#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_دهم
#جوادین3
کار را در فلافل فروشی ادامه داد.
هر وقت می خواستم به او حقوق بدهم، نمیگرفت و می گفت: اومدم پیش شما کار یاد بگیرم اما به زور مبلغی را در جیبش می گذاشتم!
مدتی بعد متوجه شدم که با سید علی مصطفوی رفیق شده، گفتم: با خوب پسری رفیق شدی!
هادی بعد از آن بیشتر مواقع در مسجد بود بعد هم از پیش ما رفت و در بازار مشغول شد. اما مرتب با دوستانش سراغ ما می آمدند و خودش مشغول درست کردن فلافل میشد.
خوب به یاد دارم که یک روز آمده بود اینجا بعد از خوردن فلافل در آینه خیره شد و گفت: نمیدانم برای جوش های صورتم چه کنم؟!
گفتم: پسر خوب صورت مهم نیست و سیرت انسان ها مهم است که الحمدالله باطن تو بسیار عالی است.
هربار که پیش ما می آمد متوجه میشدم که تغییرات روحی و درونی او بیشتر از قبل شده تا اینکه یک روز آمد و گفت وارد حوزه علمیه شدهام و بعد هم به نجف رفت!
اما هر بار که می آمد حداقل یک فلافل را مهمان ما بود!
آخرین بار هم از من حلالیت طلبید با اینکه همیشه خداحافظی میکرد اما آن روز طور دیگری خداحافظی کرد،
و رفت...
@ShahidMohammadHadizolfaghari