فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محفلی با شهدا (۲)
داستان شهادت جوانی که شهید قاسم سلیمانی عاشق او بود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق امام حسین شد کلیمی بود پدرش خاخام یهودی اهل محله ی نصرت تهران
با دیدن دسته های عزاداری در اون سالهای قبل از انقلاب همیشه سوالش این بود چرا سر امام حسین رو بریدن این حرفها باعث گریه شد و با یک شیعه ازدواج کرد و از خانواده طرد شد
کسی که در خانواده اشرافی اون زمان بزرگ شده بود برای سیر کردن شکم بچه ها سه شیفت کار کرد ولی دست از اعتقادتش نکشید
وقتی ازدواج کرد هیئتی در همون محله تاسیس کرد به اسم قمربنی هاشم و از پخت و پز تا نصب پرچم رو خودش به عهده گرفت هیئت بعد از چهاردهه هنوز پابرجاست و مسیحیان و اقلیت های مذهبی هم پای ثابت روضه هاش هستن
و این قسمت ماجرا که رفت اسرائیل مادر در کما بود برایش تربت برد بعد از چندین سال و گفت مامان برات خاک کربلا اوردم
ای دریغا از یهودیان دل آگاه و ارمنیان صاحب دل که فهمیدند ارباب کیست ولی یک عده از جوانان شیعه مان متاسفانه هنوز در جهل مرکب مانده اند و حتی تمسخر هم میکنند.
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مرامشهدا
یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: «با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب.» می گفت:
«مگه #حضرتابوالفضلعلیهالسلام با یک دست نجنگید؟ 💔
عملیات والفجر ۴ مسئول محور بود.
#حمیدباکری بهش مأموریت داده بود گردان #حضرتابوالفضل علیه السلام رو از محاصره دشمن نجات بده با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت.
لحظه های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود:
« مگه مولایم #امامحسینعليهالسلام در لحظه #شهادت آب آشامید که من بیاشامم.» شهید که شد هم #تشنهلب بود هم #بیدست. 💔
#شهیدشاپوربرزگر
📙برگرفته از کتاب راهیان علقمه
#السلامعلیکیاابوالفضلالعباس
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
#اللهمعجللولیکالفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر روح الله هست🥰✋
*شهید حججے آذربایجان*🥀
*شهید روح الله طالبی اقدم*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۶۶
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: کشکسرای،مرند،آذربایجان
محل شهادت: سوریه
*🌹همسر شهید← با رفتنش به سوریه مخالفت بودیم🥀یک روز جنایات داعش را در لبتابش به ما نشان داد🥀بارها میگفت که اگر مدافعان حرم نباشند، این جنگ و کشتارها به داخل کشورمان میکشد💥 و من نمیتوانم یک لحظه وحشت و ترس را در چهره هموطنانم ببینم،🥀پس از من نخواه که به خاطر تو و حنانه از وظیفه ام بگذرم.»🥀میگفت که کاری نکنم که هر دو در قیامت شرمنده حضرت زینب(س) باشیم🥀بعد از رضایت من ، مادر و پدرش💫 لحظه وداع وقتی دید حنانه دختر یک و نیم ماهه اش گریه میکند،🥀حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد،🥀بعدها در سوریه گفته بود وقتی صدای گریه حنانه را شنیدم🥀یک لحظه میخواستم برگردم🌙اما اگر برمیگشتم شاید نظرم عوض میشد،»🥀آقا روح الله زمانی که میرفت به من گفت که فقط یکبار خواهم رفت‼️و بعد از دو ماه برمیگردم🕊️و اینگونه هم شد، چرا که وقتی شهید شد، دو ماه بعد پیکرش به کشور آمد.»🌷راوی← میتوان گفت شهید حججی آذربایجان، شهید روح الله طالبی اقدم هست💫زیرا داعشیان بعد از مجروحیتش🥀او را زنده زنده قطعه قطعه کردند،🥀بدنش و سرش را همانند ابا عبدالله جدا کردند،🥀او را مظلومانه در روز تاسوعا به شهادت رساندند🏴 بعد از دو ماه پیکرش تفحص شد🌷و از آن قامت بلند فقط چند تکه از بدنش به وطن آمد🌙چرا که یزیدیان جنایتی کرده بودند که چیزی از پیکرش باقی نمانده بود*🥀🕊️🕋
*شهید روح الله طالبی اقدم*
*شادی روحش صلوات*
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سیزدهم
ماشینو جلوی یه خونه قدیمی ساخت نگه داشت
فک کنم همین خونس...😑😑
زینب_ساعت 6 میای دنبالمون داداش؟
علی_آره خواهری😉
دیگه برین من جایی کار دارم، کارم تموم شد میام دنبالتون
مواظب خودتون باشید
کاری داشتی تماس بگیر
زینب_ باشه داداش❤️
پس ما میریم ،فعلا خداخافظ
بریم حلما
زیر لب خداحافظی گفتم و پیاده شدم...
