eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
✍پیش از #شهادتش خواب دیده بود اما هرگز خوابش را به ما نگفت🚫 و برای عمه‌اش توضیح داده بود که #حضرت_زهرا(س) را به خواب دیده است که ایشان می‌فرمایند مجید اگر به #سوریه بیایی، تنها یک هفته☝️ مهمان ما خواهی بود. مجید از زمان اعزام تا شهادتش🕊 تنها هفت روز یعنی #یک_هفته طول کشید. #شهید_مجید_قربانخانی🌷 #حر_مدافعان_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻پدربزرگوار #شهید_حججی: خواهش میکنم مردم نسبت به #گناهان بیتفاوت نباشند و همیشه #نهی_ازمنکر کنند. همه تذکر لسانی بدهند تا خون شهدا #پایمال نشود و گناه #عادی نشود. محسن من به گناهکاران، #تذکر میداد ولی به نحو صحیحش #شهید_محسن_حججی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣8⃣9⃣ 🌷 📌به روایت همسر ✍الگوی کامل ❤️✨از هرنظر و در هر زمینه‌ای که بخواهیم حسابش را بکنیم، آقامحسن معلم بنده و یک به تمام معنا برای من بود. ❤️✨معلمی بود که من را با خودش بالا کشید... اگر بالا نکشیده بود، قطعا من امروز این را نداشتم. آقا محسن، هیچ موقع خاص نسبت به من نشان نمی‌داد و همیشه با روش خاص خودش من را راهنمایی و ارشاد می‌کرد. مثلا در مورد حجاب، آن را با روش خاص خود به من نشان داد و معتقد بود برای حجاب نه تنها صرفه‌جویی کرد؛ بلکه باید چادرها را خرید و سر کرد. ❤️✨آقا محسن از همان سال ۸۵ یعنی پانزده سالگی که وارد مؤسسه شهید کاظمی شدند را شروع کرد. او از همان سال‌ها دغدغه کارهای را داشت و عجیب این حوزه برایش مهم بود. مخصوصا نسبت به صحبت‌های دغدغه خاصی داشت و شب‌هایی بود که تا صبح بیدار می‌ماند، می‌خواند و روی بیانات حضرت آقا کار می‌کرد و نکات مهم آن را در داخل سایت یا کانال‌ تلگرامی‌شان می‌گذاشت. ❤️✨محسن از همان نوجوانی در کارهای فرهنگی بود، همیشه در اردوهای جهادی شرکت می‌کرد. یکی از اعضای فعال موسسه شهیدحاج احمد کاظمی بود و کلا فعالیت‌های جهادی‌اش را از همینجا شروع کرد و حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم حتی مسیر زندگی‌اش را هم ازهمین موسسه پیدا کرد و ادامه داد. ❤️✨محسن همیشه در پایگاه بسیج فعال بود، این اواخر در از نظر فرهنگی بسیار فعال بود، می‌گفت مقام معظم رهبری وقتی که فرموده‌اند: «جواب کار فرهنگی باطل، کار فرهنگی حق است.» ما را در انجام کار فرهنگی روشن کرده‌اند و ما نباید این عرصه فرهنگی را خالی بگذاریم و واقعا اش کار فرهنگی بود. ❤️✨محسن خیلی خیلی زیاد کتاب می‌خواند، هروقت هم جایی به مشکل می‌خورد و گیر می‌کرد، می‌گفت حتما کتاب کم خواندم که اینجوری شده... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💢صورتش را که دیدم جا خوردم😦 اندازه چند سال بود. یک دندان سالم هم توی دهانش باقی نگذاشته بودند❌ چند وقت مجبور شد بگذارد. 💢آن روز هر چه کردم برایم بگوید چه بلاهایی سرش در آورده‌اند، فقط گفت: نبوده. 💢یک بار که داشت برای چند تا از دوستانش تعریف می‌کرد، حرف هایش را شنیدم🎧 وحشیانه‌ای داده بودندش؛ شکنجه‌هایی که زبان آدم گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش📝 عاجز است. 💢او و می‌گفت.  من گریه می‌کردم😭 و . پ ن: ایشان ارادت و توسلاتی عجیبی به (س) داشتند و پیکرشان نیز در شب شهادت حضرت زهرا(س) در سال 90 کشف شد. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#تلنگــــر 🔴 #خواهرم حواست هست⁉️ این چادر که سَر کرده ای برای like گرفتن نیست ⛔️ 👈با #چادرحضرت_زهرا(س) در میدان مجازی جولان نده. دل پسر های مجرد را نلرزونید♨️ 📜قسمتی از وصیتنامه: «من در قیامت جلوی #بی_حجاب ها و کسانی که ترویج بی حجابی می دهند را می گیرم.» #شهید_جواد_محمدی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣2⃣1⃣ به یاد #شهید_اکبر_شهریاری🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات #سالگرد_شهادت🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣8⃣9⃣ 🌷 🌷تنهایادگار شهید: محمد باقر شهریاری که در زمان شهادت پدر 3 ماهه بود... 🔻همسر شهید: 🔰همسرم عاشق بود. تمام کارها و اساس زندگی‌اش شهادت🌷 و پیرَوی از امام (ره) و معظم انقلاب پایه گذاری شده بود. می‌گفت: آرزو دارم تا جوان هستیم را ببینیم😍 و شهید شویمـ🕊 🔰و از من می‌خواست، برای دعا کنم وقتی رسانه‌ها درگیری‌های سوریه را نشان می‌ دادند، نگران می‌شدم. با خود فکر می‌کردم💭 احتمال دارد هم شهید شود😢 🔰روزی که می‌خواست به برود به او گفتم: بگذار بیشتر تو را ببیند. گفتم: تو تازه شدی⚡️اما او بند این حرفها نبود❌ 🔰اکبر دعا می‌کرد و زجه می‌زد😭 و از خدا را می‌خواست. سال 1390 و1391 اربعین پیاده به و زیارت امام حسین (ع)🕌 رفت، عاجزانه از امام حسین(ع) می‌خواست، را نصیبش کند. 🔰مدت زندگی ما آنقدر کوتاه بود که و حرف خاصی نمی‌ماند🚫 در طول زندگی 2 ساله‌ام، دو بار سفر زیارتی و یک بار سفر کربلا رفتیم🚌 🔰اکبر، آدمِ توداری بود👤 وقتش را بیشتر صرف مطالعه و قرائت قرآن📖 می‌کرد؛ وقت برایش تنگ بود. به خیلی علاقه داشت💞 خیلی از کتاب شهدا را خوانده بود. 🔰آخرین تماس ما شب بود. از احوال من، از پسرمان" محمد باقر" سوال کرد.می‌گفت: نماز📿 دعا یادت نرود، می‌دانستم راجع به می‌خواهد دعا کنم، ناخود آگاه هنگام دعا یادم می‌آمد💬 می‌گفتم: خدایا هرچه می‌خواهد به او بده. هر چه خودت صلاح می‌دانی، همان شود. 🔰خوب جایی به شهادت رسید🌷 شهادت گوارای . به نظرم در دو سال زندگی‌ مان رفتار آدم عادی نبود❌ خیلی معنوی بود؛ به خدا نزدیک بود؛ کسی که نمازش را می‌خواند. نمازش را باعشق❤️ می‌خواند. 🔰به من می‌گفت: بیا تصمیم بگیریم هرجا بودیم در خیابان و مهمانی را اول وقت بخوانیم☺️ نماز اول وقت، ما را به همه جا می‌رساند. می‌گویند: اکبر به پدر و مادرش می‌کرد. روی قرائت قران دقیق بود👌 که روزی یک ساعت⏰ قرآن بخواند. به وحرام و لقمه حلال اهمیت می‌داد. راوی:همسر شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_370618968559321350.mp3
15.9M
🎧روز دوشنبه است همه با هم #زیارت_عاشورا را به نیابت از شهدا، همراه با #مداح_شهید_مدافع_حرم🌹 بخوانیم 🎤با نوای: #شهید_اکبر_شهریاری #بسیار_دلنشین👌 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 🔰اگر ڪسی او را نمی شناخت؛ هرگز باور نمی کرد که با  ی لشکر مقدس امام حسین (ع) روبروست 🔹نماز📿 جماعت ظهر تمام شد. جعبه شیرینی را برداشت🍱. چون وقت تنگ بود؛ سریع به هر نفر یکی می داد و می رفت سراغ بعدی. 🔸رسید به ؛ چون فرمانده بود کمرش را خم کرد و جعبه را پایین آورد. رنگ حاجی عوض شد😕 با اخم زد زیر جعبه و گفت: مثل بقیه یکی بده  بہ نقل از: آقای مرتضوی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 💠💠 و (45) 3⃣ تخریب اول مسجد و دوران اسارت بابلی جریان حمله بابلیان و دوران اسارت بابلی را باید یکی از مقاطع مهم تاریخ یهود و بلکه تاریخ بشر دانست که در کتاب های تاریخی این قوم مورد اشاره جدی ای واقع شده است. داستان این واقعه از این قرار است که سرانجام پس از اسرائیل، کشور یهودا نیز در سال 701 به اشغال آشوریان درآمد و مدت ها تحت سلطه آنان قرار داشت. پس از انقراض دولت آشور و در جریان جنگی که در میان مصر و دولت یهودا رخ داد این کشور به تصرف مصریان درآمد. اما در جریان جنگ میان مصر و بابل در سال 605 پیش از میلاد و با شکست مصریان، دولت یهودا تحت سلطه بابل قرار گرفت. این در حالی بود که یهودا در طول این مدت همواره از مصر دفاع کرد و در مقابل بابلیان قرار گرفته بود. پس از چند شورش ناموفق در میان یهودا و علیه حکومت بابل، سرانجام پادشاه بابل که بُختُنصَّر (نَبوکَدنَصَّر) نام داشت و در زبان عربی بُخت النَّصْر خوانده می شود، در سال 586 پیش از میلاد به سرزمین یهودا حمله کرد و طی آن شماری را کشته و شمار دیگری را با خود به اسارت برد. در جریان این تهاجم، مسجد بزرگ سوخت و تخریب شد، همچنان که تورات در جریان این آتش سوزی و آتش بازی سوخت و در تاریخ گم شد! اما با بیان و تحلیلی که از ابتدای این نوشتار داشتیم، می توان این واقعه مهم را به شکل دیگری نیز روایت کرد. این قوم-که از این پس بایستی آنان را با واژه حزب شناخت-به تعبیر قرآن کریم اگرچه مرد جنگ نیستند و از کشته شدن و مرگ هراسناکند، اما تخصص عجیبی در جنگ افروزی دارند و از این تخصص بارها در تاریخ به سود خود بهره برده اند. 🔻🔻🔻 . . . 🌤الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4_6050734877039395576.mp3
