﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوپانزده
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
نشاني از بي نشان
هر لحظه كه مي گذشت حالتش منقلب تر از قبل مي شد ... آرام به چشم هاي سرخي كه به لرزه افتاده
بود خيره شدم ...
ـ نپرسيدم ...
ديگه صورتش كاملا مي لرزيد ... و در برابر چشم هاش پرده اشك حلقه زد ...
ـ چرا؟ ...
لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بعد مكان مي گذشت و وارد قلب من مي شد ... خم شدم و
آرنجم رو پام حائل كردم ... سرم رو پايين انداختم و دستي به صورتم كشيدم ...
ـ چون دقيقا توي مسجد ... همين فكري كه از ميان ذهن تو مي گذره ... از بين قلب و افكارم گذشت ...
سرم رو كه بالا آوردم ... ديگه پرده اشك مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره اي خيس و ملتهب به من نگاه مي كرد ...
پس چرا چيزي نپرسيدي كيه؟ ...
ـ اون چيزهايي رو درباره من مي دونست كه احدي در جريان نبود ... و با زباني حرف زد كه زبان عقل و
انديشه من بود ... با كلماتي كه شايد براي مخاطب ديگه اي مبهم به نظر مي رسيد اما ... اون مي دونست
براي من قابل درك و فهمه ...
هر بار كه به من نگاه مي كرد تا آخرين سلول هاي مغز و افكارم رو مي ديديد ... اين يه حس پوچ نبود ...
من يه پليسم ... كسي كه هر روز براي پيدا كردن حقيقت بايد دنبال مدرك و سند غيرقابل رد باشم ...
كسي كه حق نداره براساس حدس و گمان پيش بره ...
اون جوان، يه انسان عادي نبود ... نه علمش ... نه كلماتش ... نه منش و حركاتش . ..
يا دقيقا كسي بود كه براي پيدا كردنش اومده بودم ... يا انساني كه از حيث درجه و مقام، جايگاه بلندي
در درك حقايق و علوم داشت ... و شايد حتي فرستاده شخص امام بود ...
مفاهيمي كه شايد قرن ها از درك امروز بشر خارج بود كه حتي قدرتش رو داشته باشه بدون هدايت
فكري بهش دست پيدا كنه ... و شك نداشتم چيزهايي رو كه اون شب آموخته بودم ... گوشه بسيار
كوچكي از معارف بود ... گوشه اي كه فقط براي پر كردن ظرف خالي روح و فكر من، بزرگ به نظر مي
رسيد ...
اشك هاي بي وقفه، جاي خالي روي چهره مرتضي باقي نگذاشته بود ... حتي ريش بلندش هم داشت كم
كم خيس مي شد ... دوباره سوالش رو تكرار كرد ... اين بار با حالي متفاوت از قبل ... درد و غم ...
ملتمسانه ...
ـ چرا سوال نكردي؟ ...
اين بار چشمان من هم، پشت پرده اشك مخفي شد ... براي لحظاتي دلم شديد گرفت ... انگار فاصله
سقف و زمين داشت كوتاه تر مي شد و ديوارها به قصد جانم بهم نزديك مي شدن ... بلند شدم و رفتم
سمت پنجره ...
ـ چون براي بار دوم ازم سوال كرد ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ...
همون اول كار يه بار اين سوال رو پرسيده بود ... منم جواب دادم ... و زماني دوباره مطرحش كرد كه
پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم ديگه به معناي علت اومدنم به ايران نبود ...
شك ندارم ذهن و فكرم رو مي ديد ... مي دونست چه فكري در موردش توي سرم شكل گرفته ... و دقيقا
همون موقع بود كه دوباره سوال كرد ...
براي پيدا كردن يه نفر، اول بايد مسيري رو كه طي كرده پيدا كني ... تا بتوني بهش برسي ... رسما داشت
من رو به اسلام دعوت مي كرد اما همه اش اين نبود ...
با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخواي آخرين امام رو پيدا كنم ... بايد از همون مسيري برم كه رفته ...
بايد وارد صراط مستقيمي بشم كه دنيل مي گفت .. .
اما چيز ديگه اي هم توي اين سوال بود ... چيزي كه به خاطر اون سكوت كردم ...
🏴👇🏻🏴👇🏻🏴👇🏻🏴
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
🖤ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے🖤