یہشهیدانتخآبڪنید،
بریددنبآلش؛
بشنآسیدش
باهاشارتبآطبرقرارڪنید
شبیه اشبشید
حآجتبگیرید،
شهیدمیشید.
#شهیدمصطفیصدرزاده🕊
#لحظه_ای_با_شهدا 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷فراز؎ از وصیتنامه
#شهید_سیدجواداسدی
✍[خداوندا] ما سربازان ولایت، افتخار مشترڪمان حضور در دانشگاه امام حسین(ع) است کہ سربازان عاشورایی خمینی ڪبیر در آن پا؎ نهاده بودند و ما در آن جهاد و شهادت را از بزرگان مڪتب ایثار و شهامت آموختیم.
▫️اکنون کہ توفیق درڪ سرباز؎ نائب #امام_زمان(عج) را یافتهام و در اردوگاه منتظران ظهورش حضور دارم در ردا؎ سبز سربازان #امام_خامنه_ای با تو عهد و پیمان میبندم، عهد؎ عاشقانہ و میثاقی حسینی، عاشورایی باشیم و حسینی بمانیم و خود و فرزندانمان را در میدان حسینی گر؎ پرورش دهیم.
#اللهمعجللولیكالفرجبهحقخونپاكشهدا
«الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ»
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_50482512.mp3
3.47M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۸۲
🎤 استاد #حسینی
🔸«چرا امام زمان؟»🔸
🔺قسمت اول
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📖نگاه متفاوت شهید #حاج_قاسم سلیمانی به قرآن
🌷ایشان رابطه ویژه و خاصی با قرآن داشت، بارها میدیدم با ماژیکهای فسفری روی عباراتی از قرآن خط میکشد، معلوم بود با آن بخشهایی که علامتگذاری میکند کار دارد.
خدا رحمت کند آقای شهید حاج حسین پورجعفری را که واقعاً یار بیبدیل و بینظیری برای او بود و همه زندگیاش را وقف او کرده بود.
معمولاً حاجی در فاصله دو جلسه قرآن میخواند یا وقتی سوار هواپیما میشد تا مثلا به سوریه برود.
🌷حسین که میدانست الان حاجی باید قرآن بخواند، سریع قرآن و ماژیکهای فسفری قرمز و سبز را به او میداد.
اوایل برایم سؤال پیش میآمد چرا حاجی قرآن را علامتگذاری میکند، بعد متوجه شدم نگاه او به قرآن غیر از نگاه ماست!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
*هرزگی "مد" است!*
*بیآبـرویی "ڪلآس" است!*
*مستیودود "تفـریـح" است!*
*رابطه بانامحرم "روشـنفڪری" است!*
*گـرگ بـودن "رمزموفقیـت" است!*
*بیفـرهنگی "فـرهنگ" است!*
*پشت کردن به ارزشها و اعتقادات*
*"رشـدونبـوغ" است!*
#خجـالـتنڪشیمیهوقت😶👌🏼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۹۳)
وارد مطب دکتر شدیم
خوشبختانه زیاد شلوغ نبود تونستیم زود وارد اتاق بشیم
دکتر یه پرونده ی مراقبتی برام تشکیل داد بعد ازم خواست که روی تخت دراز بکشم تا سونوگرافی رو انجام بده
مامان پرسید خانم دکتر بچه چطوره سالمه؟؟ الان جنسیتش که مشخص نمیشه نه؟؟
دکتر بعده یه خرده مکث کردن گفت شما قبلا هم سونو انجام دادین؟؟؟
بله خانم دکتر اون موقع تقریبا نزدیک ۲ماه و ۲۰ روزش بود
دکتر ـ اهان پس کارش دقیق نبوده ...
من و مامان یه خرده ترسیدیم مامان پرسید چطور مگه نکنه زبونم لال بچه مشکلی داره؟؟؟😰😰😰😰
نه خانم نترسید چیزی نیست اتفاقا خیره... دیگه نمیدونم چجوری بوده که اون دکتر تشخیص ندادن....
