فاصله ما تا حرم كمتر مي شد ... و دريچه چشم هاي من، بيشتر از
قبل مجذوب دنياي مقابل ...
مرتضي هم آرام و بي صدا، دستش رو روي سينه گذاشته بود ... و بعد از تكرار كلمات شمرده و زمزمه
شده زير لب، آرام و ثانيه اي با سر ... اشاره ي تعظيم آميزي انجام داد ... به قدري با ظرافت، كه شايد
فقط چشم هايي كنجكاو و تيزبين، متوجه اين حركات آرام مي شد ...
اتاق ها رو تحويل گرفتيم و چمدان ها رو گذاشتيم ... از پنجره اتاق، با فاصله حرم ديده مي شد ... بقيه
مي خواستن بعد از استراحت تقريبا يه ساعته، براي زيارت برن حرم ... دوست داشتم باهاشون همراه
بشم و حرم مشهد رو هم از نزديك ببينم ... اما من برنامه هاي ديگه اي داشتم ... سفر من سياحتي يا
زيارتي نبود ... هنوز بين من و يه زائر مسلمان، چندين مايل فاصله وجود داشت ...
مرتضي كه براي همراهي ساندرزها از اتاق خارج شد ... منم رفتم سراغ نوت استيك هايي كه خريده بودم
... به اون سكوت و تنهايي احتياج داشتم ... نبايد حتي يه لحظه رو از دست مي دادم ...
🏴👇🏻🏴👇🏻🏴👇🏻🏴
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
🖤ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے🖤
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوبیستوچهارم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
: خواب اي ... ؟
مرتضي كه از در اومد تو با صحنه عجيبي مواجه شد ... تقر باي ديوار اتاق، پر شده بود از برگه هاي نوت
استيك ... چيزهايي كه نوشته بودم و به چسبونده بودم ... بهم كه سلام كرد رشته افكارم پاره شد ...
ـ كي برگشتي؟ ... اصلا متوجه نشدم ...
ـ زمان زيادي نيست ...
و نگاهش برگشت روي ديوار ...
ـ اينها چيه؟ ...
به ديوار بالاي تخت اشاره كردم ...
ـ سمت راست ديوار ... تمام مطالبي هست كه اين مدت توي قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم
... و اونهايي كه تو بهم گفتي ...
وسط برداشت هاي فعلي و نقاطي هست كه به ذهن خودم رسيده ...
سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامي هست كه توي ذهنم شكل گرفته ...
چند لحظه مكث كردم ... و دوباره به ديواري كه حالا همه اش با كاغذهاي يادداشت پوشيده شده بود
نگاه كردم ...
ـ فكر كنم نوت استيك كم ميارم ... بايد دوباره بخرم ...
با حالت خاصي به كاغذها نگاه مي كرد ... برق خاصي توي چشم هاش بود ...
واقعا جالبه ... تا حالا همچين چيزي نديده بودم ...
ـ توي اداره وقتي روي پرونده اي كار مي كنيم خ يلي از ا ني ي ش وه استفاده مي كنيم ... البته نه به اين
صورت ... شبيه اين مدل رو دفعه اول كه داشتم روي اسلام تحقيق مي كردم به كار گرفتم ... كمك مي
كنه فكرت به خاطر پيچيدگي ذهن، بين مطالب گم نشه و همه چيز رو واضح ببيني ... مغز و ذهن به اندازه
كافي، سيستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتي فكر و برداشت خودت مي تونه گولت
بزنه ...
با تعجب خاصي بهم نگاه مي كرد ... طوري كه نمي تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ...
ـ اينهاش حرف خودم نيست كي... ي از نتايج علمي تحقيقات يه گروه محقق بود در حيطه مغز و ادراك ...
با دقت شروع به خوندن نوشته هاي روي ديوار كرد ... اول سمت راست ... تحقيقات و شنيده ها در مورد
رمضان ...
ـ مي تونم بهشون چيزي رو اضافه كنم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه كردم ...
ـ الان كه داشتم اينها رو مي خوندم متوجه شدم توي حرف ... و سوال و جواب ها يه سري مطلب از قلم
افتاده ...
يه بسته از نوت استيك ها رو در آوردم و دادم دستش ... من، دريافت هاي تا اون لحظه مغزم ... و سوال
هايي كه هنوز بي جواب مونده بود رو مي نوشتم ... اون به سوال هاي روي ديوار نگاه مي كرد و مطالبي كه
لازم بود اضافه بشه رو مي نوشت ...
مرتضي حدود ساعت 11 خوابيد ... تمام ديروز رو همراه دنيل بود و شبش رو هم بدون لحظه اي
استراحت، پا به پاي من تا صبح بيدار ...
در طول روز هم يا پشت فرمان بود يا با كار ديگه اي مشغول ...
غرق فكر و نوشتن بودم ... حواسم كه جمع شد ديدم بدون اينكه چيزي بهم بگه با وجود اون چراغ هاي
روشن خوابيده ... چند لحظه بهش نگاه كردم و از جا بلند شدم . ..
حالا ديگه نور اندك، چراغ خواب، فضا رو روشن مي كرد ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم
هاي سرخم رو دوختم به ديوار و اون همه نوشته روش ... نوشته هايي كه درست بالاي سر تختم به ديوار
چسبيده بود ... خواب يا كار؟ ...
سرم رو پايين انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان كمي بود ... و گذشته از اون، در
يك چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ايران داشت به نيمه نزديك مي شد ...
🏴👇🏻🏴👇🏻🏴👇🏻🏴
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
🖤ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے🖤