زینب زنگ درو زد و منتظر شدیم
صدای دختر بچه ای رو شنیدم که میگفت :الان میام...
حلما_فکر کنم زنگ در حیاط خرابه...
زینب _آره یه مدتیه خراب شده
خونه خیلی قدیمیه و نیاز به بازسازی داره...
متاسفانه فعلا شرایط بازسازی خونه رو ندارن...😞😞
همین اومدم جواب زینبو بدم دختر کوچولو درو باز کرد
اخی چه دختر ناز و مظلومی
فکر کنم 6_7 ساله باشه...
زینب_سلام هدیه جونم
خوبی خاله؟ 😍😘
هدیه_سلام خاله جون☺️😘
دلم براتون یه ذره شده بود
کل هفته رو منتظرتون بودم...
زینب هدیه کوچولو بغل کرد و تو گوشش گفت شرمنده خاله
فرصت نشد زودتر بیام
ببخش خاله جونم
هدیه_همین که دیدمتون خوشحال شدم...
فکر میکردم دیگه نمیایین☹️
زینب_ مگه میشه من دیدن شما خوشگل خانم نیام؟ 😍
ببین دوستم هم اوردم پیشت
و با دست به من اشاره کرد
حلما_ سلام خانم کوچولو
تو چقدر نازی😍😍😍
هدیه_ سلام
شما همون خاله ای هستین که میخواد به داداشم تو درسا کمک کنه؟
حلما_اره عزیزم😉❤️
حالا بریم تو که مشتاق دیدم خان داداش شما شدم😉
هدیه_ وای ببخشید بفرمایید داخل...
دنبال هدیه کوچولو رفتیم داخل
خونه از اونی که فکر میکردم قدیمی تر بود ، یه حیاط کوچیک داشت با یه حوض کوچولو که توش ماهی قرمز دیده میشد
شبیه خونه مادر بزرگا بود فقط خیلی کوچیک بود و معلوم بود که نیاز به بازسازی اساسی داره
هدیه جلو تر از ما رفت تو و مارو دعوت به داخل میکرد
با این که خیلی کوچیک بنظر میرسه
ولی معلومه تربیت خوبی داشته که انقدر مودب و فهمیدس...
خونه مرتب و ساده ای داشتن
ساده که چه عرض کنم خونه تقریبا خالی بود...
دلم کباب شد 😔😔😔
معلومه زندگی سختی دارن...
زینب_ حسن اقای گل کجاست خاله جون؟
هدیه _ رفته میوه بخره خاله😊
زینب_ عه خاله ما که غریبه نیستیم
هر چی به مامانت میگم گوش نمیده که...
مامان سرکاره هدیه؟🤔🤔
هدیه_ بله خاله
اصلا خونه نیست، همش کار میکنه
دوباره هم مریض شده خاله 😢😢
یکم مکث کرد و با بغض گفت: حالش خوب میشه خاله؟
زینب_ اره خاله جونم
من براش داروهاشو اوردم بخوره زودی خوب میشه...