اما دختر شما دو قلو باردارن
اینم صدای ضربان قلبشون
❤️❤️❤️❤️
وااای خدا صدای ضربان دوتا قلب تو اتاق پیچیده بود ما اصلا باورمون نمیشد😍😍😍
از خوشحالی گریه میکردیم دکتر حال مارو که دید گفت
خوشبحالتون این یه معجزه و هدیه از طرف خداست باید شکر گزار باشین
خیلی ها هستن که در حسرت بچه موندن ...
احتمالا همسرتون بیشتر خوشحال بشن اخه پدرا نسبت به مادرا خیلی با بچه هاشون انس میگیرن...😊😊
با این حرف دکتر خندمون قطع شد.از روی تخت بلند شدم و با ناراحتی چادرمو سرم کردم
😔😔😔😔
دکتر با تعجب نگاهمون میکرد
چی شد ببخشید حرف بدی زدم که ناراحت شدین ؟؟
فرزانه ـ نه خانم دکتر، راستش همسرم شهید شده الان نزدیک ۶۰روزه...
مدافع حرم بودن😔😔
کاملا مشخص بود که دکتر ناراحت شد ، عینکشو در اورد و گفت خدا رحمتشون کنه هرچی خاکه مرحوم شوهرتونه بقای عمر شما و بچه هاتون باشه
ممنون خانم دکتر خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه
از مطب خارج شدیم ولی خیلی خوشحال بودیم اصلا باورمون نمیشد که دوقلو باردار باشم .
از مامان خواستم که مستقیم بریم خونه ی زینب اینا تا اونارو هم خوشحال کنیم ...
به خونه شون که رسیدیم معصومه خانم اینا از دیدن ماخوشحال شدن زینب برامون شربت اورد و نشست
زینب ـ فرزانه قراره عقدو برای چه روزی گذاشتین ؟؟
شربتمو که خوردم گفتم موند برای ۶ماه دیگه ...
معصومه خانم و زینب با تعجب پرسیدن .... چی !!؟ ۶ماه دیگه؟؟
اخه چرا انقدر دیر؟؟
ماجرای محضرو براشون تعریف کردم اما صورتم خیلی خندون بود😊😊😊
زینب با شوخی گفت پس لابد بخاطر
عقب افتادن عقدتونه که انقدر خوشحالی اره شیطون؟؟؟
مامان ـ نه زینب جان اگه شماهم بدونین صد در صد مثل ما خوشحال می شین☺️
معصومه خانم ـ مرجان جان بگو چی شده کنجکاومون کردین...
زینب ـ من که حس فضولیم گل کرده بگین دیگه !!؟
فرزانه ـ باشه میگم ، ما الان از مطب دکتر میایم ، بعد نتیجه سونوگرافی رو از کیفم در اوردم و دادم دست زینب
بیا خودت ببین
زینب با دقت داشت نگاه میکرد یهو از خوشحالی جیغ کشید واااای ماماان مامااان ...
عه چی شده دختر ؟. به منم بگوو!!
مامان فرزانه دوقلو بارداره
معصومه خانم ـ چی دوقلو ؟؟
جدی میگی !!!؟؟
فرزانه زینب چی میگه؟؟
اره مامان راسته من دوقلو باردارم 😊😊😊
وااای فدات بشم دخترم خیلی خبر خوبی بود
بعد با گریه دو دستشو گرفت بالا و گفت خدایاا شکرت پسرم رفت اما دوتا بچه دیگه بهمون دادی
خدایا صد هزار مرتبه شکر 😭😭
زینب ـ مامان جون گریه نکن ماهم گریمون میگیره هااا....
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۹۴)
مامان ـ خب دیگه اگه اجازه بدین ما دیگه بریم
معصومه خانم ـ نه کجا برین بمونین ناهار ، غذامونم اماده ست یه تیکه دورهم میخوریم
نه حاج خانم مزاحم نمیشیم
عه مرجان خانم مزاحم چیه شما مراحمید...
احمد اقا هم امروز خونه نمیاد تاشب بیرونه ...
بمونین توروخدا ماهم تنهاییم
فرزانه ـ مگه بابا کجا رفتن ؟؟؟
امروز صبح یکی از دوستاش اومد دنبالش ازش خواست باهم برن قم برای زیارت
اونم از خدا خواسته رفت دیگه 😄😄😄
ناهارو اونجا خوردیم و رفتیم .
روزها و ماه ها همین طور ورق میخورد ومن به ماه اخر نزدیک تر میشدم
مامانم خیلی مراقبم بود زیاد از خونه بیرون نمیرفتم برای رفتن سر مزارم مامان همیشه همراهم می یومد...
خلاصه تمام فکرم پیش بچه ها م بود و برای روز در اغوش کشیدنشون لحظه شماری میکردم .
زینب خیلی بهم سر میزد تا تو خونه زیاد تنها نباشم از طرفیم با خرید سیسمونی و تزئینات اتاق بچه خودمو سرگرم میکردم
محسنم تو این مدت در حال رفت و امد به سوریه بودیه مدت اینجا بود یه مدت سوریه
تو ماه اخر بارداری بودم دیگه چیزی به فارغ شدنم نمونده بود محسنم نزدیک ۱۵ روزی میشد که سوریه بود و هنوز خبری ازش نبود
زینب یه چندتا عکس و پوستر برای تزئین اتاق بچه ها خریده بود که برام اورد. تو اتاق باهم مشغول چسبوندن عکسا بودیم که یه دفعه یه درد
شدیدی منو گرفت
دستمو گذاشتم رو کمرم و داد کشیدم اروم همونجا نشستم زمین ...
زینب از ترسش از بالای چهار پایه پرید اومد سمتم
وااای چی شدی فرزانه ؟؟؟
خاله مرجاان ... خاله مرجااان ..بیا فرزاانه...
مامانمم از یه طرف با صدای زینب ترسید و خودشو به اتاق رسوند
چی شده دخترم ؟؟
چرا زمین نشستی؟!!
منم از درد نمیتونستم جواب بدم
زینب ـ خاله داشتیم این عکسارو می چسبوندیم که یه دفعه دردش گرفت
فرزانه مامان جان کجات درد میکنه
به زور گفتم مامان کمرو شکمم
مامان با تعجب گفت وقته زایمانته اما هنوز که ۱۵ روز مونده...
پاشید باید بریم ...
زینب زنگ بزن به اژانس شمارش تو دفترچه تلفن هست ...
منم فرزانه رو اماده میکنم ..
چشم خااله...
زینب زنگ زد به اژانس اما متاسفانه همه رفته بودن سرویس ...
زینب دویید پیشه ما ، خاله ماشین ندارن من میرم سر کوچه ،
چادرشو انداخت سرشو با عجله رفت ..ـ
مامان هم دست منو گرفت و اروم برد جلوی در..
وااای خداا خیلی درد دارم مامان نمیتونم راه بیام دارم میمیرم
هی نفس نفس میزدم و داد میکشیدم از درد گریه ام گرفته بود
مامان منو نشوند روی پله ی جلوی در
طاقت بیار دخترم چیزی نیست الان میریم دکتر...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید.
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹سالروز عملیات #کربلای_چهار و پرکشیدن دستبستهی 175 #شهید_غواص که زنده به گور شدند...
عملیات کربلای ۴ با رمز «محمد رسولالله» در محور ابوالخصیب در تاریخ ۳ دی ۱۳۶۵ به فرماندهی سپاه به منظور آمادهسازی مقدمات فتح بصره توسط نیروهای ایرانی انجام شد.
#شبتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh