eitaa logo
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
1.6هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
166 فایل
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ• - إِنَّ الْحَسَنَاتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئَاتِ . - به خاطر بهشت عاشق شهادت نباش ! به خاطر قرب الهـی، رسیدن به خدا عاشق شهادت باش '! کپی ؟ صدقه‌جاریست . خادم تبادل : @oohhaoo .
مشاهده در ایتا
دانلود
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌صدوهجده #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 راز سر به مهر
💙 :) 🌱 بعه شما خانواده ساندرز و مرتضي برنامه ديگه اي داشتن اما من مي خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن ديشبم با امروز فرق زيادي داشت ... ديروز انسان ديگه اي بودم و امروز ديگه اون آدم وجود نداشت ... مي خواستم براي احترام به يك اولي الامر به حرم قدم بزارم ... مرتضي بين ما مونده بود ... با دنيل بره يا با من بياد ... كشيدمش كنار ... ـ شما با اونها برو ... من مسير حرم رو ياد گرفتم ... و جاي نگراني نيست ... مي خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نياز به حمايت اونها دارم براي اينكه بتونم حركت با بينش روح رو ياد بگيرم ... دو بعد اول رو م ي شناختم اما با بعد سوم وجودم بيگانه بودم ... حتي اگر لحظاتي از زندگي، بي اختيار من رو نجات داده بود يا به سراغم اومده بود ... من هيچ علم و آگاهي اي از وجودش نداشتم ... و از جهت ديگه، حركت من بايد با آگاهي و بصيرت اون پيش مي رفت ... و مي دونستم اين نقطه وحشت شيطان بود ... همون طور كه حالا وقتي به زمان قبل از سفر نگاه مي كردم به وضوح رد پاي شيطان رو مي ديدم ... زماني كه با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جريان مي كشيد ... و مدام در برابر ليدن قرار مي داد ... من اراده محكم و غير قابل شكستي داشتم اما شرط هاي من در جهات ديگه اي شكل گرفته بود ... و بايد به زودي آجر آجر وجود و روانم رو از اول مي چيدم ... خراب كردن اين بنيان چند ده ساله كار راحتي نبود ... به خصوص كه مي دونستم به زودي بايد با لشگر دشمن قديمي بشر هم رو به رو بشم ... اين نبرد همه جانبه، جنگي نبود كه به تنهايي قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ... مقابل ورودي صحنه آينه ايستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روي قلبم ... ـ مي دونم صداي من رو مي شنويد ... همون طور كه تا امروز صداي دنيل و بئاتريس رو شنيديد ... و همون طور كه اون مرد خدا رو براي نجات من فرستاديد ... من امروز اينجا اومدم نه به رسم ديشب ... كه اينجام تا بنيان وجودم رو از ابتدا بچينم ... و مي دونم كه اگه تا اين لحظه هنوز مورد حمله شيطان قرار نگرفته باشم ... بدون هيچ شكي تا لحظات ديگه به من حمله مي كنن تا داده هاي مغزم رو به چالش بكشن ... و مبنايي رو كه در پي آغاز كردنش اينجام آلوده كنن ... چشم هام رو باز كردم و به ايوان آينه خيره شدم ... ـ پس قلب و ذهنم رو به شما مي سپارم ... اونها رو حفظ كنيد و من رو در مسير بعد سوم ياري كنيد ... و به من ياد بديد هر چيزي رو كه به عنوان بنده خدا .. . و تبعه شما بايد بدونم ... و بايد بهش عمل كنم ... قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جايي براي خودم پيدا كردم ... صفحات يكي پس از ديگري پيش مي رفت و تمام ذهنم معطوف آيات بود ... سوال هاي زيادي برابرم شكل مي گرفت اما اين بار هيچ كدوم از باب شك و ترديد نبود ... شوق به دانستن، علم به حقيقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ... با بلند شدن صداي اذان، براي اولين بار نگاهم رو از ميان آيات بلند كردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... كمي شانه ها و گردنم رو تكان دادم و دوباره سرم رو پايين انداختم ... بيشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پيش رفته بودم كه حس كردم يه نفر كنارم ايستاده و داره بهم نگاه مي كنه ... سريع نگاهم رفت بالا ... مرتضي بود كه با لبخند خاصي چشم ازم برنمي داشت ... سلام كرد و نشست كنارم ... ـ ديدم هتل نيستي حدس زدم بايد اينجا پيدات كنم ... ـ به اين زودي برگشتيد؟ ... خنده اش گرفت ... ـ زود كجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو اين نور كم نشستي كه چشم هات آسيب مي بينه ... حداقل مي رفتي جلوتر كه نور بيشتري روي صفحه باشه ... بدجور جا خوردم ... سريع به ساعت مچيم نگاه كردم ... باورم نمي شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ... ـ چه همه پيش رفتي ... نگاهم برگشت روي شماره صفحه و از جا بلند شدم ... ـ روي بعضي از آيات خيلي فكر كردم ... دفعه بعدي كه بخوام قرآن رو بخونم بايد يه دفترچه بردارم و سوال هام رو ليست كنم ... چند لحظه مكث كردم ... ـ برنامه ات براي امشب چيه؟ ... ـ مي خواي جايي ببرمت؟ .. با شرمندگي دستي پشت گردنم كشيدم و نگاه ملتمسانه اي بهش انداختم ... ـ نه مي خوام تو بياي اونجا ... با صداي نسبتا آرامي خنديد و محكم زد روي شونه ام ... ـ آدمي به سرسختي تو توي عمرم نديدم ... زنگ ميزنم به خانوم ميگم امشب منتظر نباشن ... 🏴👇🏻🏴👇🏻🏴👇🏻🏴 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 🖤ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے🖤