5.55M
#سفر_پرماجرا ۲۴ ✅وقتی عیبهاتُ شنیدی،عصبانی نشو! اینا آینه اند؛ بایست و خودتو توش نگاه کن! ❌و بعد قیچی بردار و یکی یکی از چهره ی باطنت حذفشون کن! تا خوشگل به اون دنیا متولد شی👆👆 🎤🎤 #استاد_شجاعی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
⭕️تازه رسیده بودم به قرارگاه و می‌خواستم #حاج_احمد را ببینم. همینطور که داشتم می‌رفتم، #صحنۀ عجیبی دیدم😨 درآن هوای گرم♨️ و در آن موقع از ظهر ،که تمامی نیروها از شدت گرما داخل سنگر و‌یا خواب💤 بودند، حاج احمد کنار تانکر آب💧 نشسته بود و #باعشق، ظرف های ناهار🍽 بچه های قرارگاه را می‌شست. ⭕️گفتم شاید حاج احمد نباشد، #اما وقتی جلوتر رفتم، دیدم خود اوست آدمی مثل حاج احمد با آن همه برو و بیا #فرماندۀ تیپ ۲۷ حضرت رسول (صل‌الله‌علیه‌وآله) و مسئول قرارگاه تاکتیکی، بیاید و کنار تانکر آب، #بشقاب های نیروهایش را بشوید⁉️ ⭕️فوری دوربینم📷 را آماده کردم و خیلی سریع، #قبل از اینکه متوجه شود از او در آن حالت عکس گرفتم📸 به روایت:احمدحمزه‌ای 📚کتاب: #میخواهم_با_تو_باشم #حاج_احمد_متوسلیان 🔸ای ما وصدچو ما ز #پی_تو خراب و مست 🔹ما #بی_تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای؟! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
محمد باقر فرزند 🌷 درآغوش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
احمد الیاسی تو چون گلِ یاسے🌸 فدائےِ زینب(س)یاورِ عباسےع🍃 📸دانشجوی مدافع حرم #شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی 🌷 #فاتحان_نبل_و_الزهراء 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
2⃣8⃣9⃣ 🌷 🔻 به نقل از یکی از : 🌷 احمد خیلی با ادب ومهربون بود ادمو با حرف زدنش جذب خود میکرد درس خون و زیرک بود..... 🌷باهم ارتباط داشتیم موقع امتحان ها بود چند روزی دانشگاه نیومده بودم وخبری هم از نبود نه پیامی نه زنگی ومنم که پیام یا زنگ میزدم میگفت خاموشه... 🌷سرجلسه امتحان هم نیومده بود باخودم گفتم خدایا چرا از خبری نیست.... 🌷بعد امتحان ها برگه های امتحان ولیست حضور غیاب رو برام اوردن دیدم رو زده خیلی نگران شدم فردا صبح اومدم دانشگاه از رفقا دوستان اشنایان واساتید سراغشو گرفتم که گفتن برا دفاع از حرم عازم سوریه شده برا مقابله با داعش و.... 🌷داشتم دق میکردم فقط یه چیزی بر لبم اومد که با خودم میگفتم احمد احمد احمد..... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❤️ 🔹صدای هلهله داعشی ها👹 می آید. تیر و ترکش💥 از آسمان می بارد. تنگ تر شده است. ⇜عباس آنطرف روی تپه ای افتاده😔 ⇜ نفس های آخر را می زند ⇜محمد اینانلو ⇜رضا عباسی ⇜و مجید قربانخانی روی زمین افتاده اند😢 تیری در خشاب ها نیست❌ سه چهار نفری👥 توی سنگرهایمان کز کرده ایم می خواهد در آن معرکه سر بلند کند 🔸عباس روی زانو می نشیند بلند فریاد می زند: (سلام الله علیها) شلیک می کند💥 پنج، شش داعشی را می زند می کنند تک تیراندازشان عباس را می زند.... 🔹آه عباس بلند می شود: (سلام الله علیها) عباس به زحمت😓 چند تیر دیگر هم می زند؛ را هم می زنند. محمد فریاد می زند: عباس سنگر بگیر برو توی سنگر ⭕️نمی شود عباس را عقب آورد ما آمدیم😔 ، آسمانی شد🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
رسیدگی به پرونده بابت توهینی که در خلال یک سخنرانی انتخاباتی در سال ۹۶ به شهدا و انجام داده بود هرچندکه خیلی طولانی شد(یک سال و نیم طول کشید)ولی قابل تقدیرست اما ای کاش هرچه زودتر به پرونده او و دوستانش در نحوه واگذاریِ کارخانه (به همسرانشان)، که بیش از یک دهه از آن میگذرد، پرونده و نیز رسیدگی شود!! 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❤️✨یکی از دوستان او خواب #حضرت_زهرا(سلام الله علیها) را دیده بود. حضرت به او گفته بودند: «مرحله اول عملیات را #شما پشت سر بگذارید، بعد از آن #بامن». ❤️✨مصطفی همین خواب را با آب و تاب 😃برایم تعریف کرد.گفتم حس خوبی به این عملیاتی که می‌خواهد برود ندارم؛ او به من گفت: «قرار نشد که نگران باشی چون خود بی بی فرمانده ما هستند👌». #شهید_مصطفی_صدرزاده🌷 #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چقدر جالب است این عکس ها و چه حیف از این جوانان و وای به حال کسانی که به اسم این جوانان، سفره های انقلاب را کردند و خوردند و خوردند و خوردند... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 8⃣4⃣ 💞صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند. گفت: «از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و هدی راحت است.» 💞 نفس هایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هایش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند، دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شده اند. تکیه داد به تخت و چشم هاش را بست. 💞غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت:«نه آن غذا را بیاور» با دست اشاره می کرد به پنجره. من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: «غذا این جاست. کجا را نشان می دهی؟» چشم هایش را باز کرد. گفت: «آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟» چیزهایی می دید که من نمی دیدم و حرف هاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر مرا صدام زد. گفت: «نمی دانم چه طور بگویم، ولی آقای مدق تا شب بیش تر دوام نمی آورد. ریه سمت چپش از کار افتاده؛ قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش.» دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش رامی گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. 💞هُدی دست انداخت دور گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: «نمی توانم این چیزها را ببینم ببریدم خانه.» فریبا هدی را برد. یکدفعه کف اتاق نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. 💞 منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم: «منوچهر جان چه کار می کنی؟» گفت: «روی خون شهید وضو می گیرم.» دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت:«من را ببر غسل شهادت کنم.» مستاصل ماندم. گفت:«نمی خواهم اذیت شوی.» یک لیوان آب خواست. تا جمشید لیوان آب را بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت شهادت کرد و با دست راستش آب ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشت پایش آب می چکید.... ...🖊 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 9⃣4⃣ 💞سرم را گذاشتم روی دستش. گفت: «دعا بخوان.» آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قول هوالله و اناانزلناه می خواندم. خندید. 💞گفت:«انگار تو عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟» هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: «تورا به خدا ، تورا به جان عزیز زهرا دل بکن.» من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم، حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: «خدایا من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد.» منوچهر لبخند زد و شکر کرد. 💞دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه لبش ریخت بیرون، اما «یا حسین» قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایل را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم. برانکار آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند. 💞{ از در که وارد شد، منوچهر را دید. چشم هاش را بست. گفت: «تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.» صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سر تا پایش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. دلش بوی خاک می خواست. دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلش را گرفت, بلندش کرد و رفتند خانه. تنها بر می گشت. چه قدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظرش است . اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: «بابا رفت؟» و سه تایی هم را بغل گرفتند و گریه می کردند. } 💞 دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. 💞روز تشییع چقدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش، اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد.... ...🖊 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh