eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
6هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️ گزارش خرید تلفن همراه 📱 به ارزش چهار ملیون پانصد و سی هزار تومان🤲 ما‌تونستیم به کمک این😇 برویم و این خانواده عزیز با کمک هزینه ای که خیرین عزیز تقبل👌 کردند توانستند خوشنود بشوند انشالله خداوند به خیرین عزیز خیر بده 🤲 و اجرشون رو خود مولا علی (ع) 😍 و سه ساله اباعبدالله بگیرند از همه بانیان این امر خیر صمیمانه سپاس گزاریم🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5891079432134723534.mp3
2.76M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۰۸ 🎤 حجت‌الاسلام 🔸«کدامین آیه را دروغ می‌پندارید»🔸 🔹«قسمت ششم»🔹 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز شهادت امام حسن مجتبی(ع)🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃چند ساعتی از افطار گذشته و آرام آرام خود را به عمق جان می‌رساند. جگرش می‌سوزد ولی افسوس که در خانه خود است😓 🍃غربت میراث . دیروز میان ، امروز میان خانه ،فردا میان و آن سوی دیوار زنی که در رویای شاه بانویی غرق شده است... 🍃نگاه تارَش به کوزه آب اما فکرش میان کوچه های است نکند در این تاریکی، زینبش زمین بخورد!🥺 🍃چشم بر هم می‌گذارد که پرده حجره کنار می‌رود: "برادرم حسن" و فرو می‌رود در آغوشی برادرانه... سرش را به دامن گرفته و زینب کنار بستر، هق هقش را درون سینه آرام می‌کند. 🍃دستان برادر را می‌گیرد. سرد است، مانند دستان مادر وقتی از کوچه بازگشته بود💔 🍃کمی آنطرف تر مردانه بغضش را فرو می‌دهد. دل نگران مولایش است، نکند داغِ کمر شکن برادر را تاب نیاورد!؟😥 🍃چشمان بی‌فروغش روی اشک‌های خیره می‌ماند: "گریه نکن جان برادر، گریه نکن" 🍃حسین لب می‌گشاید تا شاید پاسخِ سوالش، کمی از داغِ سینه حسن کم کند :"حسن جان! نمی‌گویی، آن روز میان کوچه ها، به مادرمان چه گذشت؟"و پاسخش قطره اشکی می‌شود میانِ موهای سپیدِ برادر. موهایِ سپیدی که یادگار کوچه است😔 🍃در آستانه حجره، مادر را می‌بیند. با همان ، دست به پهلو منتظر اوست. پشت سرش، و پدرش با لبخند نگاهش می‌کنند. 🍃زینب را به حسین می‌سپارد و حسین را به عباس. صدای شیون که بلند می‌شود، بار دیگر رخت عزا بر تن می‌کند... 🍃پیکرِ غرق تیرش را به خاک می‌سپارند و ماتم را به آغوش می‌کشد. زینب سر بر شانه برادرش از کوچه های بی‌وفای مدینه می‌گذرند. اما حسین چه بگوید از داغِ دلش!! سخت است برادری، برادرش را خاک کند. 😞 🕊به مناسبت سالروز (ع) ✍نویسنده : 📅تاریخ انتشار : ۲۲ شهریور ۱۴۰۰ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‌‌🌿 (ع) 🌿 🌱پشت ترک موتورش بودم رسیدیم به یک چهار راه پشت چراغ قرمز ایستاد . بهش گفتم: امید چرا نمیری..؟! ماشین که اطرافت نیست؟ 🌱بهم گفت: رد کردن چراغ قانونه و امام گفته رعایت نکردن قوانین راهنمایی رانندگی خلاف شرعه پس اگر رد بشم گناهه داداش. من شب تو اشک چشمم کم میشه..🍃 🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‹🕊💭› - 🌿 حـاج‌قـاسـم‌سـلیـمـانـی: 🌿 مدیر باید خلاق باشد، نوآور باشد، مبتکر باشد، از دل بحران خلاقیت ایجاد کند. بحران را دور بزند، بحران را سرکوب کند، بحران را به ضد بحران تبدیل کند... - ‹🕊⸾✉️›حاج_قاسم# 💚 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌 🌹شهـــید بیضایی باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
الان میخواستم پاشم بذارم. شماها هم که صبحونه نخوردید - میل نداریم مامان جان - اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن _ با اصرار های من بلاخره راضی شد - خوب قورمه سبزی بذارم الان نمیپزه که - اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که میخواد بره گفتم براش درست کنم. مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟ وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید - إم إم هیچ جا مامان خودت گفتی امشب میخواد بره - ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم خدا فاطمه رو رسوند... با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد. با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟ به سلام خانم. ساعت خواب ... وای انقد خسته بودم ییهوش شدم باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن _ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول میکشید علی پیش بابا رضا نشسته بود از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود. _ لباس هاش رو تخت بود. کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم. اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم، به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و، وقتی که اومد بیدار شم. _ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم علی بود اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟ آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟ الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان. قرار شد بابا با مامان حرف بزنه اسماء خانواده ی تو چی؟ خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن. اسماء بگو به جون علی راضی ام ... راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم پایین مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد پس بابا رضا بهش گفته بود _ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم چشماش پر از اشک بود. دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به رفتن علی راضی هستی؟؟؟ یاد مامانم وقتی اردلان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پایین و گفتم: بله پاهاش شل شد و رو زمین نشست. بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد. _ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد. خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود. سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد. بعد هم فاطمه و بابا رضا همه نشستن _ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟ بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم. بعد از چند دقیقه مادر علی بی حوصله اومد و نشست. غذاهارو کشیدم به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت. علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه. _ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم. بعد از دومین بوق گوشی برداشت الو!!!.... .. نویسنده خانم علی ابادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـلام_آقـا_جان♥️✋🏻 ایــاڪ نـعبـد و ایــاڪ نـستـعـین یـعنـے سـلـآم مـسجـد مـولآے آخـریـن اےجـمڪران‌بـگوڪجـاست‌آخـریـن‌امــید ایـن الشـموس الطـالعه ایـن مــه جـبـین:) ‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨°•"♥️"•°✨ عشق که تــــو باشی مگر می شود پروانه نشد و دورت نچرخید عشق که تــــو باشی مگر می شود که در غم دوری ات مثل شمع آب نشد 🌹✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اللّهم عجّل لولیک الفرج بحق زینب س✅ 🤲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~|🌸|~ دو سه ساعتی از مجلس عقد می‌گذشت. مراسم در منزل دایی من برگزار شد.🎈 عباس می‌خواست وسایلی را به خانه پدرش ببرد. با ماشین، با هم رفتیم. پدر و مادر عباس برایمان آرزوی خوشبختی کردند.😍 چند دقیقه‌ای که نشستیم عباس بلند شد که برویم. از خانه دور نشده بودیم که از عباس خواستم که به مقبره شهدای گمنام در پارک سیمرغ سمنان برویم. با روی باز پذیرفت. هر دو خوشحال بودیم. با خودم می‌گفتم خدا را شکر که زندگی‌مان با زیارت قبور شهدا شروع می‌شود و رنگ خدایی می‌گیرد. از شهدا مدد گرفتیم برای یک زندگی ایده آل...♥️💫 🔖همسر شهید 🌿 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼استـادمـون میگفت: با امـام‌زمان قـرار بـزاریـد🖐🏻 🍀فقـط حواستـون باشـہ‌ڪہ امام‌زمان قـرار شـما رو یـادش هسـتا! یادداشـت میڪنه...📝 🌸یه جورے بگو ڪہ سخـت نباشہ⚡️ نگو دیگہ دروغ نمیگم❌ دیگہ‌غیـبت نمیڪنم... بگـو: آقـا من تلاشـمو میڪنم کہ‌ تمام کارهایم در مسـیر رضـایت شـما بـاشـد😇 به ایـن امیـد کہ‌شـما بـراےمـن دعـا ڪنید...🤲🏻❤ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5899797416881685871.mp3
4.15M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۰۹ 🎤 حجت‌الاسلام 🔸«کدامین آیه را دروغ می‌پندارید»🔸 🔹«قسمت هفتم»🔹 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
در نجف تصمیم گرفت که سه روز آب و غذا کمتر بخوره یا اصلاً نخوره تا حال آقا علیه السلام رو در روز عاشورا درک کنه.روز سوم وقتی خواست از خانه بیرون بیاد که چشماش سیاهی رفت. می گفت : مثل ارباب همه جا را مثل دود می دیدم. اینقدر حال من بد شد که نمی توانستم روی پای خودم بایستم. از آن روز بیشتر از قبل مفهوم و و علیه السلام را فهمید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید عمار بهمنی💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃سلام به قطره قطره‌ی خون تو ای ، خونی که نگهدارنده ی حق از باطل و زنده نگه دارنده‌ی اجتماعی شد. 🍃سلام بر تو ای شهید، که آگاهی و حیات تراوش شده ی آن است. سلام بر تو ای کسی که آگاهانه مسیر را برگزید و دعوت پروردگارش را لبیک‌ گفت♡ 🍃سلام‌بر تو ای کسی که غبار فروتنی و تواضع وجودش را درنوردید. سلام بر تو ای کسی که شهادت را در آغوش کشید و ما زمینیان را به خود مجذوب ساخت و به هوش آورد قلبهای غفلت زده ما را. 🍃سلام بر تو ای به نور پیوسته، سلام بر تو ای مدافع حریم ولایت، سلام بر تو ای پرستوی ، سلام بر تو ای پرواز کننده به سوی معراج، سلام بر تو ای فی الارض🌺 🍃عمار جان ... سلام و نگاه بر تو بود که عاشقانه تو را ببرد. بگونه ای که هستی کائنات از عطر پرواز تو مست شده اند. 🍃ای برادر شهیدم، تو را قدر میدانیم و خوب میدانیم، به‌ مجرد این که هر قطره ای از خونت بر زمین جاری شد در مقابلش گلی شکوفا و راهی مشخص گردید. 🍃نغمه ی را به نزد پروردگار برای ما محبوس شدگان زمینی بنواز. شاید به رائحه ی دعای شما، دلهای زنگی ما نیز طراوت خویش را بدست آورند و معطر وجودمان را فرا گیرد و راه خلاصی از این زندان مادی را هموار سازیم😓 🌺به مناسبت سالروز ✍نویسنده : 📅تاریخ تولد‌ : ۲۵ شهریور ۱۳۶۴ 📅تاریخ شهادت : ۲۴ فروردین ۱۳۹۵.حلب 📅تاریخ انتشار : ۲۴ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : فسا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
می‌گفت: من دوست دارم هرکاری می‌توانم برایِ مردم انجام بدهم.. حتی بعد از شهادت..! چون حضرت‌امام گفتند: مردم ولی نعمتِ ما هستند.. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
「🕊♥️」 یه شب بارونی بود.🌧 فرداش حمید امتحان داشت.📝 رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها .. همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده... گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت: ازت خجالت میکشم 😓😌 من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم😔 دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ..😓 حرفشو قطع کردم و گفتم : من مجبور نیستم🙂 با علاقه این کار رو انجام میدم😊 همین قدر که درک میکنی و قدر شناس هستی برام کافیه..😇 •همسرشهیدعبدالحمیدقاضی‌میرسعید💍• • 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اهداف مشترک بیشتر از عشق می‌تونه آدما رو بهم نزدیک کنه :)♥️🌱˹ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh