eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
4.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
525 ویدیو
20 فایل
📌 آخرین ماموریت بسیجی شهادت است |🗓|تاسیس کانال↵ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ { یک‌هفتہ‌بعدازانتشارکلیپ‌شهادت‌} |💛|خادم‌↵ @Seyed_fz |📖|محفل‌قرآنی↵ https://eitaa.com/joinchat/2943090802C8e98ae06c6 |📚|محفل‌چلہ‌ها↵ https://eitaa.com/joinchat/843055297C91379d9a73
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مصطفی صدرزاده
حرم امام رضا #ارسالی 💔
کلا انگار خاصیت تو حرم بودن خیلی فرق داره ... آه کشیدن و گاهی هم داد ... که آتش میزند عمق قلب ها را ... کلا انگار حرم درد ها حقیقی ترند (:💔
🌿🌸 بی تو دلتنگ ترین عابر این شهر "منم" کاش پاییز "تو" را باز به من پس میداد.... ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
4_5818928405378239054.mp3
13.24M
🎧💔 جانم حسن..... به تو دل خوش کردم.... عاشق این مداحی ام حاج مهدی رسولی ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
صحن پیامبر اعظم
شهید مصطفی صدرزاده
(:💔
ذخیره ای برای روزای دلتنگی
خِشت اول را اگر زهرا (س) گذارَد در بقیع.. تا ثُریّا می رود ؛ دیوار ایوان حسن (ع)!💔
روضه امام حسن .mp3
868.1K
کوتاه ... دردناک ... ولی حقیقت (:💔 بشنویم ...🎧 ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۲۱ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... بعد از تار و مار کردن شان، وقتی رسیدیم بالای سر جنازه ها، صحنه ی جالبی دیدیم. یکی از آنها برای این که یک وقت بر اثر شدّت آتش شل نشود، و بخواهد عقب‌نشینی کند، پای خود را با کمربند بسته بود به سه پایه ی دوشکا. می خواست تا آخرین لحظه و تا آخرین گلوله بجنگد و کشته شود. آش و لاش شده بود، اما عقب‌نشینی نکرده بود. بعد از گرفتن تلّ ۶، دشمن یک عقب‌نشینی کلی کرد و رفت توی تدمر. ما رسیدیم به سه راهی تدمر. عملیات موفقیت‌آمیز بود. بچه‌ها همه خوشحال بودند. ماشین صوت که شب دوم تیر خورد، درست شده بود. شیشه‌ها را انداخته و لاستیک‌ها را عوض کرده بودند. دنبال سیدابراهیم می گشتم که دیدم با ماشین صوت آمد. دستش را از روی بوق بر نمی داشت. سرش را از پنجره بیرون کرده و فریاد می زد: «پیروزی مبارک باشه.» سید حسن هم همراهش بود. عقب ماشین پر از یخ و دبه های شربت بود. این شربت ها را با سیدابراهیم توی مسجد درست کرده بودیم. چون شکر توی مسجد زیاد داشتیم، زمانی که توی خط نبودیم، یک قابلامه بزرگ برداشتیم و با این شکرها شیره درست کردیم. بعد آنها را ریختیم داخل دو تا دبه. آبلیمو هم از شهر گرفته بودیم تا برای هم چین مواقعی به بچه‌ها شربت بدهیم. سریع دست به کار شدیم و شربت درست کردیم. بعد هم داد زدیم: «شربت پیروزی! شربت پیروزی!» خوردن شربت خنک، بعد از پیروزی و در آن گرما خیلی می چسبید. بچه‌ها می خوردند و کیف می کردند. در همین حال و هوا، یک دفعه صدای سوت خمپاره آمد. همه دراز کشیدیم. من ۵۰ متری با ماشین فاصله داشتم. آنها ماشین صوت را دیده بودند. چون آن مناطق دست دشمن بود، نقطه ثبتی آنجا را هم داشتند. اولین خمپاره خورد ۲۰ متری ماشین، دومی آمد خورد کنار ماشین؛ یا ابوالفضل! خیلی وحشتناک بود. آتش بازی دشمن شروع شد. دو تا از بچه‌ها در دم شهید شدند. یکی از بچه‌ها، به قول سیدابراهیم، ترکش ساتوری خورد و دستش از کتف کنده شد. خون از شانه اش فواره می زد و می پاشید روی ماشین. همه چیز درهم و برهم شد. منطقه را گرد و خاک گرفته بود. از همه بیشتر نگران سید حسن بودم. اگر شهید می شد، جواب پدرش را چه می دادیم. بر اثر آتش خمپاره های دشمن، بچه‌ها یکی پس از دیگری روی زمین می افتادند. یک آن شنیدم سیدابراهیم هم مجروح شده. او پشت بی سیم به من گفت: «من حالم خوبه. تو حواست به گردان باشه.» یک ترکش به پایش خورده و چند ترکش ریز به کمرش اصابت کرده بود. وقتی رسیدم که سیدابراهیم را برده بودند. با رفتن سیدابراهیم مسئولیت گردان عملاً افتاد گردن من. اولین کارم، جمع و جور کردن بچه‌ها بود. دشمن با خمپاره باران شدید تلفات زیادی از ما گرفت. حدود ۷، ۸، ۱۰ نفر از بچه‌ها شهید شدند، کلّی هم مجروح دادیم. بچه‌ها را آوردم روی تلّ ۶ مستقر کردم. دشمن ول کن نبود؛ خمپاره ها پشت خمپاره. تند و تند مجروح می دادیم. بچه‌ها را سر جمع کردم. بگی نگی ترسیده بودند. با مجروح شدن سیدابراهیم هم خودبه‌خود روحیه ها پایین آمده بود. سنگر درست و حسابی نداشتیم. تازه آمده بودیم روی تل سنگر درست کنیم. باید تیربارها را می چیدیم و دور تل تأمین می گذاشتیم. بچه‌هایی که ترسیده بودند، گفتند: «آقا! اینجا نمیشه سنگر زد.» بعد هم سر تل را گرفتند و آمدند پایین، رفتند یک تل عقب تر، روی تل ۵، هر چه فریاد زدم: «بابا! مگه نمی گفتین سر می دیم سنگر نمی دیم، پس کجا دارین می رین؟» گوش شان بدهکار نبود و می گفتند: «اینجا جای وایسادن نیست.» بی انصاف ها بعضی تیرباری که دست شان بود، تیربار نو، با یک نوار هفتصدتایی فشنگ را همان جا گذاشتند و آمدند پایین. نشد جلویشان را بگیرم. همه عقب‌نشینی کردند. شرایط خیلی سخت شد. پیکرهای شهدا افتاده بودند روی زمین، مجروح ها هم همین طور. ماشین هم نبود آن‌ها را ببرد عقب. من ماندم و «سید رضا حسینی» و دو نفر دیگر. آنها گفتند: «ابوعلی! تا هر جا تو وایسی، ما هم وایمیسیم.» اگر دشمن می رسید بالای تل، تیربارهای خودمان را علیه خودمان به کار می گرفت. به بچه‌ها گفتم: «ما چهار نفر که نمی تونیم تل رو نگه داریم، کلّ گردان رفته پایین. جمع و جور کنید حداقل همین سلاح هایی که اینجا مونده رو برداریم با خودمون ببریم.» در حال آماده شدن بودیم که یک دفعه خمپاره خورد کنار سید رضا. او خیلی پرحرف بود. آن قدر حرف می زد که حوصله آدم سر می افتاد. پسر خوب و مهربانی بود، اما مثل رادیو حرف می زد. خمپاره که آمد، عدل خورد پشت سر سید رضا و سرش ۵، ۶ سانت شکافت. بر اثر اصابت ترکش، سیستم عصبی اش بهم خورد و لکنت زبان گرفت. در آن شرایط هم دست از حرف زدن برنمی داشت. هِی می خواست حرف بزند، نمی توانست. وقتی اسم من را صدا می کرد، می گفت: «اَ بَ بَ بَ بَ ... بوعلی!» ابوعلی را یک دقیقه طول می داد.
گفتم: «سیدرضا! ساکت باش، بذار سرتو ببندیم.» با کمک بچه‌ها سرش را باند بستیم. می توانست راه برود. او و آن دو نفر دیگر را راهی کردم و گفتم: «شما برید پایین، منم الان میام.» آنها هم رفتند. من اسلحه ی خودم را انداختم روی شانه ام، دسته ی تیربارها را هم گرفتم به سمت عقب که صدای سوت خمپاره ۱۲۰ آمد. خم شدم. تا آمدم دراز بکشم، خمپاره در ۵ متری من، بوف، خورد زمین. سوزش و درد شدیدی را در دستم حس کردم. نگاه کردم دیدم شستم قطع شده و به پوست آویزان است. شانسی که آوردم، تیربار دستم بود. تمام ترکش ها به بدنه تیربار خورده بود. اگر تیربار دستم نبود، سوراخ سوراخ شده بودم. با مجروح شدن من، عملاً کار مختل شد. بچه‌ها آمدند زیر بغل ام را گرفتند، آوردند پایین و سوار ماشین کردند. سید رضا هم داخل ماشین بود. بدجوری درد می کشیدم. سید رضا هم با همان لکنت زبانش، همین جور صحبت می کرد. اعصابم خرد شده بود. رویم هم نمی شد چیزی بگویم. چون بچه‌ها شریان بند را اصولی نبسته بودند، خون به دستم نرسیده و دستم بی حس شده بود. به سید رضا گفتم: «این لاستیک رپ هر چند یک بار باز کن، دوباره ببند که خون برسه به رگ ها.» ماشین که توی دست اندازها می رفت، دردم بیشتر می شد. شیشه‌هایش همه ترکش خورده بود، گرد و خاک می آمد داخل، سیدرضا هم که مخ خوری می کرد؛ یک وضعی بود. بعد از ۲۰ کیلومتر، رسیدیم درمانگاه تی ۴. یک شب آنجا بودیم. بعد از آنجا منتقل مان کردند به بیمارستان «حُمص». آنجا سیدابراهیم را دیدم. او هم در همان بیمارستان بستری بود. یک ترکش به ماهیچه ی پشت پا و چند تا ترکش ریز هم به پشتش خورده بود. با این که خیلی درد داشت اما می توانست راه برود. سیدابراهیم در بیمارستان حمص به تمام معنا نوکری بچه‌ها را می کرد. اصلا این نبود که چون فرمانده گردان است، خودش را بگیرد یا منتظر باشد بقیه به او برسند. همیشه می گفت: «هر چی درجه ت بالاتر بره، مسئولیتت هم بیشتر میشه. باید بیشتر نوکری بچه‌ها رو بکنی.» همه جور مجروح داشتیم؛ یکی دستش قطع شده بود، یکی تیر به پهلویش خورده بود، یکی به رانش خورده بود؛ همه کرقم بود. سیدابراهیم برای بچه‌ها مثل دایه بود. نفری که گلوله به شکمش خورده بود، خونریزی داخلی داشت. خیلی هم درد می کشید. شلنگ کرده بودند داخل شکمش، ظرفی هم به او وصل بود. خون های داخل شکمش خارج شده و داخل ظرف می ریخت. از بس درد داشت و ناله می کرد، یکسره به او مرفین می زدند. به دلیل خونریزی شکم، همه وجودش خونی شده بود. طفلک از زور درد، دستش را به صورتش مالیده و صورتش را هم خونی کرده بود. سیدابراهیم مثل یک مادر دور و ور او می پلکید و تر و خشکش می کرد. دائم می رفت به پرستارها می گفت: «آقا! بیا یک مسکّن به این بزن.» یک پارچه برداشته بود با ظرف آب ولرم. پارچه را می زد توی آب، تر می شد، بعد با آن خون های روی دست و صورت او را می گرفت و تمیز می کرد. هر کس دیگری بود، شاید بدش می آمد یا چندش اش می شد، اما سیدابراهیم خیلی با حوصله حتی خون های لای انگشتان پای او را هم تمیز می کرد. اگر کسی نمی شناخت، فکر می کرد سید، داداش آن مجروح است. باورش سخت بود که سید فرمانده گردان اوست. بیمارستان اصلا وضع خوبی نداشت. رسیدگی ها بسیار ضعیف بود. ۲۰۰ متری بیمارستان درگیری بود و صدای تیراندازی می آمد. غذای آنجا، غذای درست و درمانی نبود. سیدابراهیم برای بعضی ها که خیلی ضعیف شده بودند، می رفت با پول خودش از بیرون کباب می خرید. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
145.4K
میروم مشهد خیابانها شلوغ میروم در قم شبستانها شلوغ کربلا هم کل ایوانها شلوغ در مسیرش هم بیابانها شلوغ «هیچکس مثل تو بی زوّار نیست» با کریمان کار ها دشوار نیست یـــا امــــام حســــن💔🖤
🌿🌸 در خاطرم، خیالِ تو را حمل می‌کنم! با آن ظرافتی که کسی یک عتیقه را (: 💚 ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
سلام روز بخیر...به یاد اعضای کانال داداش مصطفی مشهد مقدس
سلام به یاد رفیق عزیزم در حرم امام رضا علیه السلام 💔
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۲۲ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| { پایان فصل هشتم } ...💔... بعد از ۲، ۳ روز قرار شد دست من را عمل کنند. علی القاعده قبل از عمل از ساعت ۱۲ شب مریض نباید چیزی بخورد و ناشتا باشد. یکی از پرسنل بیمارستان آمد و از این ساندویچ های شاورما آورد. به او فهماندم که قرار است عملم کنند و نباید چیزی بخورم. او گفت: «لا، لا، هذا مکان ما مشکل.» یعنی توی این بیمارستان هر چی هم بخوری، مشکلی نیست. چند بار گفتم که باید ناشتا باشم. او هم می گفت: «ما مشکل.» پیش خودم گفتم: « این پرسنل بیمارستان دیگه، حتماَ یه چیزی می دونه.» گرسنه هم بودم. نامردی نکردم و نشستم تا ته ساندویچ را خوردم. مدتی بعد، دکتر صدایم زد و بردنم اتاق عمل. آنجا چهار تا دکتر بودند با سه تا مذهب؛ دو نفر سنی، یک نفر شیعه و یکی هم مسیحی. یک مترجم هم آنجا بود. دکتر بیهوشی که یک مقدار فارسی بلد بود، پرسید: «چیزی که نخوردی؟» گفتم: «چرا!» گفت: «چی خوردی؟» گفتم: «ساندویچ شاورما خوردم مثل مرد.» گفت: «کی؟» گفتم: «یه نیم ساعت، یک ساعت پیش.» گفت: «نباید چیزی می خوردی.» گفتم: «آقا! من هر چی گفتم باید ناشتا باشم، یکی از این پرسنل بیمارستان گفت نه، نمی خواد.» با این حساب بیهوشم نکرد. چند تا آمپول زد به دستم، دستم از پایین کلاً کرخت و بی حس شد. جلوی صورتم یک پارچه گذاشتند تا چیزی نبینم. اما من کلّه کِشَکی می کردم که چه کار می کند. با دریل استخوان بالای شستم را سوراخ کرد. مته از این ور انگشت رفت و از آن طرف در آمد. استخوان مچ ام را هم سوراخ کرد و یک پین به عنوان آتل کار گذاشت. همه اینها را می دیدم، اما چیزی حس نمی کردم. نمی دانم کاری چیزی داشتند که دائم ساعت را نگاه می کردند. جالب این که یکی شان خیلی راحت بالای سر من سیگار می کشید. عملم سه ساعت طول کشید. یکی از آن ها با افتخار گفت: «این عمل پنج ساعته بود اما ما سه ساعته تمومش کردیم.» نگاه کردم به دستم، دیدم چه بخیه کج و معوجی زدند. بعضی جاهای دستم را که گوشت کم آورده بود را با گاز استریل پر کرده بودند. فردا سیدابراهیم گفت: «ما رو مرخص کردن، می خوان بفرستن دمشق.» بی معطلی رفتم از دکتر پرسیدم: «من کی مرخص می شم؟» دکتر گفت: «شما تازه عمل کردی. باید یکی دو روز دیگه تو بیمارستان باشی.» هر چه گفتم، قبول نکرد. فکر جدایی از سیدابراهیم عذابم می داد. اصلاً دوست نداشتم دوباره بین من و او فاصله بیفتد. رفتم به او گفتم: «سید! می دونی که من تنهات نمیذارم، هر جا بری دنبالت میام. یه کاری کن منم باهاتون بیام.» از وضعیت بیمارستان و این که هنوز بهبود پیدا نکردم، برایم گفت. گفتم: «سید جون! من رو هم با خودتون ببرین دمشق. من اینجا توی حُمص غریبم؛ نه دوستی، نه آشنایی، همه عرب ان. اینجا دق می کنم.» گفت: «خب، تو مرخص نیستی!» گفتم: «جان سید! من رو هم با خودتون ببرید.» وقتی پافشاری ام را دید، گفت: «می خوای بیای؟» گفتم: «ها!» گفت: «پس هر چی می گم، باید بگی چشم.» گفتم: «نوکرتم.» از حُمص تا دمشق حدود ۲۰۰ کیلومتر راه است. سیدابراهیم گفت: «قراره آمبولانس بیاد که ما رو ببره دمشق. هر جا ما رفتیم، تو هم با ما بیا. پاتو بکن تو یه کفش، مثل همون قضیه که گفتی افغانی ام، اینجا هم بگو آقا منم باید برم. ما هم میگیم آقا، ابوعلی باید با ما بیاد. اگه نیاد، ما هم مرخص نمیشیم. وایمیسیم تو بیمارستان با هم مرخص بشیم.» گفتم: «باشه.» آمدند سید و چند نفر دیگر را با آمبولانس ببرند. سید دست من را گرفت و گفت: «بیا بریم.» جلوی در بیمارستان، نگهبانی گیر داد و گفت: «این آقا مرخص نیست. باید برگرده.» سید به زور من را سوار آمبولانس کرد، خودش هم نشست. مسئول ترخیص بیمارستان آمد گفت: «این آقا مرخص نیست. باید پیاده شه.» بعد هم دست من را گرفت برد داخل بیمارستان. به سیدابراهیم گفتم: «سید! ولش کن، پیله نکن. نمیشه دیگه.» با چانه ای آویزان آمدم توی اتاق. داخل اتاق بودم که سید وارد شد. قاچاقی آمده بود دنبالم. گفت: «بدو بیا، مأموره رفت. بیا برو سوار ماشین شو.» خیلی خوشحال شدم. با این حال گفتم: «سید! دوباره الان نمی ذارن بیام.» گفت: «بیا یواش می ریم، متوجه نمیشه.» همه لباس بیمارستان داشتیم؛ پیراهن و شلوار یک دست آبی. خودمان را رساندیم به آمبولانس. البته این به ظاهر آمبولانس بود. یک ماشین هایس بود که نه برانکاردی داشت و نه وسیله امدادی. همه چیز را جمع کرده و ۷، ۸، ۱۰ نفر را چپانده بودند عقب ماشین. رفتم قاطی آنها نشستم. هم چین که راننده خواست حرکت کند، در ماشین باز شد و دوباره من را آوردند پایین. سیدابراهیم گفت: «ابوعلی! من نذر کردم تو رو از اینجا ببرم. نمی ذارن تنها اینجا باشی. هر جور شده می برمت.» رو کرد به بچه‌ها و گفت: «آقا! ما یا از اینجا با ابوعلی می ریم یا اصلا هیچ کدوم مون نمی ریم.»
او فرمانده گردان بود. بچه‌ها خیلی دوستش داشتند. حرفش خریدار داشت. همه از ماشین پیاده شدند، آمدند توی بیمارستان. شلوغ پلوغ شد. مأمورها آمدند. حرف بچه‌ها این بود که: «الّا و بالّا ابوعلی هم باید با ما بیاد.» یادم هست روز تعطیل هم بود. با رئیس بیمارستان تماس گرفتند. رئیس بیمارستان بعد از هماهنگی، تلفنی نامه ترخیص من را داد. رفتیم نشستیم توی هایس و حرکت کردیم. داخل ماشین جوک می گفتیم و می خندیدیم. حتی زدیم کنار و بعضی بچه‌ها سیگار گرفتند. همان عقب ماشین هم سیگارها را روشن کردند. رسیدیم دمشق. یک شب در بیمارستان دمشق بودیم. روز بعد آماده پرواز به ایران شدیم. یکی سرش بسته بود، یکی پایش بسته و عصا داشت. هر کس یه مدل لنگ می زد و مجروح بود. قبل از سوار شدن به هواپیما، سیدابراهیم شروع کرد به شعر خواندن: کلنا داغونتیم یا زینب کلنا داغونتیم یا زینب برای هر کس به فراخور حالش شعر می خواند. نمی دانم این شعرها را چطور آن قدر سریع می سرود. ما به بیمارستان بقیه الله تهران تهران منتقل شدیم. من و سیدابراهیم با هم در یک اتاق بودیم. تخت مان کنار هم بود. آنجا هم سیدابراهیم آرام نداشت. تقریبا همه او را می شناختند. از این اتاق به آن اتاق می رفت و نوکری بچه‌ها را می کرد. به آنها می گفت: «چیزی کم و کسری ندارید؟» طرف تلفن نداشت. شماره خانواده‌اش را که بعضاً در افغانستان بودند، می گرفت، می داد صحبت می کرد. بعضی ها را ماساژ می داد. با بعضی ها هم صحبت می شد و درد دل شان را گوش می کرد. می گفت: «افغانی ها اینجا غریب ان. بعضی‌هاشون خانواده ندارن، بعضی هاشون بهشون رسیدگی نمیشه.» هر جور می توانست کمک بچه‌ها می کرد. در بقیه الله بعد از آن که باندهای دستم را باز کردند و دکتر دستم را معاینه کرد، متوجه شدم تمام کارهایی که در بیمارستان حمص روی دستم انجام شده، سرهم بندی بوده است. همه‌ی آن‌ها را دوباره روی دستم انجام دادند. چند مرتبه دستم را عمل کردند. سیدابراهیم رفت سوریه، اما من هنوز درگیر دستم بودم و برای ادامه مداوا باید در ایران می ماندم. دوباره از سید جدا شدم. قضیه دستم کمی بیخ پیدا کرد. علاوه بر پینی که در دستم کار گذاشتند، کار به پیوند استخوان هم کشید. قسمتی از لگنم را شکافتند. از آنجا استخوان برداشتند، به دستم پیوند زدند. دکتر گفت: «این دست دیگر برای شما دست بشو نیست. پلاتین باید همیشه روی دستت باشد. اگر آن را برداریم،شستت می افتد.» با همان دست شکسته و گچ گرفته همراه یکی از فرماندهان با نیروهای صابرین خودم را رساندم سوریه. نمی توانستم در ایران بمانم. خیلی زود، در حالی که هنوز استخوانم خوب جوش نخورده بود، گچ دستم را شکستم. خیلی مزاحمم بود. اما همان طور که دکتر گفت، این دست دیگر آن دست سابق نشد. حتی قدرت کشیدن ماشه را هم نداشتم. از پنج انگشت فقط دو تا انگشت حس دارد، سه تای بقیه بی حس اند. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
🌼🌱 °•♥️•° گفتند از تو شعر بخوانم٬ تعجب است! توصیف ڪوھ را بہ غبارے سپردھ‌اند . . . (: 💚 ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۲۳ " |فصل نهم : روز تاسوعا پیش عباسم| ...💔... نیروهای اعزامی برای اولین بار بود که به سوریه می آمدند. لذا فرمانده ی آنها من را به عنوان مشاور انتخاب کرد تا کنارش باشم و از تجربیاتم استفاده کند. سیدابراهیم که زودتر از من آمده بود، فرماندهی پادگانی در جنوب حلب را بر عهده داشت. آنجا محل تقسیم نیروهای جدید بود. در کنار این، سید، یگان ناصرین را هم تشکیل داد. چند بار آمارش را از بچه‌های فاطمیون گرفتم. گفتند در «خانات» است. از جای ما تا خانات چند کیلومتر فاصله بود. همراه یکی از بچه‌ها که با ماشین به آنجا می رفت شدم و به خانات رفتم. آنجا سیدابراهیم را در اتاق فرماندهی پیدا کردم. هر دو از دیدن هم خوشحال شدیم. همدیگر را در بغل گرفته و ماچ و بوسه کردیم. آن روز سید گفت: «قراره فردا حمله ای داشته باشیم. تو هم میای؟» گفتم: «بچه های خودمون رو چی کار کنم؟» گفت: «مگه قراره کاری کنی؟ بپیچونشون.» اطاعت امر کردم. دیگر مقر نرفتم و شب همانجا ماندم. صبح اول وقت آماده حمله شدیم. سید داخل ماشین نشسته بود. در ماشین باز و ضبط روشن بود. دستگاه پخش صوت نوحه ی پرشوری می خواند. صدایش هم بلند بود. سید دست چپش را به دستگیره سقف گرفته و با حالی معنوی زیر لب هم خوانی می کرد. من هم از او فیلم می گرفتم. تا رسید به اینجای نوحه: منم بی تابم، دیدم تو خوابم میان دشتی از گل های یاسم عجب دردیه، چه خوش دردیه ایشاالله تاسوعا پیش عباسم اینجا رو کرد به من، ۲، ۳، بار زد به سینه اش و با تأکید گفت: «ایشالله تاسوعا پیش عباسم.» بعد هم با شور سینه زنی نوار، سرش را به حالت لذّت، این ور و آن ور می برد. به او گفتم: «سید! حرفی، صحبتی، چیزی!» گفت: «ایشالله بریم، سالم برگردیم؛ به حق فاطمه ی زهرا، پیروزی از آن ما باشه. طلوع نزدیکه.» اشک در چشمانش حلقه زده بود. ادامه داد: «ایشالله بچه‌ها، رزمنده‌ها همه بیان، بسیجی ها؛ جاشون خیلی خالیه.» گفتم: «شهید نشی تا ما برگردیما» مکثی کرد و گفت: «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.» این را که گفت، دست کشید روی چشمانش و اشک ها را پاک کرد. دوباره با نوار هم نوا شد. پرسیدم: «سید! خسته نشدی از این کارها و از این عملیات ها؟» محکم دستش را آورد بالا و گفت: «تشنه تر شدم.» رفتیم پای کار عملیات «سابقیه». طبق طرح عملیات که «والعادیات» نام داشت، قرار بود مناطق سابقیه، «خلسه» و «زیتان» را آزاد کنیم. سیدابراهیم یگان ناصرین را برداشت و آمد. من مسئولیتی نداشتم و کنار سید بودم. خدا رحمت کند شهید «محمدحسین محمدخانی» معروف به «حاج عمار» را؛ در این عملیات فرمانده محور بود. او خیلی به سیدابراهیم گیر می داد. سید با ناصرین بی ترمز می رفت جلو و می خواست سریع تر خود را به دیوار شهر بچسباند؛ حاج عمار هم دائم می گفت: «احتیاط کنید.» در آن عملیات خیلی خوب پیش روی کردیم و بدون درگیری سابقیه را گرفتیم. بعد از عملیات سید را برداشتم، آوردم گردان خودمان. به او گفتم: «سید! بیا مخِ این فرمانده ی ما رو بزن که ما رو آزاد کنه، توی عملیات های بعدی هم با شما باشم.» گفت: «غمت نباشه، هر طوری شده، نامه ت رو می گیرم، بیای پیش خودمون.» رسیدیم مقر. فرمانده بابت این که بدون اجازه او رفته بودم عملیات، از دستم شاکی بود. او با درخواست انتقال من مخالفت کرد و گفت: «ما اینجا نیروی کاربلد نداریم و همه تازه واردند. ابوعلی کمک ماست.» کمی با او صحبت کردیم و در نهایت راضی شد با سیدابراهیم بروم. ماه محرم بود. دوباره برای عملیات «القراصی» آمدم پیش سیدابراهیم. عملیات بزرگی بود و حاج قاسم شخصاً بر آن نظارت داشت. شب تاسوعا بود؛ شب قبل از شروع عملیات. یکی از بچه‌ها از سیدابراهیم فیلم می گرفت. به او گفت: «سید! اگه وصیتی داری بگو.» سید گفت: «امشب شب تاسوعاست. درهای رحمت خدا به روی همه بازه. خیلی حال می ده آدم تو روز تاسوعا شهید بشه.» در همین حین، من از راه رسیدم. چند حبه انگور همراه خودم داشتم و دادم به سیدابراهیم. او خورد و گفت: «خودتم بخور.» گفتم: «نمی خورم.» متوجه شد روزه هستم. معمولاً دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها روزه می گرفتم. گفت: «ای ناقلا! بازم روزه ای؟» فیلم بردار به سید گفت: «رفیقتم که اومد. حالا اگه وصیتی داری بگو.» سید چند جمله ای صحبت کرد. او را بوسیدم و رفتیم بخوابیم. سحر از سابقیه حرکت کردیم. آتش تهیه، القراصی را می زد. ما در باغ های زیتون جلو می رفتیم. رسیدیم به دو کیلومتری شهر و داخل یک باغ زیتون در سنگرهایی که آنجا تعبیه شده بود، مستقر شدیم. از همه طرف سمت ما آتش می آمد. نمی دانستیم از کجا می خوریم. در همان سنگرها زمین‌گیر شده و منتظر فرمان حمله ماندیم.
حال سیدابراهیم با همیشه فرق داشت. سربند آبی سیدالشهدایی که روی پیشانی بسته بود، خیلی جلوه نمایی می کرد. انگار در دلش آشوب بود. من که طاقت نداشتم او را این طوری ببینم، پرسیدم: «سید! چیزی شده؟ خیلی تو همی!» سکوت کرد و جوابی نداد. آن روز سید زیارت عاشورا را از جیب اش درآورد و بر خلاف همیشه که اذکار و دعاها را زیر لب می خواند، گفت: «بچه ها! اینجا جون می ده یه زیارت عاشورا بخونیم.» زیر آتش خمپاره و گلوله شروع کرد به خواندن: «السلام علیک یا اباعبدالله. السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امیرالمومنین و ابن سیدالوصیین. السلام علیک یابن فاطمه سیدة نساء العالمین. السلام علیک یا ثارالله...» حال خوشی داشت. مقداری که خواند، حالش منقلب شد. اشک هایش جاری شد و نتوانست ادامه دهد. داد به یکی دیگر از بچه‌ها بخواند. کمی بعد، بلند شدیم و حرکت