eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 9⃣1⃣ از آن طرف شیر هم نمی توانستم برای بچه‌ها تهیه کنم. مهدی گرسنه بود و نباید گرسنه می ماند. چند روز اورا فقط با جوشاندن نخود و لوبیا و حبوبات زنده نگه داشتم. مردهامان نبودند برای مان غذا تهیه کنند. من بودم و چند تا زن دیگر توی پادگان الله اکبر اسلام آباد، بی غذا و تنها. منتظر ماشین شیر بودیم که دیر کرد، بعد فهمیدیم تصادف کرده. شیر در هیچ جای شهر پیدا نمی شد. بچه‌های شیر خوار همه ما فقط ضجه می زدند. حالا شما در نظر بگیرید که تمام این مصیبت ها را چطور می شود تحمل کرد؟ او هیچ وقت حقوقش را از سپاه نمی گرفت،نمی خواست برود سراغ بیت المال. از آموزش پرورش می گرفت، چون اصلا سپاهی نبود، مامور به خدمت در سپاه بود.تا وقت شهادت هم فرهنگی بود. همیشه می گفت : "کسانی هستند که شرایط شان خیلی بدتر از ماست. اگر هم چیزی هست، امکانات یا هر چی،حق آنها ست نه من." همیشه به گوشم می خواند که : "مطمئن باش زندگی ما از همه بهتر ست. " می گفت : " آن قدر که من می آیم به تو سر می زنم بقیه نمی توانند بروند زن و بچه‌هاشان را ببینند. " می گفت :" ما کسانی را داریم که الان ده یازده ماه است خانواده هایشان را ندیده اند." ابراهیم همیشه می گفت :" دوست ندارم زنم با بی دردها رفت و آمد کند." می گفت : " اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آنهایی نشست و برخاست کنی که مشکل دارند. " حتی مرا مامور کرده بود یواشکی اختلاف بین دوستانش و خانم هایشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حل کند. یک موردی پیش آمد که من نتوانستم از پسش بر بیایم. به ابراهیم گفتم. بغض کرد و گفت :" بهش بگو دو سه ماه تحمل کند. فقط دو سه ماه. بعد....." بعدی نبود. چون او توی عملیات خیبر شهید شد. و وای از خیبر.... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄ دست ادب بر روی سینه می گذاریم السَّلامُ عَلَى الْقآئِمِ الْمُنتَظَرِ و الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ سلام بر قیام کننده‌اى که انتظارش کشیده مى‌شود و (سلام بر) عدل آشکار سلامی می دهیم از روی اخلاص سلامی را که دلتنگی در آن باشد نمایان ز لب های عزیرت گر جوابی بشنویم ما ؛ چه حسی می نشیند در میان سینه هامان پس : 🌸السَّلامُ عَلَیکَ یا صاحِبَ الزَّمان✋🏻 أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
کاش می‌شد🤲بچه‌ها را جمع کرد👥 آن روزها را گرم کرد😔 کاش می‌شد بار دیگر رفت عشقی کرد و تیری خورد و رفت… شادی روح و امام صلوات‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*بسم‌رب‌الشهدا‌والصدیقین* 🌿 مراسم هیئت که تموم شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم...😊 شور و اشتیاق عجیبی داشت... با انگشت اشاره کرد و گفت که وقتی شهید شدم منو اونجا دفن کنید...🙂 من که باورم نمیشد، حرفش رو جدی نگرفتم... نمیدونستم که اون لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط...!🥀 ♥ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌👇🏻 ‌ 🍃می گفت: اگر میگویید الگویتان حضرت زهرا(س) است باید کاری کنید ایشان از شما راضی باشند و حجاب شما فاطمی باشد.🍃🌷 [۲۲بھمن‌ساݪگࢪدشھادت‌شہیدابࢪاهیم‌هادۍ] 💌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌 در راهرو لامپ‌هایی💡 داشتیم که شب هم روشن بود و آنجا در سرما می‌نشست و درس 📚می‌خواند.. و وقتی به ایشان می‌گفتیم که چرا اینجا درس می‌خوانی؟! 🤔 می‌گفت: من این درس را برای خودم می‌خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت‌المال پرداخت می‌شود استفاده‌کنم!🌱 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
قسمت 7
بهش‌گفتم: چند‌وقتیہ‌بہ‌خاطراعتقاداتم مسخرم‌مےڪنن...😥 بهم‌گفت: براےاونایـےڪہ‌ اعتقاداتتون‌‌رو‌مسخره‌مےڪنن‌، دعاڪنین‌خدابہ‌عشق❤️ حسین‌دچارشون‌ڪنہ :) شهید احمد مشلب❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش سردار هست🥰✋ *سردار گمنامـــ*🕊️ *سردار شهید سردار خورشیدے*🌹 تاریخ تولد: ۱۰ / ۷ / ۱۳۴۱ تاریخ شهادت: ۶ / ۴ / ۱۳۶۷ محل تولد: فارس، کوار، ارباب محل شهادت: جزیره مجنون *🌹همرزم←فرمانده تخریب لشکر ۱۹ فجر بود🌙 پس از والفجر 10 و شهادت دوست و همراه خود، او هم دل از دست داد🥀و از چند شب قبل از شهادتش ماموریتی را پذیرفت که زیر دید و تیر دشمن بود💥هرشب در آن منطقه حداقل یکی دو شهید داشتیم و پایان این عملیات قطعا شهادت بود و او میدانست💫 به همین دلیل کارت و پلاک خود را جدا کرده بود تا گمنام باقی بماند🌙سردار در صبحی به خط جزیره مجنون وارد شده بود.🗻 هنوز از حضورش ساعتی نمیگذشت که بمباران شیمیایی دشمن شروع شد💥پدرانه دور نیروها میگشت و آنها را تشویق به استفاده از ماسک میکرد⚡و از طرف دیگر با روشن کردن آتش در پی از بین بردن اثرات مواد شیمایی بود🔥اما وقتی خواست با فرماندهی تماس بگیرد📞 ماسکش را برداشت🥀و در کمتر از چند دقیقه روی زمین افتاد🥀دشمن گاز سیانور، خطرناکترین ماده شیمیایی را روی سر بچه ها ریخته بود🥀سریع با وانت او را عقب فرستادیم، اما ماشین واژگون شد💥 و پیکر سردار، طبق آرزویش که گمنامی بود🌙همچون خورشیدی در جزیره مجنون برای همیشه بی غروب باقی ماند*🥀🕊️🕋 *جاویدالاثر* *سردار شهید سردار خورشیدی* *شادی روحش صلوات*
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 0⃣2⃣ وای از عملیات خیبر، که آن روز ها، توی اسلام آباد، هر چی بهش نزدیک می شدیم قدر ابراهیم را بیشتر می دانستم. هرگز آن شب که مهمان داشتیم را یادم نمی رود. سرم گرم آشپزی بودم که آشوب عجیبی افتاد به جانم. آمدم به مهمان ها گفتم : "شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. " رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم، که سالم بماند، یکبار دیگر بماند. ابراهیم که آمد بهش گفتم چی شد و چکار کردم. رنگش عوض شد. سکوت کرد. سر هم تکان داد. گفتم : " چی شده مگه؟ " گفت :" درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری اش کرده بودند. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند، می دانی چی می شد؟ " خندیدم، حرف نمی زدم. او هم خندید و گفت :" تو نمی گذاری من شهید شوم. تو سد راه شهادت من شده ای. بگذر از من " نمی توانستم، نمی توانستم کسی را از دست بدهم، یا دعا کنم از دستش بدهم، که وقتی من یا بچه‌ها تب می کردیم، می آمد می نشست بالای سرمان گریه می کرد، کمپرس آب سرد می گذاشت روی پیشانی مان، و می گفت : " دردتان به جان من." یا می گفت : " خداراشکر که داغ هیچ کدام تان را من نمی بینم. " از این حرفهایش البته بدم می آمد. گاهی می گذاشتم پای خودخواهی اش، که حاضر بود داغش به دل ما بیفتد، اما خودش داغ مارا نبیند. آن قدر مراعات مرا می کرد که حتی نمی گذاشت ساک سفرش را ببندم. بالاخره یک بار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. برای اولین و آخرین بار. دعا گذاشتم براش توی ساک. تخمه هم خریدم که توی راه بشکند (گره ی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش دستم رسید) یک جفت جوراب هم براش خریدم، که خیلی خوشش آمد. گفتم :" بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟ " گفت : " بگذار این ها پاره شوند بعد. " (وقت دفنش همین جوراب ها پاش بود) تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، دادم دستش. سرش را انداخت پایین و.......
🌷 بسم رب الشهدا و ااصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 1⃣2⃣ ساکش را دادم دستش، سرش را انداخت پایین گفت : " قول بده ناراحت نشی. " گفتم : " چی شده مگه؟ " گفت : " ممکن است به این زودی ها نتوانم بیایم ببینم تان. " گفتم : " تا کی؟ " گفت : " تا بعد از عملیات. " ابراهیم که رفت تمام ساختمان های خراب آنجا را گذاشتند برای تعمیر. کل خانه آن روز ما، با دوتا اتاق و دستشویی و حمام، شاید به اندازه هال خانه امروز مان نبود. تمام وسایل مان را جمع کردم گذاشتم یک گوشه تا بنایی خرابش نکند. خانه آقای عبادیان زندگی می کردیم. که بعد ها شهید شد. ابراهیم آمد. نه آنقدر دیر که خودش گفته بود. توی راه برایش می گفتم که چرا آمده ایم خانه آقای عبادیان، چی شد که خانه هارا دارند تعمیر می کنند، چی شد که بنا آوردند، چی شد که همه جا به هم ریخته ست. ولی انگار نه انگار، توی خودش بود. کلید را انداخت توی در و در را باز کرد و خانه را دید و گفت : "چرا خانه این ریختی شده؟ " گفتم : " پس من تا حالا داشتم قصه لیلی و مجنون برات می گفتم؟ " بیست و نهم بهمن شصت و دو، زمستان و سرد بود. هیچ امکاناتی هم نبود و اصلا نمی شد زندگی کرد. خانم عباس کریمی هی می آمد اصرار می کرد شب برویم پیش آنها، توی ساختمان آنها، ولی ابراهیم می گفت :نه. می گفت : " دوست دارم امشب را خانه خودمان باشیم، کنار هم. " هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. تا ابراهیم کلید برق را زد، نگاه کردم به چهره اش، دیدم گوشه چشمش چروک های زیادی افتاده و پیشانی اش دو سه خط برداشته. بغض کردم، گریه کردم، گفتم : " چی به سرت آمده توی این دو هفته یی که خانه نبودی، ابراهیم؟ " گفت : " هیچی نگو، هیچی نپرس." گفتم :" دارم دق می کنم، این خط ها چیه که افتاده زیر چشمت، روی پیشانیت؟ " هیچ وقت بهش نمی آمد بیست و هشت سالش باشه، همیشه به جوان های بیست و دو ساله می ماند. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش، دیدم ابراهیم پیر شده است. دلواپسی ام را زود می فهمید. گفت : " اگر بدانی امشب چطور آمدم!؟ لبخند زد و گفت : یواشکی. خندید و گفت :اگر فلانی بفهمد من در رفته ام..... " دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش و گفت : " کله ام را می کند. " انتظار داشت من هم بخندم. نتوانستم. او ابراهیم همیشگی من نبود. همیشه می گفت : " تنها چیزی که مانع شهادت من است وابستگی ام به شما هاست. " مطمئن باش روزی که مساله ام را با شما حل کنم دیگر ماندنی نیستم. یا می گفت : " خیلی ها ممکن ست به مرحله رفتن برسند، ولی تا خودشان نخواهند نمی روند. "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مۍنـــویــسم زتـوڪہ دار و نـدارم شـده اۍ بـیقرارتـــ شدم و صبـرو قــرارم شده اۍ مـن ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ تاب وتبم تو همہ دلخوشۍ لیل ونهارم شده اۍ السلام علیک یا ابا صالح المهدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طلوعیـ⛅️ دوباره است که تو را میخواند عقل و عشــ♥️ـق در رگهای جاریست عقل میگوید برو🚶‍♂ و عشق میخواند ... آنگاه ست که در آغوش معشوق💞 و معبودت جای میگیری سلام برشما شهیدان🌷 که عاشقتان شد و شما را آسمانی کرد. شهدا با نگاهتان ما را هم آسمانی کنید🙏 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا