eitaa logo
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
1.6هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
166 فایل
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ• - إِنَّ الْحَسَنَاتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئَاتِ . - به خاطر بهشت عاشق شهادت نباش ! به خاطر قرب الهـی، رسیدن به خدا عاشق شهادت باش '! کپی ؟ صدقه‌جاریست . خادم تبادل : @oohhaoo .
مشاهده در ایتا
دانلود
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
بسم‌الله‌نور✨ #خاطرات‌_یڪ_من😁 قسمت اول در یک خانواده مذهبے به دنیا اومدم. از اول هیئت هاے محرم خان
قسمت دوم نام مدرسه در محله ما بد در رفته بود از بچه هایش چیزهایے شنیده بودم که مپرس😁 با همون حس بدے که نسبت به اون مدرسه داشتم وارد شدم، کلا آدم اجتماعے هستم از اینکه جایی بدون دوست باشم بیـزارم. به سراغ چند تا از رفقاے قدیمے رفتم. همونا که از دوران دبستان اسمشان را میدونستم تازه فهمیدم بَه بَه، دیگه اونایی که من میشناختم مردن، اونا افراد جدیدے بودن که به هیچ کدوم از دوستای بچگیم شباهت نداشتن. چند بار باهاشون بیرون رفتـم و فهمیدم نه اونا حوصله دوستے با منو دارن، نه اصلا رفتـارشون به درد من میخوره و نه رفاقتشان از ته دل بود. از اوناهم فاصله گرفتم حدود یک ماهے تنها بودم فقط بچه هاے کلاس را دقیق زیر نظر گرفته بودم. یکیشونو از همون کلاس دوم دبستان میشناختم با او دوست نبودم اما اسمش هنوز یادم بود [چون فامیلی با مزه اے داشت] کم کم فهمیدم عقایدمون شبیه همه. شاید در کل کلاس او تنها کسے بود که کمے بیشتر از بقیـه شبیـه من بود. همون اوایل اعلام کردن که برای هر کلاس یک معاون فرهنگے میخوان، اون موقع ها مثل الان سرم درد نمیکرد برای ڪار فرهنگے😅 اما دوست داشتم. اسمم را براے معاون فرهنگے بودن ثبت کردم وقتے اسممو نوشتن گفتن یه نفر جایگزینم برای خودم مشخص کنم که هم کمک حالم باشه و هم اگه روزی نبودم و کاری داشتن، اون باشه. من کسے رو نمیشناختم مگه همون کسے که عقایدش کمے بیشتر به من شبیه بود بدون اینکه ازش سوال کنم اسمشو گفتم و سریع به حیاط برگشتم، پیداش کردم، با دوستانش تو حیاط بودن، بهش گفتم ببین فلانے من معاون فرهنگے شدم و کسے رو جایگزین من خواستند منم اسم تو رو دادم مشکلی نداری؟ استقبال کرد و گفت: من مشکلے ندارم. ممنـون
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
#خاطرات_یڪ_من قسمت دوم نام مدرسه در محله ما بد در رفته بود از بچه هایش چیزهایے شنیده بودم که مپرس😁
قسمت سوم ساعت نماز از کلاس ما فقط من و اون بیرون میرفتیم و از کلاس هاے دیگه ام دو نفر پایه ثابت نمازها بودن. از اول عادت داشتم باب رفاقت و خودم باز کنم از حاشیه رفتن بدم میومد اگه از کسے خوشم میومد میرفتم بهش میگفتم. [هرچند الان آن اخلاقم را هم از دست دادم] تصمیم گرفتم خودم پیشنهاد دوستے بدم. یه روز وقتے نماز تموم شد هر سه تاشونو جمع کردم یکجا و گفتم: میتونم چند دیقه باهاتون صحبت کنم؟ گفتم: اینطور که من فهمیدم اشتراکات اعتقادے زیادے با هم داریم خوشحال میشم اگه بیشتر با هم آشنا بشیم. اون دونفر دیگه هم تنها بودند و هر سه با روے خوش قبول کردن.
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
#خاطرات_یڪ_من قسمت سوم ساعت نماز از کلاس ما فقط من و اون بیرون میرفتیم و از کلاس هاے دیگه ام دو نف
قسمت چهارم همه‌ے اینا رو گفتم که برسم به نقطه تحول زندگیـم، همونجایے که عطـر شهدا زندگیمو پر کرد نقطـه عطف زندگیمو دوستے رقـم زد که شایـ الان کمے از هم دور باشیـم اما همیشـه خودم را مدیونش میدانم. او وسیـله‌اے بود براے آشنایے من! یڪ روز در حیاط باهم حرف میزدیم،حرف شهدا شد و من که نظر خاصے نداشتـم چیزے نگفتـم. با شور از راهیـان نور و حال و هوایش تعریف میکرد و از شهدا و مرامشان سخـن میگفـت. همان سال تابستانش به مناطق جنگے غرب رفته بودیـم اما من باز هم برایـم چیز خیلی مقدسے جلـوه نمیکرد. با دقت گوش میدادم ...شایـدحالا کمے کنجڪاو شدم تا بیشتـر درباره‌شان بدانم در همیـن حال و احوال بودم که پرسیـد: کتاب سلام بر ابراهیمو خوندی؟ اصلا آن موقع ها اهل کتاب خواندن نبودم آنهم کتاب شهید. به نشانه نه سرم را تکان دادم. فرداے آن روز کتاب را دستـم داد، باشوق خاصے گرفتمش... و ایـن شد آغاز آشنایے من با مردے که حقیقت مرد بودن،انسان بودن و خوب بودن را به رخم میکشید از نظر من یڪ الگوے ڪامل بود براے هرڪسے که به دنبال خوب بودن است... طے این سالها بیشتـر به این پے بردم، ابراهیم هادے تنها شهیدیست که خواندن خاطراتش همه را به وجـد میاورد...همه را، با هر تیپ و شخصیتے! شایـد براے همیـن جاذبـه عجیب و عمیقـش است که استاد پناهیان خود را مبلغ کتابش میدانـد. خداشاهـده نشـد من این کتاب را به کسے معرفے ڪنم و مجذوبش نشود... ابراهیـم هادے جاذبه‌اے دارد که هیچ شهیدے ندارد، هیچ شهیدے! درست جاذبـه اے مثل حاج قاسـم✨
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
#خاطرات_یڪ_من قسمت چهارم همه‌ے اینا رو گفتم که برسم به نقطه تحول زندگیـم، همونجایے که عطـر شهدا زن
قسمت پنجم از آن روز مسیـر زندگے من راست شد به سمت شهدا و ابراهیم شد ناجے من... با دانلود کردن عکس هایش یکے یکے عڪس های بازیگران گوشےام حذف شد انگار میان آن بازیگـرها دنبال الگـویے بودم که با آشنایے ابراهیـم از آنها بےنیاز شدم... ما داخل ماشینمان همیشه مداحے گوش میدادیم، من آن سالها چندین آهنگ هم داخل گوشے ام سیـو کرده بودم و خیای دوستشان داشتم...با آمدن ابراهیـم مداحے های گوشےام زیاد شدنت و آهنـگ هارا پاڪ کردم. حالا که فڪر میکنم من آن موقع دلیلم را براے اینڪار نمیدانستم...انگار همه‌اش از کمڪ‌هاے آقا ابراهیـم بود...🍃 نمیدانـم چطور گذشت آن سالهاے قشنگ اما من فقط ابراهیـم را میشناختم و گاه گاهے سر مزار یادبودش میرفتـم. با شهادت شهیـد حججے حس خاصے داشتم، حالا بیشتـر شهدا را میفهمیـدم ڪم ڪم اتاقم با عکس هاے چنـد شهیـد پر شد و رنگ دیگرے گرفت.✨
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
#خاطرات_یڪ_من قسمت پنجم از آن روز مسیـر زندگے من راست شد به سمت شهدا و ابراهیم شد ناجے من... با د
قسمت ششم اما سال آخر دبیـرستان بودم، دیگـه اونقـدرا حواسم به شهدا نبود..از آن دوستانم فاصله گرفته بودم و جاے خالے ابراهیـم را در زندگے ام حس میکردم...اما دیگر نمیتوانستم با او ارتباط روحے برقرار ڪنم. دوباره همه چیـز داشت برمیگشت جاے اولش، آهنـگ‌ها.... رسما داشتم دیوانه میشدم. دوست دارم صفحه دیگرے از زندگےام را باز کنم تا اهمیت رفیـق خوب را بدانیـد. من آن سال با کسے دوست شده بودم که قرقش با من از زمیـن تا آسمان بود...اینڪه چرا دوست شدم بماند، فقط اینڪه من آن روزها تَـوَهُم خوب بودن داشتم😏 میخواستم همه را عوض کنم.. غافل از اینڪه ممکنه به جاے اینڪه من اونو تغییـر بدم،اثر عڪس داشته باشه... و این دوستے شد، مُهـر دورے از ابـراهیـم و شهدا...شد وسیله دورے من از دنیاے قشنگے که ساخته بودم...شد باعث سقوط...شد آن چیزے که نباید میشد... شد باعث سالها عقب افتادنم...که هنوز هم حسش میکنم، حس میکنم زخم‌هایے را که به واسطه آن دوستےغلط هنـوز روے روحم باقے مانـده و من بعد از آن ماجرا یه سرے توقیقاتے رو از دست دادم که هنـوز هم موفق به بدست آوردنشان نشدم.. رفقا، یه ڪلام: از دوست بد فـرااار ڪنید! اینو کسے داره بهتون میگه که ضربـه خورده، به هیـچ بهانه‌اے با کسے دوست نشیـد که..... فرااار ڪنید.. !
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
#خاطرات_یڪ_من قسمت ششم اما سال آخر دبیـرستان بودم، دیگـه اونقـدرا حواسم به شهدا نبود..از آن دوستان
قسمت هفتم با همه تغییـرات و فعل و انفعلاتے که درونـم رخ داده بود نمیتونستم توقف کنم و بهشون پایان بدم. خودم میفهمیدم چه خسران بزرگے خوردم ولے نمیتونستم تمومش کنم امیـدم فقط به این بود که زودتر دبیرستان تموم شه و من برم حوزه، علاقه‌اے که به حوزه داشتم الحمدلله هنوز باقے بود و اینڪه راه نجات خودم رو حضور تو حوزه و پیـدا کردن رفیقایے میدونستم که دستمـو بگیرن و محڪم بیرونم بکشن. و اینجا من هنوز هم روحم از شهدا دور بود. با ثبت نامم تو حوزه کلے توسـل کردم تا رفیقاے خوب نصیبـم بشه، چنـدماه فقط دعا میکردم تا دوستے پیدا کنم که باهم رشـد ڪنیم. نمیدونم چطور بایـد خدا رو شڪر کنم به‌خاطر اینجایےکه ایستادم و اینے که هستم. یکے از بزرگترسن گناها اینه که انسان از خودش و اعمالش راضی باشه، من همون بنده خطاکار و بَدَم، اصلا نمیخوام بگم من خیلی خوب شدم و این حرفا که ملائکه خندشون میگیره🤦🏼‍♂ میخوام بگم تو تمام سالاے زندگیـم الان دارم احساساتے رو تجربـه میکنم که تا الان ازشون محروم بودم و همه ی اینارو مدیون خدا، اهل بیت و حضرت زهرام که رفقایے سر راهم قرار دادن که بودنشون خیلے بهم کمڪ ڪرد.
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
#خاطرات_یڪ_من قسمت هفتم با همه تغییـرات و فعل و انفعلاتے که درونـم رخ داده بود نمیتونستم توقف کنم
قسمت هشتم خب بحث حاشیه نره، من عڪس آقا محمدهادے رو از همون سالاے اول دبیرستان من گاها دیده بودم. نه هیچ اطلاعات دیگه اے، همین! تابستون سال ۹۸ من تو یه ڪاناݪی اتفاقے ڪتابشونو دیـدم که قسمت قسمت میذاشتن. چند روزے میخوندمشو بعد چون هے فاصله میفتاد بینشون، خسته شدم و نخوندم🤦🏼‍♂ دنبال این بودم که کتابشونو بگیرم و بخونم اما زیاد جدے نبودم. اواسط شهریور ۹۸ دیدم یکے از بچه هاے حوزه ارادت داره خدمتشون، ازش خواستم کتابو به من امانت بده تا بخونم. فرداش کتاب و پیڪسل شهیدو کادو بهم داد و گفت واسه خودت😍 ڪتابو گرفتم اما چند روز یه بار یڪم میخوندم و بعد اصلا چنـد هفته اے نخوندم ..نمیدونـم چرا اما نمیشد! اوایل مهر بود یه قسمت از ڪتاب رو خوندم که نوشته بود ایشون پول جمع میکردن و بچه هارو میبردن ڪربلا نزدیڪ اربعیـن بود وکار من هنو ردیف نشده بود، یه آن تو دلم گفتم ببین شهید ذوالفقارے، من که پولشو دارم،تو فقط جور کن برم کربلا خیلے مخلصتیم. کتابو بستم و بعد از اون نخوندمش. ڪاراے کربلام جور شد و من اصلا حواسم به این حرفم با آقامحمدهادے نبود. تا وقتے که.. شب آخـر بود، موقع وداع از حرم حیــدر، از اولیـن بارے که رفتم نجف یه حس خاصے به نجف داشتم و اصلا یه جور دیگه دوست داشتم اونجارو، نجف برام مثل خونه‌ے خودمون بود، همونقـدر راحت بودم توش. هرچے که میخواستم تو نجف میگفتم و تو کربلا نمیتونستم چیزے بخوام. حالا دوباره وقت وداع شده بود از حرم کسے که زندگیمو مدیونشم.. وداع همیشه سخته...همیشه.... وداع رو روبه‌روے ایوون طلا خوندم و اومدم بیرون. اون شب حالم خیلے بد بود. رفتم پیش همسفرام و اوناهم گفتن که قبل از اینکه برگردیم خونه بریم وادےالسلام. منم اصلا ناے حرف زدن نداشتم تمام راه ساڪت رفتیـم وادے السلام...یکے از همسفرامون اصرار کرد سر مزار هم بریم. تو تاریکے شب هرچے میرفتیـم نمیرسیدیم، داشتیم برمیگشتیم که یکے گفت عه اوناهاش اونجاست. مزارشونو که دیدم، ناخودآگاه افتادم رو مزار و ... وقتے سرمو بلنـد ڪردم خالۍ خالۍ بودم..... تهے از همه‌چے... من اولیـن بار بودم از ڪنار مزار شهیدے اینقـدر خالے بلنـد میشدم... تو راه برگشت تازه یادم افتاد من ڪربلا رو از ایشونم خواسته بودم... عین مسخ شده ها رفتم تو شوڪ. اگه همراهام نبودم دوباره برمیگشتم و ساعتها اونجا میشستم اما نشـد که بشـه و این شد اولیـن و فعلا آخریـن دیدار...💔
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
#خاطرات_یڪ_من قسمت هشتم خب بحث حاشیه نره، من عڪس آقا محمدهادے رو از همون سالاے اول دبیرستان من گ
قسمت نهم ، قسمت آخـر بعـد از اینڪه از سفر برگشتـم رفتـم سراغ ڪتاب و تمومش ڪردم، حالا با خونـدن هرخط از ڪتاب همه وجودم میلرزیـد. حالا تڪ تڪ کلمات مستقیـم میرفت تو قلبـم. بعـد از مدتها دورے از شهـدا حالا دوباره نزدیڪ شده بودم و الان حاضر نیستم این حس رو با تمام دنیـا عوض ڪنم. من قبل از این اتفاقات دنباݪ این بودم که یه کانال بزنم براے شهیدعلےخلیلے یا شهید ابرهیم هادے، اما هربار نمیشد و مشڪل پیش میومد. تصمیم گرفتم برا شهیـد ذوالفقارے ڪانال بزنم، شروع کردم کتابشونو تایپ کردن و دانلود عکس و جمع آوری خاطرات و اینا، هنـوز کانال رو نزده بودم، با یکے از رفقا که یه کانال برا شهیـد دهقان داشتن مطرح کردم، یهو گفت: چرا دوباره میخواے ڪانال بزنے منو تو یه ڪانال ادمین کردن که برا شهیـد ذوالفقاریه و ۳۰۰تا عضو داره و ادمیناشم فعال نیستن، بیا همونجا ادمینت کنم. همه‌چی داشت جور میشد و اینا حقیقتا از اراده من خارج بود و قطعا دست کس دیگه‌اے بود✨ اینڪه من ادمین این ڪانال بشم نمیدونم به چه دلیلے اما یڪ ماه طول ڪشید و من ۲۶ دے ماه ۹۸ خادم ڪانال شهیـد ذوالفقارے شدم..🙃🍃 و یه چیزے که بعدا، با مرور خاطرات گذشتم یادم اومد، این بود که من سال دوم یا آخر دبیرستان مادر آقامحمدهادے رو تو یه گفتوگوے نیـمه خصوصے دیده بودم و ایشون کلے برامون تعریف کرده بودن اما خب به خاطر مسائلے که تعریف کردم از اون سالاے دبیرستان من نتونسته بودم بهره کافے رو ببرم و الان در آرزوے تڪرار دوباره اون فرصت‌هام...✨💔 به خاطر یه سرے مشڪلات نمیتونستم زیاد گلـزار برم و تا اون موقع شاید به تعداد انگشتاے دستم رفته بودم خیلے جالب بود با اینڪه همیشه سرمزار شهید ابراهیم هادے میرفتم اما هیچ وقت مزار یادبـود آقامحمدهادے رو ندیده بودم و فقط اون عکشسون بالای مزار شهید گمنام رو دیده بودم. ۱۲ بهمـن ۹۸ از طرف جایے با بچه ها رفتیـم گلزار...وقتے رسیدم سر مزار یادبود آقامحمـدهادے برای اولین بار اونجا رو دیدم و داشتـم شاخ درمیاوردم و هنوزهم باورم نمیشه من تا اون موقع مزار یادبودشونو ندیده بودم. همون لحظه یادم افتاد که فردا تولدشونه.... و ایشون منو اون روز دعوت کرده بودن😍 هیچے دیگه بقیش گفتن نداره🍃🙃 و الانم که درخدمت شمام ! ✍🏻 الحمـدلله الذے جعلنا من المتمسڪین بولایة علےبن ابیطاݪب♥️ و من الله توفیـق✨
🌟 مطالب مرتبط با شهیـد ذوالفقارے: / کتاب📕 دلنوشتـه📝 مختصرے از زندگے🗒 مستندےدلنشیـن‌از زندگیشون📺 🔥هشتگـ هاے داغ ڪانال به‌سوےتو ✨ مردےدرآینه 💡 رمان ☀️ 🔎 ماجراے آشنایے خادم کانال با شهید و تصمیم براے ایجاد کانال و هشتڪ محبوبمـون 😍🗣 بقیـه هشتڪ‌هارو به صورت روزانـه داخل ڪانال مشاهـده میکنیـد.👀 ڪانال نهج‌البلاغمـون😍😍 💫🍃@ganj_pedari رفیق شهید بامعرفت👇🏻
بسم الله الࢪحمن الࢪحیم عࢪض سلام و احتࢪام خدمت همࢪاهان همیشگے کانال سالے سࢪشاࢪ از خیࢪ و بࢪکت بࢪاے شما آࢪزومندم ان شاللہ از فࢪدا فعالیت کانال ࢪو بیشتࢪ میکنیم✨ 🌟 مطالب مرتبط با شهیـد ذوالفقارے: دلنوشتـه📝 مختصرے از زندگے🗒 مستندےدلنشیـن‌از زندگیشون📺 🔥هشتگـ هاے داغ ڪانال به‌سوےتو ✨ مردےدرآینه 💡 رمان ☀️ 🔎 ماجراے آشنایے خادم کانال با شهید و تصمیم براے ایجاد کانال و هشتڪ محبوبمـون 😍🗣 ڪانال نهج‌البلاغمـون😍😍 💫🍃@ganj_pedari ناشناسمون👇🌸 منتظر انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان برای فعالیت بهتر کانال هستم 🌺 https://harfeto.timefriend.net/16422390947650 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️