کردیم. رسیدیم به زمین های کشاورزی که دشمن تیرتراشْ ما را می زد. همان جا متوقف شدیم. شهر القراصی در گودی قرار داشت و دور تا دورش هم ارتفاع بود. هدف ما گرفتن خانه ای بالای یکی از همین ارتفاعات بود که اشراف خوبی بر شهر داشت. به هر نحوی که بود موفق شدیم خانه را بگیریم و آنجا مستقر شویم. حدود ۲۰ نفر داخل حیاط بودیم و ۲۰ نفر هم دور خانه پخش شده بودند. می خواستیم از طریق این خانه روزنه نفوذی به داخل شهر پیدا کنیم. با خانه های ورودی شهر فاصله زیادی نداشتیم؛ حدود ۲۰۰ متر. سیدابراهیم مترصّد این بود که خودش را به این خانه ها برساند. اما این مسیر کاملاً در تیررس دشمن بود و به راحتی ما را می زد. یکی دو بار مانع سید شدم. به او گفتم: «ناسلامتی تو فرمانده گردانی! اگه بری، کی بچه‌ها رو هدایت کنه!» آتش شدید دشمن به هیچ کس اجازه حرکت نمی داد. در همین حین، یکی از بچه‌ها بدون اجازه، با تمام توان و سرعت، به طرف خانه‌ها دوید. رگبار بود که به طرفش می رفت. اما مورد اصابت قرار نگرفت و سلامت خودش را رساند به دیوار خانه‌های ورودی شهر. سید خیلی جوش او را می خورد. می گفت: «اگه الان کمکش نکنیم، ممکنه اسیر بشه.» چون به آنجا تسلط داشتیم، به بچه‌ها گفتم: «مواظب باشید دشمن اون رو نزنه.» در نهایت موفق شدیم از شیار کنار لوله های آب، خودمان را به خانه ها برسانیم و دو خانه را هم بگیریم. حالا فاصله ما با دشمن شده بود ۲۰ متر. دشمن رو به روی مان بود ولی او را نمی دیدیم. بعد از یک ربع بیست دقیقه، از زمین های چغندر و بادنجان که در بستر گودی رودخانه قرار داشت، به داخل شهر نفوذ کردیم و دیوار اول شهر را گرفتیم. با همین ترتیب، حدود ۲۰ خانه را پاکسازی کردیم. با سیدابراهیم و چند تا از بچه‌ها رفتیم روی پشت بام یکی از خانه ها مستقر شدیم. چند نفر از بچه‌ها هم روی پشت بام خانه ای که با ما ۱۵ متر فاصله داشتند، بودند. چون دشمن از رو به رو تیراندازی می کرد، تردّد بین این دو خانه میسّر نبود. سیدابراهیم دنبال راه کاری برای نفوذ می گشت. اما ظاهراً راه ها بسته بود. به سید گفتم: «من می رم ببینم از کدوم خونه به طرف مون تیراندازی میشه.» از پنجره یکی از خانه ها وارد آن شدم. با دوربین منطقه را چک کردم. هر چه دید انداختم، سنگر تیربار دشمن را پیدا نکردم. برگشتم سمت همان خانه ای که سیدابراهیم آنجا بود. همین که داشتم می آمدم، کمیل فریاد زد: «نرو! نرو!» زیاد توجه نکردم. دوباره داد زد: «می گم نرو! سیدابراهیم رو زدن.» چی؟ سیدابراهیم را زدند! آن قدر برایم غیر قابل باور بود که به او گفتم: «چی میگی بابا؟» گفت: «سیدابراهیم رو زدن. نگاه کن، اونجاست.» نگاه کردم. سید دراز به دراز خوابیده بود و چفیه هم روی سرش. واویلا! دنیا روی سرم خراب شد. بی اختیار دویدم طرفش. اولین کاری که کردم، چفیه را از صورتش برداشتم. چهره اش غرق خون بود. سیدم رفت؛ برادرم رفت؛ همه کس ام رفت؛ ظهر تاسوعا بود. یاد چند روز پیش افتادم که سید می زد به سینه اش و می گفت: «ایشاالله تاسوعا پیش عباسم.» بی اختیار روی بدنش افتادم. ضجّه می زدم. سر و صورتش را با ناله و گریه بوسه باران کردم. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
شهید مصطفی صدرزاده
صحن خلوت و با صفای قدس (: کبوترا رو ... بدون اینکه نگران باشن امروز و فردا باید از اینجا برن آروم نش
دلم گرفته و دردیـــــــ.. به سینه پنهان استـــــ؛ و چشم من ز غمِ دلــــــــ.. چو ابر گریان استـــــــ؛ دلم گرفته ولیکنــــــــ.. کسی نمی داند؛