حالا واسه خاله یه لیوان آب میاری؟
هدیه بله ای گفت و به سمت آشپزخونه رفت
خیلی ناراحت شدم، زینب هم از قیافش معلومه که ناراحت شده😔
حلما_زینب مامانشون مریضه؟
باباشون کجاست؟😑🤔
زینب_ حلما بعدا که رفتیم برات تعریف میکنم فعلا چیزی نپرس
با سر به هدیه اشاره کرد
راست میگفت جلو بچه نمیشه حرف زد
زنگ درو زدن ، هدیه با خوشحالی گفت : اخ جون داداشم اومد 😍و رفت درو باز کنه
سعی کردیم خودمونو جمع و جور کنیم که حسن متوجه ناراحتی ما نشه، پسر بچه هست دیگه غرور داره...
دوست ندارم فکر کنه با ترحم نگاهش میکنیم
حسن کوچولو یاالله گویان داخل شد
شاید سنی نداشته باشه ولی مرد بارش اوردن ...
سر به زیر سلام کرد و خوشامد گفت
خستگی از صورتش پیدا بود😞😞😞
زینب_ خسته نباشی حسن جان
بیا بشین یکم خستگیت در بره
که زود شروع کنین تا علی نیومده
حسن_چشم ، الان میام خدمتتون
یکم بعدش با سبد میوه برگشت و ما برای اینکه ناراحت نشه هر کدوم یه میوه خوردیم چون دیر کرده بود سریع رفتیم سراغ درساش و با نگاه کردن به کتابش فهمیدم باید درسشون کجاباشه و چه مطلبی آموزش بدم.
.
.
.
پسر زرنگی بود، زود مطالب رو یاد میگرفت
زینب هم بیرون با هدیه مشغول بود
تا چشم به هم بزنیم ساعت 6 شدو علی اومد دنبالمون... فکر نمیکردم انقدر خوش حال شم بابت کاری که میخوام انجام بدم همونجا باخودم تصمیم گرفتم هر کاری که از دستم برمیاد براشون انجام بدم..
با حسن و هدیه دوست داشتنی خدافظی کردیم و راه افتادیم...
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
چهارشنبه_های_زیارتی
سلام،روز وعاقبتتون امام رضایی💚
🖤
🤚#سلام_امام_زمانم🌸
🤚#سلام_آقای_من❤️
🤚#سلام_پدر_مهربانم💐
با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان
شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان
چه کریمانه به یاد همهی ما هستی
آه از غفلت روز و شب ما آقا جان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
#صبحتون_منوربه_نورخدا💐
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهدایے زندگے ڪردن به؛↓
←پروفایل شهدایے
نیست...‼️
اینڪه همون شهیدے ڪه من
عڪسشو پروفایلم📲 گذاشتم↓
🌹 چے میگه مهمه..!
🍃چے از من خواسته مهمه..!
🌹راهش چے بوده مهمه..! 🤞🏻
🍃چطورزندگےمیڪرده مهمه..!
🌹باڪے رفیق بوده مهمه..!
🍃دلش ڪجاگیربوده مهمه..!
🌹چطورحرف میزده مهمه..!
🍃چطورعبادت میڪرده مهمه..!
صبح وعاقبتتون شهدایی✨
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تصاویر تاریخی از بازگشت نخستین گروه آزادگان به کشور...🎈
۲۶ مرداد ۱۳۶۹ نخستین گروه از آزادگان پس از سالها اسارت به میهن بازگشتند.🎈
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله_صلــــــــــــــوات🎈
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✍فرازی از #وصیتنامه
🟠شهید مدافعحرم مهدی علیدوست
💥از وقتی هجوم داعش و اهالی تکفیری را در تلویزیون مشاهده میکنم، خیلی بیقرارم و عطش زیادی وجودم را فرا گرفته برای انتقام از این قوم ظالم. چراکه اعتقاد دارم این قوم از نسل همان ظالمانی هستند که به مادر سادات حضرت زهرا سلاماللهعلیها سیلی زدند و علی علیهالسلام را خانهنشین کردند، امام حسین علیهالسلام را مظلومانه به شهادت رساندند و زینب کبری سلاماللهعلیها را آواره شهر و دیار غربت کردند و حرمتش را رعایت نکردند.
💥هدف تکفیر، کشور ماست و الان، جبههی ما کاملاً مشخص است. پس کسی به من خرده نگیرد که کجا میروی و برای چه رفتی. ما نسل جوان ادامهدهنده راه حسین علیهالسلام هستیم و خون حسین علیهالسلام و اهلبیت در رگهای ما جریان دارد. پس میرویم، میرویم تا دشمن نتواند نگاه چپ به ناموس ما، به کشور ما و به انقلاب ما و به اسلام بکند!
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
⛱اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد⛱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💚
به قول #شهید_اسدالله_حبیبی:
هی نگویید:
انقلاب برای ما چه کرده؟!
بگویید:
من به عنوان یک شیعه امام زمانعجالله تعالی فرجه الشّریف
چه کاری برای انقلاب و امامم کرده ام؟😭
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
38.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 #کلیپ | #روایتگری
📿 دو رکعت نماز استغاثه!
📽️ برشي از روايتگري دریادار حاج مرتضي صفاري
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💢روایتی کمتر دیده شده درباره شهید حسین همدانی
گل علی بابایی:
🔹بعد از گذشت ۳ سال فرماندهی میدانی نبردهای ضد تکفیری در سوریه، به کشور برگشت، چند روز بعد با او در خانه حسین بهزاد دیدار تازه کردیم، عجیب سرخوش بود، پرسیدم: حاج آقا قضیه چیه خیلی سر کیفی هستید. گفت: امروز همراه حاج قاسم برای تقدیم گزارش آخرین وضعیت سوریه به بیت رهبری رفتیم بعد از تشریف فرمایی آقا، حاج قاسم شروع به صحبت کرد و اسمی هم از بنده برد.
🔹ناگهان حضرت آقا رو کرد به من و فرمود: آقای همدانی! عرض کردم: بفرمایید. آقا فرمودند: طی این سه سال از جنگ سوریه گذشته من در غالب قنوت نمازهایم شما را به اسم دعا کردهام! حاجی با چشمانی اشکبار از شوق گفت: به خدا قسم با شنیدن همین فرمایش آقا، کل خستگی آن ۳ سال سرتاسر مصیبت و رنج، یکجا از تن و جانم بیرون رفت.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌿#خاطره_از_شهدا
بعد از گذشت ۳ سال فرماندهی میدانی نبردهای ضد تکفیری در سوریه، به کشور برگشت، چند روز بعد با او در خانه حسین بهزاد دیدار تازه کردیم، عجیب سرخوش بود، پرسیدم: حاج آقا قضیه چیه خیلی سر کیفی هستید. گفت: امروز همراه حاج قاسم برای تقدیم گزارش آخرین وضعیت سوریه به بیت رهبری رفتیم بعد از تشریف فرمایی آقا، حاج قاسم شروع به صحبت کرد و اسمی هم از بنده برد.
ناگهان حضرت آقا رو کرد به من و فرمود: آقای همدانی! عرض کردم: بفرمایید. آقا فرمودند: طی این سه سال از جنگ سوریه گذشته من در غالب قنوت نمازهایم شما را به اسم دعا کردهام! حاجی با چشمانی اشکبار از شوق گفت: به خدا قسم با شنیدن همین فرمایش آقا، کل خستگی آن ۳ سال سرتاسر مصیبت و رنج، یکجا از تن و جانم بیرون رفت...
راوی:گل علی بابایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
∞🌸🍃
#مرامشهدایے
#شهیدمدافعحرموحیدنومےگلزار
همسر شهید نقل میکنند:
🌸 یک روز وحید ناراحت از سر کار به خانه آمد و مستقیم به آشپزخانه رفت و وسایل را جدا میکرد؛ نصف وسایل را برداشت. بهش گفتم: «وحید این وسایل را چهکار میخواهی بکنی؟» گفت:
🍃 «دوستم تازه ازدواج کرده، در منزلشان هیچی ندارند. از لوازم منزل، آنهایی که از نظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم.»
🌸 در آن مدتی که در بندرعباس بودند، این کار وحید سهمرتبه تکرار شد. حتی موتورش را به یکی از دوستانش بخشید تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترکشان نابود نشود.
#اللهمعجللولیکالفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥نعمت بینهایت خدا
◽️وقتی خدا سنگ تمام میگذارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر محمد هست🥰✋
*آخـریـن نـَبـَرد...*🌙
*شهید محمد ظهیری*🌹
تاریخ تولد: ۱۰ / ۱۱ / ۱۳۶۸
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: منبع آب ، اهواز
محل شهادت: سوریه
*🌹پدر شهید← به دلیل شرایط و محدودیتهای شغلی محمد هیچ اطلاعی به ما ندادند.🍁ابتدا فکر میکردیم برای انجام ماموریت در تهران به سر میبرد.💫 بعد از گذشت یکهفته بیخبری تماس گرفت📞 و گفت برای انجام ماموریت با عدهای از بچههای نیرو زمینی سپاه در سوریه مستقر شدهاند.🌙 برادر شهید← محمد برای همه خیلی دلسوز بود🥀و در حدّ توان به من و دوستانش از همه لحاظ بهویژه از نظر مالی کمک میکرد.🍃یکی از مهمترین ویژگیهای خوب برادرم، یاریرساندن به مردم بود🌙 و این مسئله را چندین بار مشاهده کردیم.🌷اگر کسی مشکل مالی داشت و نمیتوانست به او کمک کند،🥀در حدّ توان کارهایی انجام میداد تا بتواند در جهت رفع آن مشکل قدم بردارد.🪄 در بحث کمک به فقرا همیشه پیشقدم بود.💫حتی چندینبار به منظور محرومیت زدایی در قالب اردوهای جهادی به نقاط مختلف کشور سفر کرد.🍃راوی← ساعت 2 بعد از ظهر، مصادف با تاسوعای حسینی،🏴در شهر حلب در نبردی چند ساعته با تروریستهای تکفیری💥محمد و همرزمانش محاصره میشوند؛🥀سپس عقبنشینی میکنند.🥀در حالیکه یکی از همرزمانش در گودالی محاصره میشود؛🥀محمد برای نجات و پشتیبانی از همرزمش به مقاومت ادامه میدهد،💥 که توسط تک تیرانداز دشمن💥 سر محمد مورد اصابت گلوله قرار میگیرد🥀و او در روز تاسوعا🏴 به درجه رفیع شهادت نائل میآید*🕊️🕋
*شهید محمد ظَهیری*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_چهاردهم
تو ماشین حرف خاصی زده نشد دیگه جلوی علی درباره زندگی هدیه و حسن نپرسیدم گذاشتم سر فرصت کلی سوال اومده تو ذهنم 😔😔 رسیدیم جلو درمون
علی_حلما خانوم خیلی زحمت کشیدین. ممنون که قبول کردین به حسن کمک کنید
عه این پسره حرفم میزنه😂 لبخندمو جمو جور کردم وگفتم
_خواهش میکنم کاری نکردم😊
زینب_خودت خبرنداری کلی ثواب کردی خواهر😍
حلما_از ثوابش خبرندارم ولی واقعا حس خوبی پیدا کردم که تونستم کاری انجام بدم😊 ممنون از پیشنهادجفتتون
باهاشون خدافظی کردم و رفتم سمت خونه
.
.
.
حلما_سلاااام من اومدم☺️
مامان_سلام دخترم خسته نباشی😘
حلما_مرسی مامانِ گلم حسین و بابا نیومدن؟
مامان_نه هنوز . بیا تعریف کن ببینم چطور بود
حلما_چشم برم لباسامو عوض کنم میام برات تعریف میکنم😢
مامان_باشه
اومدمتو اتاقم لباسامو عوض کنم همش چهره ناز هدیه میومد جلو چشمم ای خدا چقدر مظلومن حسابی فکرمو درگیرکردن این دوتا بچه😭😭😭
رفتم پیش مامان نشستم
_وای مامان نمیدونی چقدر این دوتا بچه دوستداشتنی بودن
مامان_دوتا؟
_اوهوم حسن یه خواهرکوچیک تر از خودشم داره اسمش هدیس خیلی مظلومن😢😢
حسن هم با سن کمش مثل مردا میمونه انقدر پختس کلییی هم باهوشه با یه بار توضیح دادن سری مطلبو میگرفت نمیدونم چرا انقدر عقبه از هم سناش. مامان خیلی خوش حالم دارم کمکشون میکنم 😍😍😍
مامان_منم خوش حالم که داری کار خیر انجام میدی
یکم دیگه با مامان صحبت کردم هنوز حسین و بابا نیومدن اووووه من از کیه میخوام زنگ بزنم با سپیده صحبت کنم بااین که ازکارش خیلی ناراحتم اما دوست ندارم کسی از خودم دلگیر باشه بخاطر جواب ندادنام تو این مدت حسابی از دستم ناراحته حالا که حسین نیست بهترین موقس میرم تو اتاقمو شمارشو میگیرم
بعد چندتا بوق جواب میده
سپیده_علیک سلام حلما خانوم😒
_سلام سپیده گلی خوبیییی
سپیده_بدنیستم ولی انگار تو خیلیی خوبی 😏 اصلا ازت انتظار نداشتم جوابمو ندی اینهمه وقت
حلما_سپیده خودت که میدونی بعد قضیه تولد حسین حسابی بهم گیر میداد اون شبم کلی عصبانیی بود نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم خودم هم حس بدی داشتم 😒😢تازه ازتوام ناراحت بودم که نگفتی قاطیه
سپیده_ایییش خب حالا مگه چیشد یه مهمونی قاطی این حرفارو نداره که اگه میگفتم بهت نمیومدی خب
حلما_😕😕😕اگه از قبل بهم میگفتی و نمیومدم اینجوری نمیشد که حسینم انقدر حساس نمیشد😏
سپیده_خب حالا که گذشت مامان و بابات چی گفتن؟
حلما_حسین چندتا شرط گذاشت برام تا چیزی نگه بهشون منم قبول کردم
سپیده_عهه چییی لابد گفته چادرسرکن 😂😂با دوستایه جلفت نگرد اره؟
_حسین هیچوقت به زور نمیگه چادر سرکن😕😕
ولی گفت حق نداری با دوستات بگردی و از این حرفا تازه گفت حواسم بهت هست همجا☹️☹️
بعدحالا تو هی بگو هیچی نشده
سپیده_اوووووه پس بخاطر همین جواب مارو نمیدادی مگه گوشیتم چک میکرد
حلما_نه چک نمیکرد حال روحی خودم خوب نبود حس خیلی بدی داشتم 😢😢
سپیده _بیخیال دختر مگه چیکار کردی حالا اینجوری فاز برداشتی😕😕😕
حلما_هیچی ولش کن 😊
سپیده_اره بابا ولش کن خوش باش. یه روز بپیچون برادرو بیا بریم بیرووون دلم تنگ شده برات😬😬
حلما_اگه تونستم باشه
صدای حسین میاد...
_سپیده من برم اومده بفهمه بد میشه حالا باز بعدا باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری
سپیده_نه بای
گوشی رو قط کردم گذاشتم رومیز نمیخوام حسین دوباره حساس بشه تازه داره یادش میره ...
هم دلم برای سپیده تنگ شده هم راستش خیلی مایل به دیدنش نیستم شاید هنوز تهه دلم ازش دلخورم نمیدونم خودمم🙁🙁🙁
.