•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
زد روي شونه ام و به نشان خداحافظي دستش رو بلند كرد ... و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صداي بلند
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوسیزدهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
گمگشته
هنوز مبهوت بودم كه ماشين راه افتاد ... نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اينكه از كنارشون
رد شديم ...
ـ به ايران خيلي خوش آمديد ...
سرم رو بالا آوردم ... داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي كرد ... تشكر كردم و چند جمله اي گفتم ...
مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ... پسرشون سعي كرد چند كلمه اي باهام صحبت كنه ...
دست و پا شكسته ... منم از كوتاه ترين و ساده ترين عباراتي كه به نظرم مي رسيد استفاده مي كردم ...
سكوت كه برقرار شد دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... مي تونست خودش
سوار بشه ... شايد بهتر بود بگم حق خودش بود كه سوار بشه ... اما سختي رو تحمل كرد تا من رو از
غربت و بي هم زباني ... و ترس گم شدن تو هي ي كشور غريب، نجات بده ...
هنوز تسبيحش توي دستم بود ... دونه هاي خاكي اي كه مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذكر
گفته ... بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ... و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم ...
مسير برگشت، خيلي كوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ... جلوي هتل كه ايستاد، دستم رو كردم توي جيبم
و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر مي خواد برداره ... نمي دونستم چقدر بايد
بهش پول بدم يا اينكه اگه بپرسم مي تونه جوابم رو بده يا نه ...
تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شكستم ... و براي اولين بار تصميم گرفتم به مسلماني كه نمي
شناسم اعتماد كنم ...
با حالت متعجبي خنديد و بدون اينكه پولي برداره، انگشت هام رو بست ...
ـ سفر خوبي داشته باشيد ...
چند جمله ديگه هم به انگليسي گفت كه از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ...
واقعا روز عجيبي بود ... ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ... ايران عجيب بود يا
مسلمان ها؟ ...
هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شكسته شد ...
از در ورودي كه وارد لابي شدم سر عي چشمم افتاد به مرتضي ... با فاصله درست جايي نشسته بود كه
روي در ورودي احاطه كامل داشت ... با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتي،
تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود ... زيچ ي به روي خودش نمي آورد اما همين كه ديد صحيح و سالم
برگشتم، چهره اش آرام شد ...
بدون اينكه از اون همه انتظار و خستگي شكايت كنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده كرد ... و من كه
هنوز توي شوك بودم، با انرژي تمام، ي ه جان ذهني خودم رو تخل هي كردم ...
ـ اوني كه من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ...
اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل كرد مي و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي كردم ...
مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ...
ـ اصلا خسته به نظر نمياي ... از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي ... پس پيداش كردي ...
چند لحظه سكوت كردم ... براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت ... جاي خودش رو به تامل داد و حالم،
در افكار گذشته فرو رفت ...
دوباره به چهره مرتضي نگاه كردم كه حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ... براي اولين بار بود كه از
صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ...
ـ نه ... اون مرد بود كه من رو پيدا كرد ...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️